خوشبختانه در این سالها مورد لطف بسیاری از دوستان قرار گرفتهام و سوالاتی در ایمیل از من میشد. همچنین سوالهایی هم در دیدگاهها به صورت اختصاصی یا عمومی مطرح شده است. حتی به صورت حضوری نیز دانشجویان زیادی از من وقت خواستند. اما متاسفانه من در پاسخ به این لطف امکانات و توان کافی را نداشته ام. خواستم بگویم چند نکته مهم را در ارتباط با بنده در نظر بگیرید.
دیوانهوار و کودکانه شاد باشید، بزرگسالان… نفس کشیدن هم بلد نیستند!
بهانه من برای این نوشته، دیدگاههای سارا حقبين و علیرضا در نوشته بخش حالٍْخوبکُنَک! است. لازم به ذکره که من پاسخ ندادم، بلکه این نوشته رو از متن اونها الهام گرفتم.
۱- هنر تنفس و خندیدن
ما به آرامی یاد میگیریم که نفسکشیدن خود را به نحوی کاملا نامحسوس انجام دهیم، بدون حرکت شکم. یاد میگیریم که خندیدنهای بلند را به نیشخندهایی تبدیل کنیم که اگر کسی در جمع نبوده باشد، نمیداند این نیشخند به خاطر شادی است یا از روی تمسخر.
فوقِش میمیرم!
سالهای خیلی سختی بود (از دید بقیه!)، کلی وضعتون خوب باشه، بهترین امکانات رو داشته باشی، ۱ سال بعدش، کارگر ساختمون باشی! و بری توی خونه مستاجری! برای چی؟ فقط یک ضمانت ساده بانکی، یک اعتماد. خیلی ساده است که آدم بگه نه، پدرت نباید به دیگران اعتماد میکرد، اما واقعیتش اینه که وضع بازارتوی اون سالها بد بود، افراد بازار، باید هوای هم رو میداشتند. اصلا برام مهم نیست که چرا اونجوری شد، چرا باید سر ما یه همچین بلایی میاومد؟ دنبال نصیحتها و حرفهای احمقانه افراد خودهمه چیزدان نیستم، چون احساس نمیکنم ضرر کردیم! ما ژن خوبی داشتیم (نزنید، صبر کنید حرفم رو بزنم)، سرمایه جمع شده، از رانت و ارث پدری نبود، برای همین هم توی چندسال دوباره تونستیم خودمون رو جمع کنیم. حتی توی همون سالهای به ظاهر بد، کلی چیز برای خوشگذرونی داشتیم! کاشیکاری یاد گرفتم، آهنگری، لولهکشی… (اکثر بخشهای خونه خودم رو توی دوره دکترا، خودم (با کمک پدر) ساختم). ما سه تا (با پدر و مادر) جلوه پیشرفته «چه کسی پنیر مرا جابهجا کرد؟» بودیم.
بخش حالٍْخوبکُنَک!
اعتراف میکنم، خیلی روزها میشد که به اخبار سر میزدم تا یک خبر خوب بشنوم، اما متاسفانه سایتها و روزنامههای خبری حکم آب شور دریا رو داشتند، نه تنها تشنگیت رو بیشتر نمیکردند، بلکه عطشت رو هم بیشتر میکردند. فقط اخبار بدتر و بدتر میشد، حتی اگر خبر خوبی بود، اونقدر توش اگر و اما میاومد، اونقدر تحلیلهای احمقانه و کامنتهای احمقانه زیاد بود که آدم حس میکرد یکم زهر خورده و برگشته. این طور نبود که بری اونها رو بخونی و برگردی پر انرژی سراغ کارت.جاهایی هم که خوب میگفتند (مثل تلویزیون توی یک دوره خاص)، اونقدر دروغ تحویلت میدادند، که تو احساس خوب بهت دست نمیداد، بیشتر حسش از نوع احمق حساب شدن بود!
یا مثل آدم زندگی کن و لذت ببر، یا بمیر!
زن و شوهری بودند که مرتب با هم دعوا میکردند، سر غذا، خانواده شوهر، خواستههای همسر! میدانید نکته جالب کار کجا بود؟ آنها ۷ سال برای رسیدن به هم تلاش کرده بودند! ۷ سال با خانوادههای خود برای رسیدن به هم مبارزه کرده بودند. دعوا به شدت زیاد بود. من (به دلایلی) به عنوان میانجی به آنها پیوستم. با آرامش خاصی گفتم: خب جدا شید! همه من را آورده بودند تا میانجی و آشتیدهنده آنها شوم، اما راهکارم این بود که جدا شوند.
