میثم عزیز سلام
من هم موافقم با مطلبی که در مورد عدالت نوشتی.
نمی دونم شاید یه روزی برسه دیگه حنای این شعارهای گنده و تهی پیش مردم خریدار نداشته باشه شایدم چنین روزی نرسه مشکل اینه که هر جور که فکر کنی این داستان عدالت رو نباید لقمه گنده تر از دهن گرفت. انسانها به دلایل مختلف از مفاهیم مختلف و از هستی و… برداشتهای متفاوت و احتمالا متضاد دارند ، توان و فرصت ها هم کمه و از همه مهمتر این که به قول یک سری اندیشه ورزان ( هیوم، شوپنهاور و البته یک سری روانشناس ها و البته با تایید شهود شخصی حداقل خود من )ما انسانها رو غالبا غریزه و اون هم با اولویت خودخواهی به حرکت می اندازه حالا انسان با این ویژگی ها و…چطور می تونه عدالت رو روی این زمین حاکم کنه ؟
این وسط من هم بدترین مشکلی رو که دارم با همین مدعیان عدالت است که هر روز در لفافه جنگ و دفاع هزاران نفر رو می فرستن به هوا آخرشم هیچی به هیچی و خود شاهان و وزرا آخر معلوم می شه که پشت سر سربازها به فساد و بی عدالتی محرز مشغول بودن و…
ولی در مورد این قسمت که چون در این دنیا عدالت به اون معنای رویایی اش وجود نداره پس مقایسه غلطه رو نمی تونم بگم دقیق می فهمم ولی آره من هم طبق برداشت خودم از حرف شما به شدت موافقم.
یادمه پارسال که با یکی از بهترین اساتید حقوق دانشگاه (همان جایی که شما هیئت علمی هستید) چند روزی را با بی آرتی هم مسیر می شدم راجع به وضع خودم و این جور چیزا صحبت می کردیم. اون روز به ذهنم رسید که اولا همه آدم ها از یک پله شروع نمی کنن و ثانیا خیلی تفاوت های دیگه باهم دارند پس چه جوری می شه از همه یک توقع داشت ؟
ولی بدی ماجرا اینجاست که مغز ما انسانها نمی خواد به واقعیت ها تن بده و دنبال ایده آل ها می ره.( خلاصه خیلی این مقایسه غالبا چیز مزخرفی می شه ولی چه جوری می شه عادتی رو که نوع انسان به ارث برده و خودمون هم چندسال اون بکاربردیم رو یک جا قطعش کنیم ؟)
یادم رفت در مورد قسمت سوم بنویسم،این مقایسه کردن هم به نظرمن دستاورد روانشناسان هست!که اومدن با گفتن یکسری موارد ظاهری واینکه تو به هر چی بخوای میتونی برسی!!میتونی انیشیتن بشی کافی مث اون فک کنی!ونتیجه اش میشه اضطراب واسترس وسرخورده شدن.مثال:ما زمانی درکشاورزی باغات منطقه شروع کرد به خشک شدن،اومدن گفتن چون شما زیر نظر مهندس نیستین براهمین داره خشک میشه!!اومدن خلاصه خاک برداری وکلی ازمایش ودرنهایت تجویز یکسری تقویتی ها مث آهن و…که تا تا یه ماه انجام بدین درخت ها سبز میشه!میدونی چی شد دقیقا بعد دو ماه همه باغ خشک شد!وبعد چند وقت دیدیم باغ های بقیه هم داره خشک میشه ،تازه خودمون فهمیدیم منطقه ما برای اون نوع درخت ومیوه مناسب نیست!حالا تو برو هر چقدر میخوای سم وتقویتی بزن فایده نداره!بازم جواب نمیده!سالها قبل اومدن گفتن مثلا زنجان ،توناژگندمش نسبت به هکتار خیلی بالاس جون اونها زیر نظر مهندس هستند!وچون اینجا نیس شما ها داری منابع رو هدر میدین،مهندسین اومدن میدونی چی شد؟هیچ فرقی نکرد !چون تو منطقه هر کاری بکنی باتوجه به اب وهواش ،نوع خاکش،نوع محصول تقریبا محال هست بتونی از یه اندازه ای بیشتر برداشت کنی.نتیجه این شد که خیلی هم توجه نشه به حرفای جهاد که اگه فلان کنیدفلان قدر محصول برمیدارید!این حرفها الان رو دیگه متوجه شدیم کسایی میزنن که تو عمرشون حتی بیل رو هم دستشون نگرفتن حتی نمیتونن خاک رو تشخیص بدن!الان تقریبا همه میدونن،تو منطقه ما جاهایی هست بعلت شوری اب وخاک وهوای گرم فقط یه محصول خاص جواب میده.جاهایی بخاطر باد زیاد فقط پیاز وسیب زمینی .جاهایی بخاطر کوهستنای بودن تولید میوه درجه یک.جاهایی بخاطر ماسه بودن بیش از حد،وکم بودن اب فقط زعفرون.مناطقی فقط سبزیجات.درصورتی که مهندسین میگفتن شما میتونید خاک رو تقویت کنید!درصورتی که نمیشد.خاک تقویت شد هوا رو میخوای چیکار کنی؟!اب شور رو میخای چیکار کنی؟!برا همون الان اکثر جاها ،فقط همون محصولی رو میکارن که تو اون منطقه جواب میده وکاری که مهندسین ندارن.جالبه حتی مهندسین که اومدن به اصطلاح خودشون دست به کار بشن ونشون بدن که میشه!نه تتنها زمین رو خراب کرد وخاک رو معتاد به سموم وتقویتی ها،بلکه برداشت محصول بسیار پایینی هم داشتند.من برا همون میگم خیلی از کاسبان حوزه موفقیت فقط یکسری چیزا میگن که از واقعیت دوره،واینها فقط حرف هست وغالبا پیاده نمیشه نظراتشون.وامروز ماها دنبال این نیستیم گندم با توناژبالا مث برخی شهر ها تولید کنیم یا محصول های دیگه ،ما فقط محصول رو میکاریم مراقبت میکنیم که خوب تولید بشه ونه فقط لزوما مقدار زیاد.جالبه خیلی از موارد میدونی منجر به چی میشد اینکه برای اینکه میزان تولیدی خیار رو بالا ببری باید به دستور اقایون روز در میون سم میزدی !وخیار هم روز در میون برداشت میشد!درحالی که سم پاشی باید 15روز قبل برداشت باشه!واین میشد که اگه همه میخواستن فقط به فروش بالا فکر کنن،باید محصولی میدادن که احتمالا نتیجه اش میشد سرطان.با همون خیلی راحت مهندسین رو کنار گذاشتند وبرگشتند به ذویه طبیعی خودشون.که از یه اندازه ای بیشتر برداشت نمیشه وحتی جالبه با اینکه محصول دهی زیاد میشد،محصول زودتر ازموعد خشک میشد!چون بوته بصورت طبیعی محصول رو نمیداد.
