یکی از اقوام ما به نام رَحمت (من عمورحمت صداش میکردم) صاحب یک مرغداری نسبتا بزرگ و یک مزرعه نسبتا کوچک بود. کمی شاکی بود. یک داستانی را برای من تعریف کرد که نمیدانم از کجاست؟ او داستان دو دوست را روایت میکرد، که قصد داشتند به صورت شراکتی یک تجارتی را با هم راه بیندازند. نامشان را اصغر و اکبر میگذارم.
اصغر و اکبر، در سال اول به این نتیجه رسیدند که در زمینشان چغندر بکارند. حتما میدانید که چغندر، برگهای بسیار بزرگی دارد و در اکثر گونهها اصل ماجرا یعنی خود چغندر پیدا نیست، فقط برگهای بزرگ و جذاب را میبینید. اصغر که احساس زرنگی میکرد قبل از این که محصول به ثمر برسد به اکبر گفت:
اصغر: بیا عادلانه با هم شراکت کنیم. امسال من روی زمین را برداشت میکنم و تو زیر زمین را. یعنی برگها مال من و زیرش مال تو.
اکبر: خب چه کاریه؟ بیا همون جوری وزنی تقیسم میکنیم دیگه…
اصغر: نه بیا و به خاطر دوستیمون قبول کن.
خلاصه اکبر پذیرفت. احتمالا اگر از قیمتها اطلاع داشته باشید، میدانید که اصل محصول در زیر بود و روی محصول ارزش چندانی نداشت.اصغر حسابی سر خورده شده بود. اما گفت اشکال نداره سال دیگه بلدم باهاش چکار کنم. در سال بعد تصمیم بر آن شد که گندم بکارند!
دوباره اصغر که حس انتقام داشت خفهاش میکرد، شروع کرد به تصمیمگیری دوباره
اصغر: ببین، پارسال تو زیر خاک را برداشت کردی و من رو را، بیا امسال برعکس عمل کنیم. تو بیا رو را بردار و من زیر خاک را!
اکبر: ول کن بابا… بیا درست حساب کنیم. پارسال هم دیدی ضرر کردی که…
اصغر: ببین جا نزن. حالا که نوبت من شده میخوای زرنگبازی در بیاری؟ اگر این کار را نکنی دیگه رفاقتمون تمومه.
اکبر: باشه فقط خودت خواستیها…
احتمالا خودتون میدونید که چی نصیب دو طرف ماجرا شد؟ یه عکس از ریشه گندم گذاشتم تا عمق ماجرا رو درک کنید.
خلاصه … اصغر حسابی عصبانی شده بود و با عصبانیت تمام یک چوب بسیار بلند را برداشت و رفت سراغ اکبر. توی یک راهروی تنگ به هم رسیدن. همین که اصغر تهدید کرد و قصد زدن داشت، اکبر یک تکه چوب کوچک را برداشت. تا اصغر میخواست چوب بلندش را تکان دهد و بزند، به خاطر بلندی، چوب به دیوار میخورد و کاری از دستش بر نمیآمد. این بود که اکبر، تا راه داشت، با چوب کوچک خود، اصغر را زد.
اصغر خیلی بهش برخورد، گفت بیا بریم بیرون. اکبر گفت باشه ولی چوبهامون رو عوض کنیم…. دیگه بقیه قصه با خودتون.
میدانم حتما با خودتون فکر میکنید، آدم انقدر احمق؟ آدم مگه به این راحتی محصول یک سالش رو انتخاب میکنه؟ این چه زرنگبازی هستش؟ حالا فکر کنم وقتشه بگم، دلیل اینکه عمو رحمت، داستان اکبر و اصغر رو برام تعریف میکرد چیبود!
