خیلی موضوعات برای شماست نه برای دیگران

این‌روزها خیلی ارزش‌ها و موضوعات مختلف مطرح می‌شوند و ما، به جای این که به توسعه خودمان از طریق این ارزش‌ها فکر کنیم، شروع می‌کنیم دیگران را با این موضوعات قضاوت کردن، تحقیر کردن، یا طبقه‌بندی کردن، در صورتی که آن موضوعات صرفا مصرف شخصی دارند و نه مصرف خارجی.

۱- اصلی‌ترین موضوع در تعیین حس و حال ما انتظار است.

در این نوشته «کی ناراحت می‌شوید؟ و کی خوشحال می‌شوید؟» سوالی از شما پرسیده بودم، دوست داشتم با خودتان بنشینید و تحلیل کنید ببینید چه موقع خوشحال می‌شوید و چه موقع ناراحت، اگر در مثال‌های آن نوشته دقت کنید، رد پای انتظار را در همه حالت‌ها می‌بینید، باز هم برگردید و آن سوال را پاسخ دهید، و بنویسید، حال نوشته‌های خود را تحلیل کنید. جالب نیست؟ رد پای انتظار در تمامی آن‌ها دیده می‌شود. اگر بتوانید بحث انتظار را کنترل کنید، بخش بزرگی از ناراحتی خود را کنترل کرده‌اید، توانایی شاد کردن خود را خواهید داشت و از این دست. بیشتر ...

چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست؟ قسمت ۲: بوس محکم آدم ریش‌دار!

۱- بوس محکم آدم ریش‌دار

این رو حداقل در مورد دخترم خیلی دیدم! حتی خودم هم این کار رو کردم، آدم‌هایی که ته ریش دارن(به طوری که حتی بزرگ‌سالان هم در زمان بوسیده شدن توسط آن‌ها از طب سوزنی ریش آن‌ها بی‌نصیب نمی‌مانند)، از روی دوست داشتن، بچه‌های کوچک را می‌بوسند! حالا بچه گریه‌اش در بیاید یا با دست او را پس بزند مهم نیست، مهم این است که دوست داشتن وی را به کودک فرو کند! گاهی حتی دیده شده که گاز گرفتن لپ یا دستان کودک، وسیله‌ای برای نمایش اوج دوست داشتن مطرح می‌شود! بیشتر ...

بخش عمده‌ای از زندگی ما مدل «بار خورد….» است!

۱- استعدادیابی

خیلی جاها از عبارت بار خورد استفاده می‌کنم،‌ بگذارید یک بار داستنش رو اینجا بگم.

یکی از جالب‌ترین کشف‌استعدادهایی که دیدم، نظر دوستم (که در مناطق مرزی زندگی می‌کرد) در مورد من بود. اون می‌گفت: «میثم تو شونه‌هات خیلی پهنه، جون می‌ده برای کولبری، یعنی دو تا یخچال می‌تونیم بگذاریم پشتت، از این طریق کلی سود می‌کنی!» بیشتر ...

چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست؟ قسمت ۱: تخم مرغ از کجا در می‌آد؟

یک رخدادی که این روزها خیلی در اطرافم می‌بینم، هوسرانی و شهوت بالا در انواع لذت‌هاست! منظور من لزوما مباحث جنسی و شراب و … نیست. حتی موضوعات کاری، تحصیلی، مالی و … رو هم شامل می‌شه. دوستانی می‌بینم که می‌خوان انواع لذت‌های متعدد رو تجربه کنن. از تحصیل در بهترین دانشگاه‌ها گرفته تا خدمت به همنوع، از دیدن جاهای مختلف دنیا گرفته، تا همنشینی با بهترین آدم‌ها، از اثر گذاری علمی، تکنولوژیک و در دنیا گرفته تا آرامش مالی و جانی، از هیجان روزمره گرفته تا  امنیت شغلی، مالی و خانوادگی. بیشتر ...

بخش ۵- چطور دیگران رو به کتاب‌‌خوانی تشویق کنیم؟: شبکه‌های دوستی/اجتماعی و اثر شبکه‌ای

انگیزه شروع بخش ۵ نقشه کتاب‌خوانی یعنی «چطور دیگران رو به کتاب‌‌خوانی تشویق کنیم؟» قبل از اتمام بخش‌های ۲، ۳ و ۴ دیدگاهی بود که حسین در این پست مطرح کرده بود. گفتم یک مقدمه‌ای را اینجا بیاورم که احتمالا کمی سطحی است. امیدوارم در طول بخش‌های بعد این فصل عمیق‌تر شویم.