این موضوع کار روانشناسان نبود. کار بازاری نویسها بود. این بازارینویسها در هر حوزهای حضور دارند، از وکالت و پزشکی بگیر تا کشاورزی. اگر مطالب دقیق روانشناسی مطالعه بشه و کامل، متوجه میشید که خیلی از مفاهیمی که الان داره به عنوان اصل استفاده میشه، قواعدی هستند که ۴۸ درصد خطا دارند. یک نوشته کامل رو توی نقشه راه به همین موضوع اختصاص دادم.
وقتی به عدم وجود عدالت اعتقاد داشته باشی، میفهمی که خودت هم نمیتونی عدالت برقرار کنی. خودت با همه این موضوع رو در میون میگذاری. من سر تک تک کلاسهام میگم که «نمرهای که انتهای ترم به شما میدم، در بهترین حالت و کماشتباهترین حالت، ۲۰ درصد با واقعیت فاصله داره و به طور معمول ممکنه کلی اختلاف وجود داشته باشه». سعی میکنم به دانشجوها بفهمونم که عدالتی در کار نیست! ته ترم از این که نمرشون با چیزی که حس میکنن متفاوته متحیر نشن. این موضوع خیلی به ادامه راحتتر راه کمک میکنه.
جگواربارها اعلام کرده بوده کسانی که کشته شدن خائن بودن حتی وقتی داشت اعدام میشد چگوارا اگه انسان ستیز بود جونش رو فدای یه مشت دهاتی نمکیرد که زندگی بهتر داشته باشن که تا همین الان تو همون بدبختین باهاشون مصاحبه کرد سربازان بولیوی اعلام کردم قصد داشتن چگوارا رو زنده دستگیر کنن ولی سازمان سیا گفت تیر باران همون سازمانی که چگوارا مزدوراشو اعدام کرد اردوگاه کار هم تا همین الان دایره مجرما توش کار میکنن واقعا برام جالبه این همه طرف کار کرده آخر از موقعیت مقام و جایگاهش گذشته جایی رفته که میدونسته ممکنه بمیره جنگیده برین ببین از طرز رفتارش روستائیان بولیوی که الان همه پیر بودن چی میگن فقط یه چیز یاد گرفتین کشته کشته نکه بقیه نمکیشن اونم نه تنها خائن بی گناه ولی اون جونش رو فدا کرد هیچکی راجب این حرف نمی زنه واقعا جالبه
میثم عزیز
به نظرم ما باید بین آگاهی به بی عدالتی با اعتقاد به عدالت تفاوت قایل بشیم:اینکه ما بدونیم عدالتی نیست یعنی فهمیدن یه مسیله،وقدم بعدی اینه که ما در حدواندازه خودمون چکار انجام بدین برای رفع اون مشکل.منتهی باز چیزی که از صحبت ها فهمیدم اینه که به نظر،معنایی که از عدالت بیان کردی درسته ولی بسیار حالت وسیعی رو گفتی.که شاید امکانش کاملا محال باشه!من میگم حتی دوستانی که از آلمان وجاهای دیگه میگن درمورد عدالت ،حتی اونجا هم بی عدالتی هست منتهی نوعش فرق میکنه.ما چون توان وزمان محدود داریم ،لزوما نمیتونیم خواستار عدالت در همه زمینه ها باشیم ،وهر کاری بکنیم قطعا موردی پیدا میشه که بی عدالتی باشه .من میگم تفاوت انسان به همین اعتقاد داشتن به همین مفاهیم هست(البته نه اونهاکه سواستفاده میکنن از اینهابرای قدرت گرفتنشون) که اونها رو از بقیه متمایز میکنه!منتهی هر کس فقط میتونه درحد خودش وخیلی کوچک قدم برداره.گفتم عدالت درهمه زمینه ها رو درنظر گرفتی(به نظرم)که تقریبا غیر ممکنه.مثلا اگه دولت اقتصاد رو خوب توزیع کنه،باز مردم میگن عدالت فرهنگی نیست!اگه به فرهنگ برسه باز ممکنه تو سیاست بشه بهش مشکل وارد کرد،خلاصه اینه میشه همیشه ایراد گرفت.من میگم باید ببینی حوزه کاری ات چیه وفقط درهمون زمینه به فکر این مفاهیم باشی.من خودم چون از12سالگی،به لطف شغل پدرم با جامعه کارگری در ارتباط بودم،کسانی که فقط آرزوشون بود خدایا امروز یه نفر بیاد وما بریم سرکارویه روز مزدی بگیریم،بلکه گرسنه نمونیم.میدونی اونا چی رو بی عدالتی میدونستن؟اینکه چرا اونا رودولت بیمه نمیکنه؟!اونا عدالت رو در این میدونستند که کسی باشه بره پیگیر کاراشون بشه،که اینها 20سال دیگه که توانشون کم میشه یه بخور ونمیر داشته باشن!خب این هم یک معنای عدالت هست ومعنای خیلی مضیق ومحدودش.حالا برای میثم که تو تهران بزرگ شده،عدالت ممکنه بشه رشد فرهنگی ومیثم اصلا دغدغه اش این چیزا نباشه.همون کارگرها هم میدونستن چقد فساد زیاده،یا وخیلی موارد دیگه ولی فقط بیعدالتی رو در بیمه نشدن خودشون میدونن!که درحقشون اجحاف شده.من میگم هر کس باید باتوجه به شرایط خودش،از عدالت تفسیری داره مثلا میثم که یه معلم هست ممکنه،بگه کتاب درزمینه کاری من کم هست ومن میخوام نویسنده بشم تا بتنم عدالت رو برقرار کنم.حالا ممکنه اگه به همون کارگر اینو بگه ،طرف میگه تو یه بی خیالی هستی که مشکل ما رو نمیدونی!درصورتی که تو هم مشکل رو فهمیدی ولی در حوزه خودت.من میگم باید خیلی عدالت رو معنای محدودی رو ازش درنظر بگیریم وکار کنیم. والبته مخالف اینم هستم که مدام غرغر کنیم که فلانی حق ما خورده،یا این چه مملکتی هست که به ماتوجه نمیکنه.چون با این چیزا فقط خودمون نابود میکنه.ما نمیتونیم به همه موارد جامعه فکر کنیم،فقط میتونیم در یه زمینه محدود کار کنیم.البته باز جالبی قضیه میدونی کجاس اینکه ،حتی اگه کار هم بکنی،اصلا تضمینی نیست که اون عدالت مستقر بشه!چون ممکنه تو ابزار مورد نیاز رو در اختیار نداشتی.
اول اعتراف میکنم یه زمانی عاشق این آقا و چندتا از نسخه های بومیشون بودم اما در حال حاضر…..
