من هم خیلی به درد باریک الله دچار میشم. در واقع سیستم ذهنیم اینقدر تشویق شدن رو دوست داره که وقتی یک جایی حتی وقتی خودمم میدونم اون تشویق بی اساسه باز هم دلم میخواد. بخاطر اینکه پدر و مادر من دیگه خییلی کم تشویقم می کردن… مخصوصا پدرم. فقط تو درس تشویق میشدم.
اونم تشویق در حد خیلی یواش! نه هدیه ای بود و نه چیز با ارزشی. شاید یه قربون صدقه کوچیک
تاثیر منفیش اینه که الان خودمو وقتی لایق تشویق میدونم که واقعا خیلی تلاش کرده باشم.
اما نمونه هایی از دچار شدن/نشدن به درد باریک الله برای من اینها بودن:
+ خوندن کتاب بهم حس دانایی میده. حس فرهیخته بودن و گرفتن تشویق از جامعه. حتی اگر از تک تک کلمات اون کتاب بهم استفراغ دست بده و در سطح فهم من نباشه یا واقعا کتاب بیخودی باشه و در کل چیزی یاد نگیرم. چون جامعه و رسانه ها کتاب رو یک چیز “مقدسی” نشون میدن، که هرچی تو کتاب نوشته باشه، یعنی خوب و درسته.این هم یه رویکرد سیاسی و اجتماعی برای افزایش سرانه مطالعه و ورشکست نشدن ناشرین هست.رمان erotic و کتابهای زرد روانشناسی رو هم کتاب میدونند. البته همه مردم اینطور نیستن، ولی من تحت تاثیر بعصی کسانی قرار گرفتم که اینطورند.
+ از وقتی یه بچه کوچیک بودم. وقتی برای عید لباس نو می خریدم…یادم نمیاد بابام گفته باشه: چقدر رنگش بهت میاد و خوشگل شدی. سریع نگاه به دوخت و جنس پارچه میکرد. اگه خوب نبود میگفت قیافه داره ولی جنس نداره. و اگه خوب بود تهش میگفت:
نه همین لباس زیباست نشان ادمیت
هیچ وقت برای پوشیدن لباس های زیبا تشویق نمیکرد. در نتیجه، منم الان که بزرگ شدم خیلی در گیر “فشن” نیستم.
+ نمونه هایی بوده که من اطرافیان رو به درد باریک الله دچار کردم. صرفا چون میخواستم مودب باشم و چیزی گفته باشم. مثلا پیش آمده که به طرف گفتم آفرین چقدر خوب درس خوندی…چقدر خوبه که این کارو کردی؛ در حالی که به نظرم اصلا کافی نبود و میشد بهتر از این ها باشه. اگر در یک جاهایی که همه دارن تشویق میکنند ما نکنیم، بهمون برچسب حسود بودن نمی زنن؟ ارزش داره این رو به جان خرید؟
شما به یکی از مفاهیم عمیقی که هر روز باهاش سروکار داریم اشاره کردین.
شاید بشه اینجور هم بهش نگاه کرد که:
تو زندگی ما مسیر مال ماست، تنها چیزی که مال ماست هم همینه.
هر چیز دیگه ای میشه انشعابی از مسیری که باید بریم. مایلستون هایی هستند یا فصل هایی که باید بگذرونیم، یا میتونیم اصلا هم نگذرونیم؛ مثل کسی که هیچ وقت تا آخر عمرش ازدواج نمی کنه یا بچه دار نمیشه.
+ اگر کتابی میخونیم و ما رو تغییر میده بخشی از مسیرمونه.
+ اگه برای کنکور میخونیم و به اون چیزی که میخوایم نمیرسیم هم مسیرمونه.
+ بچه بزرگ کردن هم بخشی از مسیر ماست.
+ آدمها و هدفها و شغل ها و پول میان و میرن.