مرا از خوردن شیر، شرمی نیست. نگاهی به نگاه عاقل اندر سفیه
کدامیک از شما در کودکی جایتان را خیس نکردهاید؟ الان چه؟ ادرار نمیکنید؟
ما در کودکی هم شیر میخوردیم، الان هم میخوریم. شرمی در آن هست؟
در کودکی راه میرفتیم، الان هم راه میرویم، چه مشکلی هست؟
کودکی را با بازی گذراندیم… چه مشکلی در بازی هست؟
راستش بعضی مواقع خیلی دلم میگیره، از آدمهایی که دوست دارند با حذف کارهای طبیعی دوران کودکی خودشون رو بزرگ نشون بدن! حتما شنیدهاید که میگویند (منبعش رو نمیدونم، توی ذهنم بود):
چرا کتاب بخوانیم؟ قسمت سیوهفتم: درک پروانههایی که طوفان میآفرینند و بادهایی که پروانه میکشند.
۱- جهل، دانش میآفریند آن هم از نوع جهل !
کمی پیش از گالیله را در نظر بگیرید، نه برگردیم به یونان باستان، هزاران خدا مشغول کار بودند تا برای شما باران ایجاد کنند، باد بیاید، خورشید حرکت کند یا این که شخصی قدرتمند شود! عادت شده بود که به محض این که کسی چیزی نمیدانست و از آن سر در نمیآورد، آن را به ارواح، جنها و خدایان نسبت دهد.
ایستادن هم خود نیرو میخواهد (تغییر مسیر هم همینطور)
معمولا توصر ما از متوقف کردن یک کار، ایستادن در دویدن و پیادهروی است، که میتوانی نفسی بگیری، استراحتی کنی و قلبت را آرام کنی. آن لحظه که اراده کنی میایستی، در واقع کافیست سوخت لازم را نریزی، به همین راحتی.
اما بسیاری از اوقات متوقف کردن یک کار مثل
۱- توقف شکستن تخمه است! (که من گاهی تخمه را تجسم نیروی شیطان میدانم)
چرا کتاب بخوانیم؟ بخش سیو ششم: مثل آن کسی نباشیم که در چاه، خاک را از زیر پا میکند و بر سر خود میریخت و بدتر از همه اسمش را کار میگذاشت.
۱- دیر رسیدن، هرگز نرسیدن یا اشتباه رسیدن، مسئله این است.
خیلی از ما شنیدیم که میگن دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدنه، اما از طرفی گاهی دیر رسیدن معادل هرگز نرسیدنه! شاید عدم تلاش در چنین مواردی به نفع ما هم باشه.
مثلا فرض کنید قراره خودتون رو به پرواز ساعت ۱۰ برسونید، اما به خاطر انتخاب مسیر یا وسیله، شما ۱۱ خواهید رسید (فرض کنید ایران نیستید و پروازها تاخیر ندارن). در واقع شما اصلا نیازی نیست تلاش کنید. بهتره سریع به فکر یک روش دیگه باشید و آپشنهای دیگه رو تست کنید.
سفر به دشت ستارگان
۱- سفر به دشت ستارگان
به قول جبران خلیل جبران،
سفر کن به هیچکس هم نگو
یک رابطه عاشقانه را زندگی کن
و به هیچکس هم نگو
شاد زندگی کن و به هیچکس هم نگو
آدمها
چیزهای قشنگ را
خراب میکنند
شاید بعد از کتاب «هایزنبرگ احتمالا اینجا خوابید» کتابهایی که به طور خاص مزش هنوز زیر ذهنمه! (یجور زیر زبونمه) کتابهای «کیمیاگر» و «سفر به دشت ستارگان» از پائولو کوئلیو باشن. ماجراجوییهایی یک شخص برای رسیدن به یک هدف. حتی هنوز هم آثاری از اون کتابها رو در ضمیر پنهانم کشف میکنم. احساس ماجراجویی رو با اون کتابها درک کردم (البته کتابهای ذبیحالله منصوری هم این جنبه من رو تقویت میکرد).