میگن هدف وسیله رو توجیه میکنه! هیچوقت نتونستم رابطه خوبی با این جمله برقرار کنم. شاید هدفی که چگوارا و کاسترو دنبالش بودن همون هدفی بود که گاندی، ماندلا و مارتین لوتر کینگ هم دنبالش بودن، اما وقتی هدفی با ایدئولوژی قاطی میشه معلوم نیست چی به سر هدف و انسانهای مورد هدف میاد. من کردم و یک ایرانی، بیشتر از هرکسی بی عدالتی رو با رگ و خونم حس میکنم، اما دلیلی برای به دست گرفتن اسلحه و گرفتن حق خودم نمی بینم، نمیخوام جایی رو ویران کنم، زندگی ای رو نابود کنم تا خودم رو آباد کنم، خیلی خوب دیدیم که کسانی هم که از گوشت و خون خودمونن وقتی قدرت رو به دست گرفتن چکار کردند، حکومت اقلیم کردستان رو ببینید، هیچ کردی نمیتونه ادعا کنه که از خانواده بارزانی مبارزتر بوده و کشته و شهید بیشتر داده اما همین خونواده وقتی رفت راس هرم آلوده شد و نتونست آرمانهایی رو که شعارشون می داد و براش مبارزه کرده و خون داده بود رو اجرا کنه. وه بدترین شکل ممکن یک ملت رو به قهقرا برد. جایی که با ایجاد اتحاد در مردم و با اجرای نافرمانی های مدنی میشه بسیاری از حقوق پایمال شده رو زنده کرد دیگر کشتن و کشته شدن معنی ای نداره بنظرم. جالب ماجرا اینجاست که هر دو طرف جنگ هم معمولا کشته های خودشون رو شهید میدونن!! بعضیا توجیه میارن که وقتی طرفت زبون نفهمه و اعتقادی به حرف زدن نداره هیچ راه حلی بجز اسلحه و حرف زور برات باقی نمی مونه! اما باز بنظر من این نمیتونه کشتن هیچ موجودی رو توجیه کنه، اونی که زبون نفهمه، اونی که حقی برای دیگران بجز خودش قائل نیست، اونی که آزادی ها و انسانیت رو سلب می کنه حقش کشته شدن نیست، اون یه احمقه، تو باید تلاشتو بکنی از حماقت درش بیاری نه اینکه بکشیش. من نه تجزیه طلبم نه ناسیونالیست و نه هیچ حزب و ایدئولوژِی مسخره و مزخرف دیگه ای رو میپرستم …پس لطفا کسی که کامنت رو میخونه مواظب انگهایی که میخواد تو ذهنش به من بزنه باشه و راه حلش کشتنم نیست، منو از حماقتم دربیار لطفا…
شما که با یه مویز گرمیت میکنه با یه غوره سردی همون بهتر که طرفداران نباشی مصاحبه روستاییان بولیوی کتاب خاطراتش که همش غم و غصه واسه مردم ول کردن مقام و موقعیت و پول و ثروت و رفتن به جایی که میدونست میکنه برگشتی نداشته باشه حرف های ادماهای برزگر راجبش پل سارتر گابریل گارسیا مارکز ماندلا وو…. ول کردین چسبیدی به یه مشت حرف و ادعا که معلومه نیست کی گفته پول گرفته چی و چی و یا مقداریش حرف های همون مونهه خائن که چگوارا رو به سازمان سیا فروخت و در اخر وقت مردن زندگیش خیلی ممنون که طرفدار نیستی
واقعا مقاله سطحی و بی منطقی نوشتین آقای معدنی شما واقعا راجب چگوارا مطالعه کردید راجب کار اجباری حرف زدید در زمانی که کشور انقلاب کرده و نیروی انسانی مورد نیاز کم است و مردم حتی خود چگوارا در هفته چند روز را به کار داوطلبانه اختصاص میدادن چرا زندانی ها باید در زندان میخوردن و میخوابیدن کار کردن برای تنبیه شدن و کمک به سازندگی کشور چه اشکالی داشت ؟
از کشتن سرباز ها حرف زدید از اینکه چگوارا به سربازها نوشتن و خواندن می آموخت چیزی نگفتید از اینکه چگوارا برلی نجات یکی از سربازانش در خالی که به سمت او تیراندازی میشد ولی چگوارا بی توجه به تیراندازی به کمک سربازش رفت چیزی نگفتید از اینکه بعد از دستگیری در بولیوی به هیچ عنوان حاضر نشد از محل دیگران سربازانش چی بگوئید چیزی نگفتید؟
فرمودید سرباز فراری را میکشت سربازی که روزها و هفته ها آموزش میدید از غذا و لباس و پول نیروهای کوبایی استفاده میکرد ولی هنگام نبرد فرار میکرد حرفی نزدید و اینکه چگوارا کسی را نکشت این قانون را گذاشت که از فرار سربازان جلوگیری شود سربازانی که داوطلبانه خودشان به گروه پیوسته بودن
شما از سطح سواد کوبا بعد از چگوارا که از ۶۰ به ۹۶ رسید چیزی نگفتید از اینکه آموزش را برای سیاه و سفید رایگان کرد هم همینطور از خدمات درمانی رایگان به کل کوبا هم همینطور
شما گفتید چگوارا دستور کشتن عده ای را صادر کرده درست ولی این عده که بودن را توضیح ندادید اینکه مردم برای مجازات همین عده در خیابان تظاهرات کردن چیزی نگفتید چگوارا وزیر دادگستری بوده و کسانی مجازات شدن که بر علیه آنها شواهد و مدارکی وجود داشت همین چند نکته نشان میدهد شما مطالعه چندانی نداشتید پ متاسفانه خیلی سطحی و بی منطق صبحت کردید به هر حال موفق باشید
👏✌
چه گوارا یک انسان با اعتقاد و بی نظیر بود انسانی که از آرژانتین در یک خانواده مرفح هجرت کرد و به آمازون رفت و به جوزامی ها کمک میکرد و برای بی عدالتی نبرد کرد و هرگز سازش نکرد
سلام
شاید این مقاله رو بد نوشتم
چه، برای من شخصیت محبوبی هست! اما وقتی صحبت از عدالت میشه و کسی خیلی با این جنبه خودنمایی میکنه و چنان جملهای رو میگه، و انتظار ما رو از عدالت بالا میبره، و حتی بدتر، ما رو از دوست داشتنش و از این که هر شب بیخوابی نمیکشیم به خاطر بیعدالتی، احساس شرمگینی و شرم کنیم، جریان فرق داره
هدف من از این نوشته این بود که بدونیم ۱ نحوه نگاه ما به امور از دید رسانهها چقدر در احساس ما تاثیر میگذارند، ۲- ما نباید انتظار عدالت داشته باشیم و از بیعدالتی دچار شرم بشیم، و تنها در حد توانمون در جهت عادلانه شدن محیط گام برداریم.