در زندگی خیلی چیزها خوب است انجام شود، یا دانسته شود، از دانش سیاسی تا جریان‌های موجود در شبکه‌های اجتماعی. اما نکته این است که عمر، انرژی و توان هر کسی محدود است و در ازای انجام یک کار، به بقیه کارها نمی‌رسد. یعنی وقتی شما شروع به کتاب‌خوانی می‌کنید کمی از اخبار و حال و هوای توییتر، ایسنتاگرام و … جا می‌مانی.

۱- شبکه‌های اجتماعی و دوستی

– اگر مهمانی‌های شما سرشار از بحث‌های عامیانه سیاسی است (با روکش خاص و تخصصی) و تنها افرادی (که صحبت با آن‌ها مهم یا امکان‌پذیر است) که با آن‌ها معاشرت دارید همان‌ها هستند، تعجبی ندارد که نیاز دارید و انگیزه دارید که مرتب کانال‌های تلویزیونی و تلگرامی سبک (در حد فهم خود) را ببینید تا بتوانید حرف‌هایی برای گفتن و شنیدن در بین دوستان فیزیکی و مجازی داشته باشید.

– اگر دوستان شما (مجازی و فیزیکی، مهم سهم آن‌ها از زمان فراغت شماست) همگی از فلان خواننده و بازیگر حرف‌ می‌زنند و از این که فلان کس چنان کرد، تعجبی ندارد که شما هم به آرامی برایتان مهم خواهد شد که اخبار چنین افرادی را دنبال کنید.

– اگر فرزندان و اطرفیان یک نفر مرتب از گران شدن دلار و خانه صحبت می‌کنند یا از گرانی و ارزانی گوشت، تعجبی ندارد که فرد، تمرکز خود را روی دلایل اقتصادی، سیاسی و سلبریتی‌وار گرانی می‌گذارند و سعی می‌کند آن‌ها را یاد بگیرد. بیشتر ...

معنای زندگی، محیط امن و صندلی میخ‌دار

۱- معنای زندگی

یکی از موضوعات رایج برای نوشتن، معنای زندگی است، همین که سر را بالا می‌بری، از شر کارهای گِل روزمره خلاص می‌شی، گوشه‌ای می‌نشینی و با خودت فکر می‌کنی، یکی از رایج‌ترین سوال‌هایی که به ذهنت می‌رسه، اینه که «خب که چی؟» این همه تلاش کنم که چی بشه؟ آيا زندگی ارزشش رو داره؟ جدا از کارهایی که دن گیلبرت و … برای اثبات کم اثر بودن پول و سرمایه (از حدی بیشتر) کردن، داستان زیر رو هم شاید شنیده باشید… (نقل به مضمون)

روزی یک اقتصادخوانده می‌رود در سواحل مکزیک و هم صحبت ماهیگیری می‌شود، ماهیگیر یک ماهی به اندازه مصرف روزانه می‌‌گیرد و خانه می‌برد، دور هم با خانواده خوش می‌گذرونه، دور  هم موسیقی می‌نوازن و تا دیروقت دور هم با شادی صحبت می‌کنن.

اقتصادخوانده می‌اد و می‌گه

* چرا بیشتر کار نمی‌کنی؟

– که چی بشه؟

* پول بیشتری در می‌آری.

– که چی بشه؟

* اونوقت می‌تونی کارت رو توسعه بدی، کشتی بخری و کلی ماهی بیشتر بگیری.

– که چی بشه؟

* اون وقت می‌تونی بعد ۱۵ سال با کلی پول بازنشست بشی!

– که چی بشه؟ (پانوشت ۱)

* اونوقت می‌تونی بری در ساحل خونه‌ای داشته باشی، دور خانواده خوش بگذرونی و هر وقت بخوای بیدار بشی.

– مگه الان دارم چی کار می‌کنم؟

یعنی این همه خودم رو بکشم و تهش به اینجا برسم که هستم؟ مگه عقلم کمه این همه زندگی رو از دست بدم.