تهش “من” برای خودم میمونم.(تازه اونم “بخشی” از من. حتی بدن و انرژی و جوونیم هم تحلیل میره)
بعضی چیز ها فقط ابزارن و بعضی آدمها فقط ناقل یک پیام. از این دست آدم ها تو زندگیم دیدم. اومد. حرفش رو زد درسشو داد و رفت. معلم کوچ ها یا دوست.
راستشو بخواین حتی خودمونم از اینکه بهمون گیر بدن خوشمون نمیاد. مثلا شما خوشتون میاد که تا اخر عمر خرج و مخارج فزاینده بچه رو به عهده داشته باشید؟ حتی همسر آدم هم در جایی از زندگی “هم مسیر” ماست و بالاخره یه جایی از ما جدا میشه. یا با مرگ یا طلاق.
در ادبیات خودمون میگن:
“غلامِ همّتِ آنم که زیرِ چرخِ کبود
ز هر چه رنگِ تعلّق پذیرد آزادست”
میثم، به نظرم تمام حرف رو جمع کردی در پاراگراف آخر:
“تنها چیزی که باید بدانید این است که تشویق و تنبیه یک موضوع طبیعی برای آگاهسازی شماست و بس. از آن برای دیدن چیزها و نکاتی که قبلا نمیدانستید استفاده کنید (بعد از تحلیل) و رهایش کنید.”
و در این پاراگراف، همه چیز رو میشه خلاصه کرد در این:
“تحلیل کنید، رهایش کنید”
باز برای من، این “رهایش کنید” یک بار مفهومی خیلی بزرگی داشت که دقایقی به شدت به فکر فرو رفتم.
ممنون از متنهای زیبا و کاربردی
سلام میثم جان
کمی کمتر از هشت سال از این پست تو میگذره و توی این مدت تقریبا دنبال کردم نوشتههات رو. امروز بنا به دلیل دنبال این متنی که نوشتی، بودم. در انتهای متن یک جمله توجهم رو جلب کرد:
“قصد دارم یک سری پادکست تولید کنم. اما با چه مدلی و با چه تِمی؟ هنوز بین چند مورد شک دارم؛ به تحقیق بیشتر نیاز دارم.”
خیلی خوشحالم از اینکه الان که دارم این رو مینویسم بیش از دو سال از شروع رادیو تصمیم میگذره و 37 تا اپیزود رو تا الان منتشر کردین که یکی از دیگری جذابتر هستن!
و البته پادکستهای دیگه هم بوده که چون در این بلاگ ندیدم ازشون صحبت کنی، من هم چیزی نمینویسم.
و این پیام رو برای تشکر نوشتم:
– بابت آنچه در این بلاگ هست
– بابت رادیو تصمیم
– بابت متنهات در رادیو تصمیم
و هر چیز دیگهای که به ما یاد میدی …
با سلام و احترام آقای مدنی عزیز درسته که ما شرایط خوب شما رو نداشتیم، اما از شما سپاسگزاریم که تجربیات ارزشمندتون رو در اختیار ما قرار می دید. نمیشه که انتظار داشت که رنج و آسیب ندید، اما بعداز آگاهی تکرار آن رفتار به عهده ی خود ماست.
وقتی این متن نوشته شده بوده
نه سردار سلیمانی ترور شده بود
نه ایران به آمریکا حمله کرده بوده
نه هواپیما سقوط کرده بود
نه کرونا شروع شده بود
نه بورس ریخته بود
نه آمریکا هنوز افغانستان زده بود
نه مهسا از دنیا رفته بود
نه آدما سر حجاب اجباری/اختیاری بحث می کردن
نه رییسی از دنیا رفته بود
نه حماس به اسراییل حمله کرده بود
نه اسراییل به لبنان
قیمت دلار4400 تومان بوده (الان 71000 تومان – ینی 16 برابر)
طلا 162000 تومان بوده امروز 4.8 میلیون تومان
درسته که تو دنیا همیشه داره اتفاقای زیادی می افته
ولی حجم اتفاقات چند سال اخیر خیلی خیلی بیشتر بوده مخصوصا تو ایران
خدا بخیر کنه
همیشه آدم فکر می کنه فقط الان خاصه، در صورتی که رخدادهای عجیب همیشه هستند، منتها با گذر زمان احساس میکنه چیز مهمی نبودن
از حس کنکوری که دادید بکیر، از فلان امتحان دوره دبیرستان و دانشگاه بگیر تا اومدن برخی مدیران و …
بحران همیشه هست
مثلا جهش های ارزی، ترامپ، ترور، سوریه و …
حوادث سال ۹۷
https://www.khabaronline.ir/amp/1242348
حوادث
۹۶
https://www.isna.ir/amp/96122815425
حوادث سال ۹۵
https://www.isna.ir/amp/95121811865
حوادث ۹۴
https://www.irna.ir/amp/82009077
سلام میثم عزیز
دوباره شروع کردم به خوندن بلاگت، از اول، پست به پست، همراه با دیدگاهها.