پیش نوشت 1: قبلا تشکر کردم بخاطر وقتی که گذاشتی و مفصلا خواستی چندتا سیلی بزنی و یکم بیدارم کنی! الانم میخوام تشکر دوباره ای داشته باشم بخاطر همه مطالبی که زحمت میکشی براشون و میدونم شاید با وسواس موضوع انتخاب میکنی و با وسواس بیشتری مینویسی درباره¬اش.
خوب برگردیم به کامنتم، راستش اونجا من یکم گله داشتم از اینکه منی که خودم ذهن استدلالی و منطق درست و حسابی ندارم و بر اساس احساسات اکثر مسیرهای زندگیمو انتخاب کردم چرا هیچوقت کسی نبوده تو زندگیم که بتونه نقش راهنما رو برام بازی کنه و همیشه خودم باید با سعی و خطا امتحان میکردم و تقریبا همیشه هم آخر کار ناراضی بودم. دقیقا یادم نیست اما تو یه کتابی، یه داستانی خوندم از شاهزاده ای که توسط جادوگر شهر جادو شده بود، میدونی جادوگر اونو خیلی هوشمندانه جادو کرده بود، بهش استعداد های زیادی داده بود، تو هر زمینه ای یه استعدادی، وقتی از جادوگر پرسیده بودن این دیگه چه نوع جادوییه گفته بود همینبراش کافیه که تا آخر عمرش سرگردون بمونه و نتونه مسیر زندگیشو هیچوقت پیدا کنه.
شاید خودمو زیادی تحویل گرفته باشم اما همیشه میگم ای کاش فقط یدونه علاقه داشتم و اصلا استعدادی نداشتم، همون یدونه علاقه برام کافی بود تا تنها دلیلی که نتونم الان اینجا و ناراضی باشم تنبلی و عدم پشتکارم باشه.
از لحاظ مالی وضعیت بدی نداشتیم و در واقع مجبور نبودم برای کمک خرج خونواده شدن برم کارگری و… تنها یبار که با پدرم دعوام شد رفتم تهران واسه کار، شاید سختترین دورانی رو که تو زندگیم تجربه کردم همون دو هفته ای بود که تو یه میدون تره بار کار کردم نه بخاطر سختی کارش چون مطمعنا از کار کشاورزی که من از بچگی انجامش داده بودم و بعنوان پسر بزرگ خونواده این وظیفه من تلقی میشد که شونه به شونه پدرم تو کارها کمک حالش باشم، بخاطر تحقیرها و دستورهایی که اصلا عادت به دیدن و شنیدنشون نداشتم و دست آخر هم حق خودمو درست و حسابی نگرفتم اما همون مبلغ ناچیزو پول بلیط برگشتمو به شهرستان ازش گذاشتم کنار و بقیه شو مثل کتاب ندیده ها رفتم میدون انقلاب و از تو دست دوم فروشها کتاب خریدم باهاش. میثم من عاشق کتابم به معنای واقعی دوسش دارم به قدرتش ایمان دارم.
تو گفتی که نذاریم افراد زیر بغلمون هندونه بذارن اتفاقا من گذاشتم چندتا چندتا بذارن، گفتی که بی عدالتی رو قبول کنیم که من هیچوقت نتونستم درکش کنم که چرا؟ اما تقریبا فهمیدمش و میدونم بوده، هست و خواهد بود و هیچ کاریش هم نمیشه کرد، وقتی دانش پایینی هم داشته باشیم قطعا این رسانه ها هستن که افسارمونو دستشون میگیرن. که برای من همینطور بوده. از ارزش¬ها گفتی و زندگی براساس اونها، بدیش اینه که ما ارزشهامونو هم از همین رسانه های زرنگ و اطرافیان کم سوادمون میگیریم مگه غیر از اینه؟
اهل ناله کردن و گناهکار دونستن دیگران بخاطر عقب موندگی های خودم نیستم، همیشه بیشتر انگشت اتهامم به سمت خودم بوده. اما واقعا باید من اینارو از کجا میدونستم، منی که بعد از سی سال زندگی تازه فهمیدم باید برم از خودشناسی شروع کنم و خودمو بشناسم اول بعد ببینم دوروبرم چی گذشته و قراره چی بگذره. آدم عجولی هستم و احساساتی، خیلی از تصمیمات زندگیمو با عجله و احساسات گرفتمو تقریبا میدونم هیچوقت بهشون فکر نکردم و یا اگر فکر کردم اون پروسه ای که توی ذهنم طی شده اصولا فکر کردن واقعی نبوده!
از یه چیزی مطمعنم و اونم اینه که تو زندگیم هیچوقت به استخدام و پشت میز نشینی تو هیچ اداره¬ای حتی یذره فکر هم نکردم، دوره لیسانس دوستی داشتم که هر وقت حرف کار میشد میگفت من دوست دارم جایی کار کنم بشینم پشت یه میز و فقط پول بشمارم، چهار ترم فیزیک خوند بعد تغییر رشته داد و رفت حسابداری درسش که تموم شد تویه بانک استخدام شد و الان داره شب و روز پول میشماره. اما من لیسانسمو گرفتم و هیچ دید روشنی نداشتم که اصلا چرا دارم فیزیک میخونم بخدا حتی یادم نمیاد که یروز به کاری که در آینده میخوام با این فیزیکی که دارم میخونم انجام بدم فکر کرده باشم فقط خوندمش و مدرکشو گرفتم. در واقع نه بهش علاقه داشتم و نه متنفر بودم ازش، فقط سرگرمم کرده بود. تا دبیرستان شاگرد ممتاز بودم همیشه و چون کنکور رو خراب کرده بودم یادمه بزرگترین هدفم از شرکت کردن تو کنکور ارشد ثابت کردن خودم به دیگران بود که فکر میکنم انجامش دادم اما به قیمت برباد رفتن چند سال دیگه از بهترین سالهای عمرم شد. شاید این فقط داستان من نباشه و داستان زندگی خیلی از جونهای سرخورده و سرگردون تر ازمن توی این مملکت باشه.
مدرک ارشدمو که گرفتم نه دنبال کار رفتم براش و نه مثل خیلی از دوستانی که انتظار داشتند مثل خودشون برم دکتری ش رو هم بخونم ادامه دادمش. ازدواج کردم و برای گذران زندگی هرکاری کردم؛کشاورزی، تدریس، ترجمه، مشاور املاک، ویزیتوری و …. در واقع تو این دو سه سال آخری که توی بازار بودم به اندازه کل زندگیم که همه اش تو مدرسه و دانشگاه بودم تجربه بدست آوردم و زندگی کردم!
