در زمان گذشته (سالهای جنگ) معمولا اکثر چیزها را با کوپن (یارانه کاغذی) ارائه میکردند. از نفت و شیر بگیر تا روغن و برنج. خیلی از اجناس رو هم دولتی میدادن و زود تموم میشد. یه جورایی زمان زیادی نداشتی تا جنس مورد نظر رو خرید کنی. یعنی میدیدی یک مغازه، کفش دولتی (مثال) آورده با قیمت پایین.
داستان زیر رو پدرم برای من تعریف میکرد که بیانگر خیلی از مشکلات ما هست. نشنیدم و یادم نیست مرجعی براش ذکر کرده باشه، اگر دیدید بهم بگید. فکر میکنم تحریفی از خاطرات خودش بود.
یک روز سرد پاییزی، مردی با یک پالتوی سیاه بلند، جلوی کفشفروشی که یک پله برای ورود داشت و کرکرههای فلزی خاکستریش پایین بود، ایستاده بود. یک پایش را روی پله گذاشته بود. انگار منتظر کسی بود. ساعت عقربهایش را مرتب نگاه میکرد.
کسی از پشت سر آمد و پرسید:
قراره جنس دولتی بدن؟
نمیدانم!
یعنی میخوان کفش دولتی بدن!
نمیدونم…. شاید…. حتما!
پس وای میسم تا شاید یه چیزی اول صبحی به ما بماسته.
باشه منم که منتظرم، جهنم ضرر، وای میسم.
نفر بعدی که داشت رد میشد، دو نفر را دید که با جدیت تمام، انگار منتظر باز شدن درب مغازه هستند.
چیشده؟
کفش کوپنی میدن….
جدی؟
بله، مگه نمیبینی کلی این جا وایسادیم؟ بیکار که نیستیم.
خلاصه به همین ترتیب، آدم پشت آدم، کوچک و بزرگ یک صف بزرگ پشت اون آدما ایجاد شد. یکی از آشناهای صاحب اون مغازه، که داشت رد میشد، صحنه را دید. با خودش گفت، من بالاخره یک بار تو عمرم شانس استفاده از رانت رو پیدا کردم. قبل از این که بیاد، میرم با علیآقا صاحب کفشفروشی صحبت میکنم تا قبل از این که صف رو ببینه چند تا کفش برام کنار بگذاره.
خلاصه، دوون دوون، دوید سمت منزل صاحب مغازه که داشت تازه از در خونشون میومد بیرون. نفسنفس زنون با صاحب مغازه شروع به معامله کرد.
علیآقا من اوضاع کفشام خراب شده، میشه دو جفت کفش برای من بگذاری کنار! من خیلی لنگمها…
باشه عزیز من، حتما. چشم. تو که میدونی این روزا به خاطر اوضاع اقتصادی کسی کفش نمیخره. کار ما هم کساده، از خدامونه به یکی کفش بفروشیم.
راستی خانومم هم دیگه کفشاش خراب شده، برای اون هم بگذار کنار.
باشه، اونم به چشم. دیگه چی؟
یه جفت کفش هم برای دخترم بگذار کنار، تازه مدرسهها باز شده ممکنه تا ماه دیگه کفشاش خراب بشه.
باشه حالا کی میخوای؟
همین الان بریم بده بهم. فقط قول دادیها، نزنی زیرش…
چشم حتما. من که از خُدامه.
خلاصه، رفتن در مغازه.
علیآقا با حیرت صف بلند در مغازش رو دید. پرسید برای چی وایسادید؟
گفتن برای کفش کوپنی!
وقتی علیآقا واهی بودن این خیال رو به همه گفت. صف به هم خورد و هیچ کس دم مغازه نموند. علی موند و یک مشتری پر سفارش.
مغازهدار دیگه این سفارش رو نباید از دست میداد.
خب مثل این که ۵ جفت کفش میخواستی درسته؟
راستش رو بخوای حالا که فکر میکنم میبینم نه. الان دخترم که هنوز داره کفش، خانمم هم که فعلا میسازه. منم الان یکم دست و بالم خالیه.