جدای از آموزندگی این موضوع باید چند نکته رو لحاظ کرد:

۱- دیگران بادمجون نیستند! شما به سادگی دارید زندگیتون رو می‌کنید، یک سری آدم طماع، زرنگ یا به قول امروزی‌ها اقتصاد فهم، میان و هر چی وسایل و خونه اطراف شماست رو می‌خرن، باهاش خاک بازی می‌کنن و دیگه شما درآمدت اونقدر کم می‌شه که لباست رو نمی‌تونی بخری. همین بلا رو می‌تونید توی ارز کشورها، طلا و سایر کالاها ببینید، بدون این که درآمد زیاد شده باشه، درآمدها ۱ سوم می‌شه، به همین راحتی. یا ذر موراد بسیاری کشورهای دیگه یا افراد دیگه، به شما هجوم می‌آرن و نابودتون می‌کنن! (پانوشت ۲) بیشتر ...

گاهی به همین سادگی بقیه زندگی رو یک جور دیگر می‌زییم! تنفر از خود، شرم و غرور

۱- گاهی آدم به کسی تبدیل می‌شود که از آن متنفر است.

بارها و بارها این موضوع را با اعماق وجودم لمس کرده‌ام. از حالتی متنفری و خودت خواه یا ناخواه به آن تبدیل می‌شوی.

– از این که چاق شوی متنفری و چند وقت بعد به سرت می‌آید.

– از این که استادی شوی که برای دانشجوها وقت کافی نمی‌گذاری، متنفری، سرت را بالا می‌کنی و می‌بینی، بله خودت به آن تبدیل شده‌ای.

– از این که تا دیروقت کار کنی و زمان کمتری را برای تفریحات خانواده بگذاری متنفری، سرت را می‌گیری بالا می‌بینی بله این را هم شده‌ای! بیشتر ...

یک لیوان شیر و دو ساعت پیاده‌روی! (امیدواری یا نامیدی)

پ.ن: قاعدتا نیازی نیست اشاره کنم که تا آخر بخونید، یک نکته رو اصرار دارم توجه کنید و اون ترتیب موارده. یکم آرام‌تر بگذرید از روی موارد.

۱- یک لیوان شیر و یک ساعت پیاده‌روی

دنیای عجیبیه،

– سال‌ها تلاش می‌کنی، کلی کار می‌کنی و بعد می‌بینی همه ماجرا خیلی ساده کم‌ارزش شد.

– سال‌ها تلاش می‌کنی ذره ذره ۱۰ درصد ۲۰ درصد حقوقت رو افزایش می‌دی،‌ یهو  ۲۰۰ درصد رشد حقوقت توی چند ماه نابود می‌شه!

– ساعت‌‌ها تحلیل می‌کنی، برنامه می‌ریزی، پلن اجرایی تهیه می‌کنی و یک تصمیم سیاسی، اقتصادی حتی در حد فلان سازمان کوچیک شهرتون، می‌زنه و کلش رو با خاک نابود می‌کنه.

– سال‌ها تلاش می‌کنی پس‌انداز می‌کنی، پول پس‌انداز می‌کنی و در انتها می‌بینی اگر این همه وقت کار نکرده بودی و فقط با اون یک ذره پولت بازی کرده بودی برده بودی.

– کلی برای امتحان می‌خونی و ساعت‌ها تلاش می‌کنی، سر امتحان کمی حواست پرت می‌شه، خستگی اذیتت می‌کنه، یک نفر برنامه رو بهم می‌ریزه و تمام تلاشی که کردی به هم می‌ریزه. اگر انقدر نمی‌خوندی حداقل دلت نمی‌سوخت برای این کار.

– کلی کتاب می‌خونی، سال‌ها درس می‌گذرونی، در رویای یک کار، محل یا … وقتی نزدیک هدفت می‌شی و با دقت بیشتری مشاهده می‌کنی، می‌بینی این اصلا این اون چیزی نبوده که می‌خواستی.

– شروع می‌کنی پیاده‌روی، ۲ ساعت پیاده‌روی می‌کنی و در انتها می‌بینی، کل این دو ساعت پیاده‌رویت اندازه یک لیوان شیر که در چند ثانیه می‌خوریش کالری نمی‌سوزونه. در واقع یک لیوان شیر رو اگر بخوری انگار کل کالری پیاده‌رویت در دوساعت رو تامین کردی.

– سال‌ها تلاش می‌کنی و خودت رو سالم‌نگه می‌داری، ناگهان خوردن یک چیز مسموم، یک کار پراسترس، یک تصادف یا … تمام این سلامتی که داشتی رو از بین می‌بره، انگار نه انگار این همه تلاش کرده بودی!