اما همیشه یه چشمم به دانشگاه و درس بودش! خیلی صبر کردم و خودمو واکاویدم که ببینم چی رو دوست دارم و استعدادم چیه، امسال رفتم تو دانشگاه علمی کاربردی(که نه دانشگاست، نه علمی و نه کاربردی!) و تو رشته تبلیغات تجاری ثبت نام کردم. میدونم خودت و خیلی از دوستای دیگه متممی مخالف مدرک و مدرک گرایی هستین و خدمم با این دیدگاه کاملا موافقم. اما خیلی کلنجار رفتم با خودم و دیدم واقعا اگه میخوام کاری بکنم تو این مملکت شاید به مدرک نیاز دارم، الان بازاریاب شرکتی هستم و کارمم دوست دارم، چند مورد پیش اومده که برای جایی مدیر فروش میخواستن و تقاضای کار دادم اما بدلیل مدرک قبول نکردن. شایدم باز بعد از دوسال که این مدرک و گرفتم فهمیدم اشتباه کردم اما میدونم مسیریه که میتونم چیزای زیادی یاد بگیرم، برخلاف مسیر قبلی….
میدونی چیه وقتی فکر میکنم میبینم یا اصولا تو زندگی ام آرزویی نداشتم و یا اگه داشتم اونقد بزرگ و دست نیافتنی بوده که زود به زود از یاد خودم بردمش. آره منم خیلی شنیدم که برو دنبال آرزوهات و … اما آدم اگه آرزویی نداشته باشه چی؟ یعنی واقعا باید حتما آرزو داشته باشی تا آدم باشی؟
راستشو بخوای هیچوقت نخواستم تو زندگی مثل کس دیگه ای باشم، و هیچوقتم مقایسه نکردم خودمو با کس دیگه ای، هیچوقت نتونستم الگویی برای خودم انتخاب کنم، همیشه از دستور شنیدن متنفر بودم، شاید فکر میکردم انتخاب الگو یعنی دنباله رو بودن و دستور شنیدن، همیشه میخواستم رهبر باشم، اما فقط میخواستم و هیچوقت هیچ کاری نکردم که رهبر باشم. نه پیرو بودم و نه رهبر، پس من چی ام؟
ممنون از کمکت برای توسعه این بخش از وبلاگ. حتما ادامه خواهم داد بحثت رو.
در ضمن با توجه به مخفی بودن اسمت و اجازه خودت منتظرش کردم تا دیگران هم راحت تر حرف هات و حرف هام رو بفهمه.
از اون قسمت که به بی عدالتی در جهان معتقد هستین خیلی خوشم اومد شاید دو سالی بشه که منم به این نتیجه رسیدم
اما این حرف از سر خشم و ناراحتی نیست بلکه که دیگاه ام نسبت به قضیه عدالت اینطوری شده
البته در توضیح این نگاه زیبا به بی عدالتی ناتوانم
دو مورد که از حرف های شما در مورد برسی دقیق تر زندگی افراد مختلف برداشت میکنم رو در ادامه میاورم
دیدگاه اول : تلاش کنیم و از شکست خوردن نترسیم که البته شما در پست (چرا کتاب بخوانیم؟ بخش سی و دوم: فقط برای تفریح نگاه سوپِرمَنی به آموختنیها را کنار بگذارید) توضیح دادین
دیدگاه دوم (که به این نوشته نزدیکتر است):اگر ما شخص یا اشخاص خاصی را دنبال میکینم و به عنوان الگوی خودمون قرار میدیم ودر خیلی از محافل هم مثال های از موفقیت ها انها میشنویم (ممکن است برای رسیدن به جایی که هستن هزینه های بسیاری داده باشند و یک نیمه پنهان هم دارند که ما گاهی انرا نمیبینم. به قول سروش صحت عزیز لطفا به موفق ها بر نخوره منظورم همه نیستن)
اصلا نمیخوام بگم که ادم ها حتمن باید از راه درست برای پیشرفت استفاده کنن (نه اینکه بهش اعتقاد نداشته باشم یا سبک زندگی ام نباشه) اما فکر میکنم مسله این نوشته این نیست
فکر میکنم میخوایین بگین انقدر همه چیز را آبی نیلی دیدن به غیر ازینکه در بلند مدت حال ما بد کند هیچ فایده ای ندارد
پی نوشت یک : بخش چرا کتاب بخوانیم قسمت هشتم شاید به شفاف شدن ماجرا کمک کند
پی نوشت دو :فقط برای اینکه ذهنم شفاف تر شود نوشتم و هیچ تعصبی بر برداشتم هایم از حرف های شما ندارم
ممنونم از دیدگاهتون.
تا میزان زیادی به چیزی که نوشتم نزدیک بود. یک مثال بزنم برات. وقتی کنگفوتوا کار میکردم، توی مبارزه قرار بود که کسی توی صورت مشت نزنه (قانونشه) بعد توی یک مبارزه (دقیقا روز قبل از سخنرانیم) حریفم با تمام وجود یک مشت توی صورتم زد. بعد مربی و حریفم برای توجیه اون حرکت گفتند باید حواست میبود، اما من گفتم اصلا توی قانون نبود که. تو باید جریمه بشی. پذیرفته شد و حریف من جریمه شد. اما میدونید مشکل چی بود؟ من فردا با چشم کبود سخنرانی کردم.
به همین دلیل، خوشبختانه هنوز یادم مونده. موضوع من اینه که ما گاهی یک قانونهایی رو توی ذهنمون داریم که میخوایم زندگی با ما اونجوری رفتار کنه. اما مشکل این جاست که چنین خبری نیست. کسی قانون رو رعایت نمیکنه. حتی اگر جریمهای برای طرف باشه، اون جریمه دردی از شما دوا نمیکنه. فرض کن اصلا کسی که از شما دزدی کرده کشته بشه. دیگه شما نمیتونی اون احساس آرامش رو داشته باشی یا مال شما گاهی بر نمیگرده. از طرفی شما خودت رو نمیتونی بزنی به قانونشکنی. از طرفی وقتی دقت میکنی، میبینی که اون قهرمانهای حاضر در رشته تو (تقریبا هیچ کدوم) از مسیر تو قهرمان نشدن نه فقط این که قانون رو رعایت نکرده باشن، بلکه این که حتی در گروه دیگری بودن، ژن متفاوتی داشتن و ….
حالا سوال اینه که توی این شرایط باید چکار کرد.
هدفم ایجاد چنین سوالهایی در ذهن مخاطب بود. که البته اگر تا به حال ایجاد نشده در قسمتهای بعدی این سری، سوال رو بیشتر توضیح خواهم داد.
سلام
میثم جان چند بار مطلبی رو که برام نوشتی خوندم، فرصت نشده دیدگاهمو برات بنویسم چون میدونم یکم طولانیه.
میتونی راجع به این جمله ات یک بیشتر توضیح بدی:”حالا شاید بپرسید پس چرا مشکلات دیگران رو با مطالعه زیاد نمیبینم؟ موضوع اینه که باید برید روی خم جردن هم مطالعه کنید و مرتب با خودتون تکرارش کنید.”