ولی تو که خیلی هول بودی و حتما میخواستی….بیا اصلا با تخفیف بهت میدم. قیمت کوپنی. الان لنگ پولم.
راستش رو بخوای، اون موقع که نبود میخواستم، الان که هست نمیخوام.
داستان خواستههای ما توی زندگی همینجوریه. حتی از آرزوهای کاشته شده که محمدرضا شعبانعلی عزیز ازش حرف میزد هم بدترن! یعنی چیز مثبتی توش نیست و ما فقط دنبال نداشتههاییم. چیزهایی که سخت به دست میآن! هیچ ربطی هم نداره که اصلا ارزشش رو داره یا نه؟ بگذارید چند مثال رو براتون بزنم:
۱- دنبال اسمی میگردیم که توی فامیل نباشه و خاص باشه. مهم نیست که چقدر اون اسم بیمعنا یا بدآوا است.
۲- دنبال ماشینی میگردیم که کسی توی فامیل نداشته باشه، مهم نیست که ماشین خارج از اون دایره، چقدر بد و مضره.
۳- توی هر مهمونی کلی پول خرج میکنیم تا لباسمون خاص باشه و هیچ کس نداشته باشه. مهم نیست چقدر لباس و مخارجمون احمقانه باشه.
۴- طرف دوست داره بره یک رشته و شغلی که بقیه نرفته باشن.
۵- رنو که همکاریش رو با ایران قطع کرد، قیمت رنو رفت بالا!
۶- شما توی مغازت بزن «این کالا فروشی نیست.» کلی آدم اصرار به خرید میکنن.
۷- کلی تلاش میکنی تا به دانشگاه، کار در شرکت، … برسی. وقتی که رسیدی دیگه داریش، برو ارشد، دکتری، یه شرکت دیگه و …
۸- کلی پول خرج میکنی تا کتاب بخری و داشته باشیش، میگیری و دیگه داریش، نیازی به خوندنش نیست!
۹- وقتی مادر، پدر، همسر، برادر، خواهر و فرزند هستند، هیچ محلی به آنها نمیگذاریم، دریغ از یک تلفن. اما به محض این که آنها را از دست دهیم! یا دور شوند، غوقا به پا میکنیم. من زن و شوهرهای زیادی را دیدهام که به خاطر پدر و مادر هم کلی دعوا کردهاند و زندگی را به جهنم تبدیل کردهاند، اما هیچ یک کوچکترین احترامی برای والدینشان قائل نیستند.
۱۰- میوه نوبرانه میاد، این همه توی فصلش ارزون و خوشطعم. نمیخریم! اون موقع گیر میدیم همون موقع بخریم.
۱۱- تا زمانی که ازدواج نکردیم، زمین و زمان را به هم میدوزیم تا بشود، تهدید به خودکشی، فرار و … وقتی وارد زندگی میشود، حال رفتن سر کوچه و نان گرفتن را هم ندارد.
دقت کنید من روی تمرکز بر داشتن نداشتهها تمرکز کردم و این با تلاش برای خاص بودن فرق داره.
از طرفی، شَم اقتصادی خودخواهانه برای سود بیشتر از طریق احتکار رو هم درک میکنم. اما موضوعهای بالا خیلی به این موضوع ربط ندارن.
از یک طرف دیگه هم، گاهی چیزی که ما میخواستیم یک سراب و دروغ بوده، البته همون، عذر بدتر از گناه میشه.
برخی روانشناسان، این موارد رو به خاطر اختلالاتی در دوره تولد تا ۷ ماهگی (برخی رو هم بین ۷ تا ۲۴ ماهگی) میدونن. یک سری آزمایشا انجام شده برای این جور موارد، که سر موقع بررسی میکنم.
اگر از سری موارد بالا زیاد براتون رخ میده، کمی توی نحوه تصمیمگیری و تفکرتون تامل کنید و اصلاحات ایجاد کنید.
پانوشت ۱: برای این داستان یک داستان مکمل دیگه هم هست که تا چند روز دیگه مینویسمش. به نوعی، این داستان ادامه دارد.