– سال‌ها رابطه دوستی/کاری رو با زحمت و مشقت حفظ می‌کنی، رعایت می‌کنی و در انتها، یا می‌بینی پوچ بوده یا می‌بینی طرف مقابل با کوچکترین اتفاقی که هزاران باز کوچکتر از خدمات تو بوده قطع می‌کنه رابطه رو یا سرد.

– سال‌ها فرزند بزرگ می‌کنی و یک روزی می‌شه رهات می‌کنه می‌ره! در حالت خوبش بهت سر می‌زنه!

 

۲- دفاعیه یک بدحال خوشبخت!

برخی مواقع می‌شه بدحال بود و خوشحال نبود اما خوشبخت بود! لزومی به لذت نیست.

۲-۱- پذیرش واقعیت: بیشتر ...

فرسودگی شغلی یا سرخوردگی شغلی. نگاهی هم به شینوبی

۱- شینوبی (Shinobi: Heart Under Blade)

راستش من ابتدا جذب جلوه‌های بصری و زیبایی صحنه‌های طبیعت و رزمی (تخیلی) فیلم شدم. حداقل برای منی که چند تا بازی شینوبی (از کنسول میکرو بگیر تا سگا، نینتندو و سونی) رو تا آخر رفته بودم و برای هر کدوم کلی زمان گذاشته بودم، دیدن فیلمی با این عنوان خیلی جذاب بود. فیلم به نظر سطحی می‌آد، اما انگار کل فیلم هدفش بیان یک نکته بود (مثل فیلم grey که اینجا نوشتم در موردش).

داستان فیلم در مورد دو قبیله دشمن (چندصدساله) در دو روستای نسبتا نزدیک هست. هر کدوم از روستاها،‌ مبارزانی ویژه دارن که قدرت‌های تخیلی دارند، از سرعت‌عمل خیلی زیاد، تا کشتن شخص با نگاه. از پاشیدن سم از دهان تا کارهای عجیب‌قریب دیگه که هر سپاهی رو به زانو در می‌آورد. تک تک این افراد هم از بچگی برای این کار آموزش می‌دیدن.

هر سپاهی می‌خواسته به منطقه اون‌ها نزدیک بشه، به سرعت شکست می‌خوره. این می‌شه که لیزو (موسسه سلسله شوگان‌ها در ژاپن) از ترس این دوقبیله به صرافت می‌افته که باید بلایی سر این دوقبیله بیارن.

(لطفا اگر فکر می‌کنید ممکنه لذتتون از فیلم کم بشه، اول فیلم رو ببینید بعد بقیه این بخش رو بخونید،‌ چون داستان لو می‌ره در ادامه این بخش، در واقع از بخش دو شروع کنید)

در این میان هم  دختر یک قبیله با پسری از اون یکی قبیله عاشق هم دیگه می‌شن، اما به خاطر دشمنی هم نمی‌تونستند با هم زندگی کنند (این موضوع اگرچه  کاملا بی‌ربط به نظر می‌رسه، اما نکته‌ای هم داره).

اون پادشاه به قبیله‌ها می‌گن، ۵ نفر اولتون رو معرفی کنید و تا حد مرگ با همدیگه بجنگید (توضیح این که تعداد جنگنده‌های خیلی خوبشون همین حدودا بوده). می‌تونید یکم کلمات مهاجرت، مبارزه قبیله‌ای، رقابت‌های درون/برون سازمانی، المپیادها و … رو هم به این داستان ربط بدید.

نکته جالب اینجاست، که هر دو قبیله می‌دونستند دارن به کام مرگ می‌رن و همشون کشته می‌شن، اما به کارشون ادامه می‌دن. حالا چرا؟ قشنگی داستان همینه. حتی پسر عاشق داستان به دختر مورد علاقش اجازه می‌ده که بکشدش! بله درست خوندید.

در نهایت هم دخترک عاشق و معشوق، می‌ره پیش پادشاه، کشته می‌شه و فیلم تموم می‌شه.

نکته عجیب کجاست؟ اونجا که می‌دونستند دارن به کام مرگ می‌رن و باز می‌رفتن، به هیچ وجه هم کارشون خدایی و عرفانی نبود، حتی کارشون وطن‌پرستی هم نبود، به نظرم تمام زیبایی کار هم در اینجا بود. این که کسی نمی‌تونست با این بهانه‌ها کشتن و کشته شدن رو با این موضوعات توجیه کنه.