میثم ینی میخوای بگی ما دنبال موفقیت نباشیم؟چراکه موفقیت اون چیزی که میگن نیست؟وانهاصرفا نتیجه رومیگن ونه هزینه های پنهانی که براش شده؟
واینکه مثلا بجای رفتن پزشکی بااین انگیزه خدمت ونجات انسانها!توجه اصلی به ارزش هاوتوانایی های خودمون باشه تانیازجامعه؟خب راهکارش چیه؟فرضا مابه قدرت رسانه ها در انتخاب آرزو پی بردیم،یابی عدالتی،چیکاکنیم؟به رسانه ها توجه نکنیم؟یاعدم توجه به بیعدالتی؟وارزش هایش خودمون رو محور قراربدیم؟
درضمن نوع نوشته هات خیلی قشنگه،علتش اینه که یه موضوع روجنبه های دیگه شو هم مدنظر قرار میدی،وروجنبه هایی دست میذاری که اصلا درموردش صبتی نمیشه.
بیشتر هدفم اینه که بگم، یه جنبههایی هست که نمیبینیم، یک سری انتظاراتی هست که داریم و نباید داشته باشیم (از جمله عدالت که باهاش میلیاردها انسان رو بیچاره کردند). کلیدواژههایی هست در حد «چه سری چه دمی عجب پایی» که مردم هر روز و هربار باهاش گول میخورن و «پنیرشون» رو رها میکنن. همون چیزی که در مورد یزدان گفتم در مورد خیلی از دوستای دیگه هم برقراره.
یکی از استاد نشان دادن جنبههای پشتپرده ماجرا رو مالکوم گلدول میدونم (توی معروفها). سخرانی آخرش رو گوش کنی متوجه میشی که چقدر قشنگ موضوع داوود و جالوت رو به تصویر میکشه.
بیشتر مینویسم تا شفافتر بشه.
سلام
من هروز وبلاگ را برای خواندن مطلب دنبال میکنم لطفا بیشتر و بیشتر بنویسید و از همه چیز بنویسید ، راستش من از این مطلب خیلی خوشم اومد و استفاده کردم و خودم هنوز که 34 سالمه و فوق لیسانس برق دارم هنوز سردرگم هستم و گاهی هم اولش وارد رشته ای میشوی و به علاقه میرسی این هم هست لطفا راهنمائی بفرمائید چگونه ادم به تشخیص برای علاقه مندی برسد ؟ عوامل بیشتری را ذکر نمایید با سپاس
حقیقتش من هم تمایل به داشتن وبلاگ داشتم و هم نداشتم میان این دو : یعنی دوست داشتم که بلاگر بودم اما همش به این فکر می کردم که مگه من چقدر تجربه زیسته دارم مگه چقدر خوندم مگه چی بلدم و… همه اینها باعث می شد که چنین کاری نکنم ولی خب با وسوسه و تشویق دوستان و اینکه احساس می کردم خوب بد نیست از جایی نوشتن را تجربه کنم و….
ولی به شدت ذهنم همیشه مشغول این قسمت که نوشتید بود :
((هدفم از این حرفها این بود که بگویم، میترسم از روزی که راحت از کتاب خواندن بگویم و راحت از تصمیمگیری و نوشتههای داخل کتابها بگویم در حالی که خودم نهایت کاری که میکنم خواندن دو کتاب و حرف زدن باشد. یا وارد تصمیمات بزرگ نشوم، همه چیز را جور ببینم و برای دیگران از لزوم تصمیمگیری عاقلانه بگویم!))
به همین دلیل اگرچه گاهی فریب خوردم و خلاف حس درونی ام عمل کردم ولی خوب سعی می کنم بیشتر خویشتن داری کنم و اگر مطلبی هم می نویسم که فکر می کنم کمی رنگ شعاری بودن داره اعلام کنم که حکم دیدگاه فعلی رو داره و میخواهم برداشت فعلی ام را ثبت کنم تا ببینم در آینده با خواندن و تجربه بیشتر به روسیاهی از برداشتهای کنونی دچار شدم یا روسفیدی.
راستی میثم عزیزبخشید که میان مشغله های تدریس و پروژه و… ازت درخواست مطلب می کنم:
لطفا بازهم با محوریت مطلبی که با عنوان هشدار به یزدان نوشتی مطالبی بنویس به نظرم این نوع نگاه امروزه خیلی میان ما جوان ها و حتی خانواده ها کم است.
واقعا این روزها بیشتر درگیر این هستم که این چیزهایی که فکر می کنم دوست دارم و علایق خودم هستم که انجامشان بدهم از تغییر رشته تحصیلی پس از سالها و شغل و… چه میزانش ناشی از خود درونی هست و…
امیدوارم نوشته من موجب سو تفاهم نشده باشه. به عنوان یک فرایند بلند مدت میتونه نداشتن مطالعه و انجام ندادن کارهای واقعی، شما رو به یک حراف صرف تبدیل کنه. ولی لزومی نداره آنچنان قدرتمند باشید یا کارهای آنچنانی کرده باشید. مهم اینه که در دام حرف زدن و نوشتن الکی نیفتید مگر این که هدفتون اون نوشته و یادگیری نوشتن باشه.
در مورد موضوع دوم، به روی چشم.
سلام میثم جان
هم این مطلب را خوندم و هم داستان برگ چغندر و ریاضی.
به نظر من اگر در سطح کلانتر به موضوع پیگیری علاقه و یا رفتن به دنبال چیزی که توی چشم و روی بورس است نگاه کنیم، به دو فلسفۀ فکری خواهیم رسید: سنتشکنی(خودمحوری) و سنتگرایی.
و اگر بخواهیم جامعه را هم تقسیم کنیم، افراد به دو دسته تقسیم میشوند: ۱. شکستخوردگانی که قبل از جنگیدن تسلیم میشوند ــ که ممکن است بعدها حسرت از دست دادن فرصت مبارزه را بخورند ــ و تاثیرپذیر هستند و به دنبال چیزی میروند که جامعه هدایتشان میکند و به آنها میگوید. ۲. کسانی که اهل مبارزه هستند و به دنبال چیزی میروند که میدانند درست است ــ و اگر بخواهم دقیقتر بگویم، به سوی علایقه و ندای درونیشان کشیده میشوند و از روی موانعی که مقابلشان قرار دارد هم عبور میکنند. این گروه از جامعه تاثیر نمیپذیرند، بلکه شاخصهایشان تبدیل میشود به الگوهایی برای یک جامعه. اگر هم در آخر به آن چیزی که میخواستند نرسیدند، خود را شکستخورده نمیدانند، چون برای رسیدن به هدفشان مبارزه کردهاند.