ممتونم ازت که افکارت رو اینجا ثبت کردی.
بسیار آموزندهست و خیای ازت یاد گرفتم.
الان که بعد از حدود ۳ یا ۴ سال دارم دوباره میخونم، انگار داره درهای جدیدی از آموختنیها به روی من باز میشه و انگار دارم تازه میخونمشون.
درود فراوان بر تو
به نظرم قدرت همدلی بالا میتونه باعث غنی شدن یه گفتگو بشه…
دغدغههای مشترک، یادمه از ساعت ۲ تا ۹ با دوستی حرف زدم و هنوز خیلی از حرفامون مونده بود، چرا؟ دغدغههای مشترک داشتیم. وقتی حرف میزدیم انگار از هم سیراب میشدیم.
یه چیزی هم که کمک کرد، پذیرش بالای هر دومون بود.
کمی بیربط به این نوشته شاید، شاید هم با ربط
هیچ چیز جای نوشتن توی بلاگ رو نمیگیره.
نه پادکست و نه هیچ چیز دیگه
امیدوارم این رو از من بپذیرین، حیفه اینجا ننویسین
From ابراهيم on بی گدار به آب زدن، کشتن جادوگر و فریاد جارچی
Go to commentFrom ستایش محمدی on چقدر به درد باریکالله دچار شدهاید؟
Go to commentFrom ستایش محمدی on یک لیوان شیر و دو ساعت پیادهروی! (امیدواری یا نامیدی)
Go to commentFrom محمدصادق رستمی on چقدر به درد باریکالله دچار شدهاید؟
Go to commentFrom محمدصادق رستمی on ۶۰ روز وبلاگنویسی
Go to commentFrom محسن on چقدر به درد باریکالله دچار شدهاید؟
Go to commentFrom ققنوس on مروری بر کوتاهترین داستان دنیا
Go to commentFrom پوریا on ۱- چرا کتاب بخوانیم؟ بخش دوازدهم: تا حرف تازه داشته باشیم.
Go to commentFrom عارفه on چرا کتاب بخوانیم؟ بخش سیام: از نظریه توهم کبوتری تا فیزیک مکانیک
Go to commentFrom احمدرضا شریفیان زاده on امیدوارم شرکتها و بانکها ورشکسته بشن!
Go to commentFrom میثم مدنی on امیدوارم شرکتها و بانکها ورشکسته بشن!
Go to commentFrom فرهاد on مروری بر کوتاهترین داستان دنیا
Go to commentFrom محدثه هدایتی on چرا کتاب بخوانیم؟ بخش سی و سوم: به خاطر تولد تدریجی یک رویا.
Go to commentFrom محمدصادق رستمی on 1- چرا کتاب بخوانیم؟ بخش هفتم: تا لذت از درد را یاد بگیریم
Go to commentFrom یک همصحبت آشنا on چرا کتاب بخوانیم؟ بخش چهلم و یکم: حاصل دورِ زندگی صحبت آشنا بود (قسمت اصلی)
Go to commentFrom امیرعباس افضل زاده on پورشه و موتورسیکلت بیگلگیر
Go to comment