نکته‌ای که مطرح می‌کردن این بود:
=&0=&

مسئله اولویت و تعارض خطوط قرمز

۱- از اولویت تا خط قرمز

شاید بارها این موضوع رو ذکر کردم، اگر از بدترین انسان‌ها و بهترین‌ها بپرسی که آیا از عشق متنفری؟ آیا با دروغگویی موافقی؟ آیا با ورزش و زندگی سالم مخالفی؟ فکر نمی کنم درصد بالایی رو پیدا کنید که جواب منفی بهتون بده (ناله‌های شبکه‌های اجتماعی رو فراموش کنید). موضوع اینه که شما چقدر اولویت می‌دید؟ مثلا عاشق کشیدن سیگار شدید و اون رو بر ورزش ترجیح می‌دید، به همین خاطر بعدش هم نمی‌تونید زندگی سالمی داشته باشید.

یا مثلا عاشق تفکر و مطالعه هستید، اما به شبکه‌های اجتماعی یا کارهای سطحی (خواسته یا ناخواسته اما ناآگاهانه) اولویت بیشتری می‌دید. این می‌شه که هیچ وقت به مطالعه و تفکر نمی‌رسید. پس تاکید می‌کنم مهم نیست با چی موافقید یا مخالفید، مهم اینه که چی برای شما اولویت داشته باشه! ممکنه کمک به یتیمان برای شما اهمیت داشته باشه ولی اونقدر اولویتش پایینه که در حد لایک چند تا متن و عکس در اینستاگرام حاضر باشید براش هزینه کنید. در واقع همینه که بعضیا می‌نویسن:

وقتی توی شبکه‌های اجتماعی گذر می‌کنی، همه با محبت و مطالعه و … موافقن، همه به احترام گذاشتن معتقد هستند، پس این آدم‌های عصبی توی خیابون کیا هستن؟

شما با عصبانی‌ترین آدم‌ها هم صحبت کنید، خودشون با عصبانیت مخالفن، اما گرفتن حق (درست یا غلط)ّ یا پایبندی به تربیت غلط رو اولویت بیشتری می‌دن.

نکته جالب دیگه هم اینه که اگر چیزی برای شما اولویت ۸ ام هستش، دیگه اولویت نداره! به خاطر محدودیت شدید ذهن، انرژی و زمان، شما به ۷ یا هشت تا اولویت اولتون نمی‌رسید. شاید بد نباشه که همین الان برید و برای خودتون بنویسید ۳۰ تا اولیت زندگیتون چیه و ترتیب رو مرتب درست کنید، ببینید چیا بالای ۸ می‌افته (لازم به توضیحه که ۸ یک عدد حدودیه و به سطح موضوعات و ارزش‌هاتون برمی‌گرده، اگر خیلی جزئی بگیرید ارزش‌هاتون رو مثل مسواک زدن و صبحانه خوردن، به قطع این عدد به شدت بالا می‌ره، اما اگر بهداشت و ورزش یک ارزش شما باشه اون موقع شاید به عدد ۵ برسید) توصیه من هم به شما اینه که با مثال‌هایی بررسی کنید واقعا چقدر به این موضوع پایبندید؟ مثلا اگر مال رو بر روابط ترجیح می‌دید ببینید چند بار پیش ااومده مادر یا همسرتون رو به خاطر هزینه یا کم شدن درآمد کم‌محلی کردید؟ چقدر برای کمی بیشتر حقوق (نه اونقدر که به سایر خطوط ضربه بزنه)، کلی از روابط رو نابود کردید؟

 

حالا می‌دونید کجای کار سخت می‌شه؟ جایی که شما باید تعداد محدودی اولویت رو توی زندگی در نظر بگیرید و از طرفی نمی‌تونید توی روز صدها تصمیم برا اساس این اولویت‌ها بگیرید! مثلا فرض کنید می‌خواید یک متن بنویسید و بررسی کنید اولویت‌ها باید متن شما رو به چه سمتی ببرن؟ یا مثلا اگر یک نفر به شما مراجعه کرد و کاری رو خواست، دو ساعت نخواهید اولویت‌ها رو بررسی کنید. این کار رو نهایتا هر هفته برای تحلیل هفته قبل یا برنامه‌ریزی امور هفته بعد انجام بدید.

 

دیگه سخت می‌شه که وقتی شروع می‌کنید به نوشتن، بدونید باید چقدر حداقل بنویسید؟ در مورد چی بنویسید؟ چه زمانی ننویسید و …

این جور مواقع بهترین روش (حداقل برای من) تعیین خطوط قرمز هستش. یعنی مثلا یک خط قرمز می‌گذارید که زیر ۸۰۰ کلمه ننویسید! در فلان تاریخ باید هر روز بنویسید! آب توی متن نبندید، پشت سر هم بنویسید و یک متن رو توی دو تا نشست ننویسی.