بنده به اندازۀ شما تجربه ندارم، ولی حدس میزنم که این دوگانگیِ پیگیری علایق و یا رفتن به سراغ کارهایی (رشتههایی) که آیندۀ خوبی دارند، در همین دو دهۀ اخیر شکل گرفته است. چرا؟
«ثبات». جامعهای که به دور از جنگ باشد و وضع اقتصادی هم در آن نسبتاً خوب باشد به طوری که خانوادهها اغلب لنگ نان شبشان نباشند، میشود گفت که به ثبات و آرامی رسیده است. آرامی و ثبات هم خستهکننده است. زندگی تنها با مبارزه است که معنی پیدا میکند. در زندگییی که مبارزه در آن نباشد، افسردگی خواهد بود. حال چه این مبارزه برای نان شب باشد، چه برای رسیدن به معشوقی، چه برای آزادی و رهایی از ظلم و چه مبارزه با جهالت و یا حتی به دست آوردن جایگاه قابل احترام و ستایشی در جامعه. (توی چشم بودن)
جامعۀ امروزی به ثبات رسیده است. به یک زندگی خستهکننده. حالا هر کسی به دنبال هیجان میگردد. هر کسی که فرصت انتخاب را داشته باشد و اختیارش بر جبر چیره شده باشد، دو دوتا چهارتایی میکند و میبیند بهترین شیوۀ زندگی کردن این است که به دنبال علاقهاش برود. و برای رسیدن به هدفش مبارزه کند. طبعاً برخی هم هستند که هدفشان «پول» میشود و فکر میکنند یک زندگی خوب و هیجانانگیز، زندگییی است که در آن پول داشته باشی؛ و جهانبینیشان هم همین است: پول داشته باش آنوقت همه چیز خواهی داشت. (آیندهنگری؛ مخالف زندگی در «حال») که بسیاری از آنها شاید به هدفشان (پول) نرسند و یا هم برسند و بفهمند که هدفشان پوچ بوده و کاش پی علاقههایشان را میگرفتند و الخ… و یا شاید هم برسند و راضی هم شوند.
و تشخیص اینکه ما در کدام دسته قرار داریم هم کمی دشوار است. زیرا امکان دارد به دنبال علاقه رفتنمان هم چیزی بوده باشد که جامعه به ما گفته است؛ و ما هنوز هم همان تاثیرپذیرندگان بیارادهای باشیم که به هدفشان یقین و ایمان پیدا نکردهاند.
به هر حال، هر کسی به روش خودش به دنبال خوشبختی میگردد. جستوجوگران سعادت! شاید یکی که تلویزیون میبیند سعادتش را در سینما و فوتبال و خوانندگی و… ببیند و یکی هم که کتاب میخواند، در نویسندگی و هنر و الخ… یعنی همان رسانهای که شما گفتید.
کامنت طولانی شد و میخواهم جمعبندی داشته باشم، ولی مانده ام که بگویم پیشرفت یک جامعه به هر دو گروه وابسته است یا بیشتر به گروه اول. مگر نه اینکه جامعه مجموعهای از افراد است؟ پس باید بگویم پیشرفتش به موفقیت و پیشرفت تکتک افراد آن جامعه بستگی دارد. پس یعنی وابسته به گروه دوم است: کسانی که به دنبال علایقشان میروند، نه کسانی که به دنبال اینند که دیگران به آنها بگویند که به دنبال چه برود.
پینوشت یک: دوست دارم در پست بعدیتان در همین موضوعی که دربارهاش حرف زدم بنویسید. (البته مطمئنم اگر حالا ــ بعد از نوشتن این کامنت ــ دوباره برگردم و این پست را بخوانم، چیزهای بیشتری از آن خواهم فهمید.)
پینوشت دو: پس از یکبار بازخوانی و ویرایش کامنت، به این نتیجه رسیدم که اگر بخواهیم عمیقتر به این دو موضوع نگاه کنیم، به دو فلسفۀ دیگر میرسیم: ۱. کسانی که میخواهند در این دنیا به سعادت برسند و ۲. کسانی که سعادت اخروی را خواهانند. (البته به این معنا نیست که در این دنیا ریاضت بکشند!)
پینوشت سه: مجال نیست وگرنه شاید این کامنت طولانیتر از این هم میشد. حقیقت اینکه این روزها فکرم بدجوری مشغول این مسئله است و میخواهم به نتایجی قطعی برسم و آنها را به عنوان لوح حقیقت به دیواری نصب کنم. 🙂
سلام ممنون از مشارکتت. مشکل اصلی اون جایی پیش میآد که تو داری بر خلاف چیزی که میخوای حرکت کنی. شاید هم اصلا اون موضوع خلاف ارزشهات هستش. سر صبر حتما در مورد دیدگاهت خواهم نوشت.
سلام
واقعا از خواندن این نوشته به دلیل منطق اش لذت بردم
حقیقتش را بخواهید شاید که نه حتما خودم هم از این گونه گول خوردن ها را تجربه کردم
به همین دلیل مدتی است به این فکر کردم و می کنم که واقعا در چه صورت می توانم بگویم مطلوب اصیل خودم هست و نه از سر جو و تبلیغات.
یقینا اگر چیزی به ذهنم برسد دوست دارم در وبلاگ یادداشت کنم. و به این نوشته با اجازه ارجاع خواهم داد
پیش از این مطلبی نوشتم که به نوعی می خواستم یه همچین چیزی رو بگم
راستی داستان برگ چغندر هم خیلی جالب و آموزنده بود.
ممنون
سلام میثم جان
من هم از عشاق زیاد دیدم،یه زمانی خودم هم اینطوری بودم،(البته اگه الان هم هستم هر جا دیدی بگوایرادتمون رو رفع کنیم).من دوستی داشتم که همش ازعشق به ادبیات میگف واین چیزا ،وبا رتبه خیلی خوب همه انتخاب هاشو زد ادبیات .بعد از 4ترم رفتن گفت اشتباه کردم!عربی زیاد داره !آخه من فقط ادبیات رو دوست دارم نه عربی!ونهایتا حتی نتونست به درستی تمومش کنه. من خودم برای علاقه داشتن یه فاکتور دیگه هم دارم،اینکه چقدر حاضری پول هاتو برای کتابهای اون رشته خرج کنی وقت بزاری براش واگه بین خریدن لباس واون کتاب مردد باشی کدوم رو انتخاب میکنی.