یا مثلا خط قرمز می‌گذاری توی هر بار مطالعه کتاب متوسط باید ۵۰ صفحه رو بخونی، یا اگر یادت نمی‌آد دفعه پیش کجا تموم کردی کتاب رو، اونقدر برو عقب تا اولین جایی رو پیدا کنی که یادت می‌آد.

اینجوری دیگه نیازی نیست هر روز صبح به این فکر کنید که آیا حموم برم؟ آیا دزدی کنم؟ آیا کتاب بخونم؟ چقدر کتاب بخونم؟

هر چقدر که شما سرتون بیشتر شلوغ بشه و ارزش زمانتون بیشتر بشه، می‌بینید که خطوط قرمزتون هم بیشتر می‌شه! ممکنه حتی یکی از خطوط قرمز شما این باشه که یک روز در هفته رو کار نکنید! ولی بالاخره باید با یک سری خطوط قرمز که ماهانه یا فصلی مرور می‌شن کارهاتون رو سامان بدید.

۲- خطوط قرمز متعارض

کجای تعیین و اجرای حدود خطوط قرمز سخته؟ این که به شدت دنیای متغیر و عجیبی داریم! یعنی موضوعاتی برات پیش می‌آد که اصلا فکرش رو هم نمی‌کردی، یا فکرش رو می‌کردی، اما حدس هم نمی‌زدی چنین اثراتی می‌تونه به بار بیاره. در ضمن مسائل انسانی هم که برات پیش می‌آد ممکنه کامل یک سری از خطوط قرمزت رو جابه جا کنه! مثلا من جزء خط قرمزهام این بود که به کسی نمره اضافی (برای رهایی از مشروطی یا رد شدن) ندم، اما ۴ بار این خط رو رد کردم، تعارفی هم ندارم. یا چندین بار قانون رو زیر پا گذاشتم. یکی دیگه از مشکلات هم اینه که به شرایطی می‌رسید که به طور اسمی همونیه که فکر می‌کردید اما به لحاظ شرایط اون چیزی نیست که فکرش رو می‌کردید. مثلا فلان شغل رو می‌خواهید توی ذهنتون، تلاش می‌کنید و بهش می‌رسید (قبلش هم برای خودتون خط قرمز تعیین می‌کنید اونقدر زمان/انرژی بگذارید  عمرتون رو صرفش کنید) اما بعد که می‌رسید می‌بینید فقط به اسم اون شغل رسیدید و شرایطش کاملا متفاوته.

در ازدواج، نوشتن، شغل و هر موضوع دیگه‌ای هم این مورد براتون پیش خواهد اومد.یعنی می‌بینید که باید یک سری خطوط قرمزتون رو بشکنید، اون هم به خاطر رعایت یک سری خطوط قرمز محکم‌تر دیگه! مثل سربازی می‌شید که باید به خاطر کشورتون و فرمان بالاسری‌تون یک بچه رو بکشید، اما با خط قرمز نکشتن بچه مواجه می‌شید! این می‌شه که کارتون به شدت سخت می‌شه.

راه حل چیه؟ راحت‌ترین روش اینه که به همونجایی مراجعه کنید که خطوط قرمز ازشون اومدن، بله همون اولویت‌ها، شما نمی‌تونید ۲ تا موضوع در اولویت ۱ داشته باشید. این اولویت‌ها کمکتون می‌کنن تا خطوط قرمز متعارض رو رد کنید. البته راستش رو بخواهید خیلی جاها هم جواب نمی‌ده.

بگذارید خودم رو در این مدت مثال بزنم. خط قرمزهام رو در نظر بگیرید:

۱- نوشتن کل متن‌های مربوط به نقشه راه کتاب‌خوانی

۲- هر نوشته حداقل ۸۰۰ کلمه بدون آب بستن، هر کدوم در یک نشست.

۳- تکرار تا حد ممکن کم بشه، مگر موارد خاصی که می‌تونم با صورت‌های مختلف بیانشون کنم.

۴- توجه به خانواده، فرزند و همسر

۵- در صورتی که بتونم در پروژه‌های مهم کشوری کار بزرگی انجام بدم، یا محصولات خاصی بنویسم، باید کمک کنم. کسی هم پیدا نشد کل کارش رو خودم انجام بدم. بیشتر ...