یه موردی رو میثم ،تو پست های قبلی میخواستم بگم که نشد واون موقع خود اون کامنت زیاد شده بود برا همون گذاشتم برای بعد.اینکه نوشته هات عالی هستند وبخش کتابخوانی هم کاملا بسته شد البته یکسری موارد تمکیلی مونده که به مرور تکمیل میشه. بنظرم باتوجه به نثر خوب ومطالب خوبتر که مینویسی ،یه ایراد بهش وارده حداقل به نظر من اومد،احساس کردم مطالب رو در همون لحظه میفهمی واین خیلی خوبه(البته بعضی موارد سخت هست فهمیدنش)منتهی بعدا فراموش میشه !خیلی زودتر از اونی که فکر میکنی.من به نظرم اومد که علتش عدم پیوستگی بین تمام مطالب هستش.البته نمیدونم میگم شایدم عمدی این کار رو انجام دادی وهدفت چیز دیگه بوده.مثلا من خودم که با اینکه مطالب رو خوندم ولی الان یادم نیست!فقط همون ایستادن درمیانه یادم هست! شایدم ایراد از خود من هست که دقیق ترنخوندم.ولی من معتقدم مطالب تا زمانی بهم پیوستگی نداشته باشن یادگیری به اون معنایی که بشه استفاده کرد اتفاق نمیفته.
سلام
ممنون از پیوستگی حضورت.
راستش به نوعی حق با توئه. اگرچه میتونم توجیه کنم. اما تا حدود زیادی اشتباه از منه. یعنی نتونستم پیوستگی رو حفظ کنم. باید توان نوشتن بیاد. قبلا هم گفتم، من تلاشم اینه که هر مطلب پیوسته باشه و نه مجموعه مطالب. یه جورایی هر دوش رو نمیشه داشت، مگر این که بتونم یک ماه همه کارهام رو تعطیل کنم. مطالب کتابخوانی در یک نشست نوشته میشدند و چیزی بین ۱ تا ۴ ساعت پشت هم زمان میبردند. باید اونقدر آمادگی ذهنی میدیدم که بتونم شروع کنم. بعد از چند وقت که دیدم نمیتونم، گفتم فعلا حضورم رو در بلاگ حفظ کنم، تا تمرکز رو بتونم به دست بیارم. در ضمن همونطوری که قبلا هم گفتم، کمی از یکنواخت شدن مطالب هم شاکی بودم، شاید همین موضوع باعث شده فقط بعضیهاش یادت مونده باشه.
ولی خدارو شکر کارها داره دوباره نسبتا روی دور میافته و توی هفتههای بعد میتونم دوباره با قدرت ادامه بدم. شاید اگر بعدها توی زندگینامم ببینی که در حال چه کارهایی هستم (همزمان) به من هم حق خواهی داد. منتهی به قول شاعر معروف: فردا صداش در میآد.
میثم جان
من هم در این زمینه با شما موافقم. اخیراً برای استفاده بهینه از زمانهایی که نمی تونم کتاب دستم بگیرم از این روش استفاده کردم ولی چندان کارآمد نبود.
اتفاقی که برای من می افته پرش های ناگهانی ذهنم بارها و بارها در حین گوش دادن کتاب است و نهایتاً جا ماندن از برخی مطالب کتاب و دوباره بازگشتن. شاید علتش یکنواخت شدن تُن صدای گوینده باشه و این که به نوعی فقط حس شنوایی من رو درگیر می کنه در حالی که در خواندن کتاب های فیزیکی لامسه و بینایی هم درگیر هستند.
From وحید نصیری on آقای چهگوارا... من رفیق تو نیستم.
Go to commentFrom جعفرسیرجانی on آقای چهگوارا... من رفیق تو نیستم.
Go to commentFrom میثم مدنی on آقای چهگوارا... من رفیق تو نیستم.
Go to commentFrom علی on آقای چهگوارا... من رفیق تو نیستم.
Go to commentFrom جعفر سیرجانی on آقای چهگوارا... من رفیق تو نیستم.
Go to commentFrom رضا on چرا کتاب بخوانیم؟ تا یادگرفتن را یاد بگیریم.
Go to commentFrom میثم مدنی on چرا کتاب بخوانیم؟ تا یادگرفتن را یاد بگیریم.
Go to commentFrom جعفرسیرجانی on آقای چهگوارا... من رفیق تو نیستم.
Go to commentFrom یزدان on آقای چهگوارا... من رفیق تو نیستم.
Go to commentFrom علی on آقای چهگوارا... من رفیق تو نیستم.
Go to commentFrom فاطمه on آقای چهگوارا... من رفیق تو نیستم.
Go to commentFrom M on آقای چهگوارا... من رفیق تو نیستم.
Go to commentFrom میثم مدنی on آقای چهگوارا... من رفیق تو نیستم.
Go to commentFrom لطفیان on آقای چهگوارا... من رفیق تو نیستم.
Go to commentFrom میثم مدنی on آقای چهگوارا... من رفیق تو نیستم.
Go to commentFrom یزدان on هشدار به یزدان: ما گول میخوریم و باز هم گول میخوریم. مواد لازم: یک رسانه خوب.
Go to commentFrom میثم مدنی on هشدار به یزدان: ما گول میخوریم و باز هم گول میخوریم. مواد لازم: یک رسانه خوب.
Go to commentFrom مریم محمدی on ما کشته میشویم، اما در آمار نیستیم
Go to commentFrom میثم مدنی on ما کشته میشویم، اما در آمار نیستیم
Go to commentFrom یزدان on ما زود فراموش میکنیم، در کمتر از یک چشم به هم زدن
Go to commentFrom میثم مدنی on ما زود فراموش میکنیم، در کمتر از یک چشم به هم زدن
Go to commentFrom جعفر سیرجانی on ما کشته میشویم، اما در آمار نیستیم
Go to commentFrom میثم مدنی on ما کشته میشویم، اما در آمار نیستیم
Go to commentFrom وحید on هشدار به یزدان: ما گول میخوریم و باز هم گول میخوریم. مواد لازم: یک رسانه خوب.
Go to commentFrom وحید نصیری on روی سیاهم آرزوست، گربههای شمعبهدست و نویسندههای تک کتاب.
Go to commentFrom میثم مدنی on روی سیاهم آرزوست، گربههای شمعبهدست و نویسندههای تک کتاب.
Go to commentFrom علی امینی on هشدار به یزدان: ما گول میخوریم و باز هم گول میخوریم. مواد لازم: یک رسانه خوب.
Go to commentFrom میثم مدنی on هشدار به یزدان: ما گول میخوریم و باز هم گول میخوریم. مواد لازم: یک رسانه خوب.
Go to commentFrom وحید نصیری on هشدار به یزدان: ما گول میخوریم و باز هم گول میخوریم. مواد لازم: یک رسانه خوب.
Go to commentFrom جعفرسیرجانی on هشدار به یزدان: ما گول میخوریم و باز هم گول میخوریم. مواد لازم: یک رسانه خوب.
Go to commentFrom میثم مدنی on هشدار به یزدان: ما گول میخوریم و باز هم گول میخوریم. مواد لازم: یک رسانه خوب.
Go to commentFrom سارا حق بین on چرا زیاد از کتاب صوتی استقبال نمیکنم؟
Go to comment