جریان این بود که توی اون سالها در منطقه اونها، همه کشاورزها یک سال سیبزمینی میکاشتن، این میشد که عرضه سیبزمینی زیاد میشد و عرضه پیاز کم! تقاضا هم که ثابت بود. برای همین سیبزمینیها رو کسی نمیخرید و مجبور میشدند مفت، مفت بفروشند. خیلیهاشون خراب میشد. (اون موقعها و حتی همین الان، قیمتها خیلی جوابگوی هزینههای سیلو نبودن) از اون طرف، پیاز گرون میشد.
سال بعد، به خاطر این تجربه سال قبل، همه مردم شروع به کاشتن پیاز میکردن. سییبزمینی کاشت نمیشد. این میشد که همون ماجرای قبلی تکرار میشد منتها نام محصولات عوض میشد.
کمی تحقیقات بازار کافیه تا ببینید ما توی صنایع خودمون به شدت چنین وضعی رو داریم. یعنی یک نفر در کنار هزینه هنگفتی که میکنه حاضر نیست یک تحقیقات حداقلی از بازار داشته باشه.
جریان انتخاب رشته ما هم اینطوریه. یه زمانی، کلی آدم تلاش میکردند تا ریاضی قبول بشن. چرا؟ چون به ظاهر درآمدش زیاد بود، هر چی گذشت و درآمد بسیار پزشکان (نسبت به فنیها) بیشتر دیده شد، همه مردم هجوم آوردن سمت رشتههای تجربی و پزشکی!
دیاگرام زیر تغییرات نسبت داوطلبان کنکور رشته ریاضی و پزشکی رو فقط در ۷ سال (۷ سال برای تغییرات ۴۰ درصدی سراسری خیلیه!) میبینید. نسبت به مجموع این دو رشته گرفته شده است.
اگر فکر میکنید کار به همینجا ختم میشود، اشتباه میکنید. در انتخاب شغل، زدن استارتاپها، روندهای خرید، خرید مسکن و … همه و همه چنین الگوهایی مشاهده میشود.
اگر از هر چهار نفری که میشناسید، ۲ نفرشون دارن استارتاپ میزنن، بدونید یکم اوضاع خراب خواهد شد.
مثلا همین مدرک. زمانی مدرک عرضه کمی داشت اما متقاضی زیاد بود، حالا مدرک عرضه بالایی دارد و متقاضی اندکی دارد. نه آن موقع باید کورکورانه به سمت گرفتن مدرک حرکت میکردید و نه امروز برای فرار از مدرک حرکت کنید. فقط بدانید اغلب چیزها، با توجه به اختلاف عرضه و تقاضایشان ارزش دارند.
شاید بد نباشه که این عکسنوشته از وبمایندست محمدرضا شعبانعلی رو اینجا بیارم:
در واقع وقتی قرار است برای یک چیز مثل مسکن، خودرو، مدرک، مسیر شغلی و … سرمایهگذاری کنید، باید ارزش آن موجود را در آینده (یعنی زمان بهرهبرداری) بسنجید، نه این که بر اساس ارزش آن در حال حاضر تصمیمبگیرید.
یکی از اولین پارامترهایی که میتوانید برای تشخیص ارزش یک چیز در آینده استفاده کنید، میزان هجوم مردم به آن سمت است. یعنی اگر دارید انتخاب رشته میکنید و همه دارند پزشکی انتخاب میکنند، بدانید در آینده، ارزش آن کم خواهد شد (به نسبت امروز). البته که برای بسیاری از ما به خاطر سایر پارامترها، ممکن است تغییری در تصمیممان ایجاد نشود. بهتر است، موارد عنوانشده را در ارزشگذاری خود، برای انتخاب مسیر شغلی و زندگی خود در نظر بگیریم.
میثم مدنی عزیز
از خواندن نوشته های زیبایت بسیار لذت میبرم. مقدمه، میانه متن و نتیجه گیری های عالی داری و بسیار خوب از عکس ها درمیانه متنت استفاده می کنی و روایت های زیبایی داری
یک بار چند روز پیش درباره همین مسئله در وبلاگم نوشته بودم. درباره تلفن های همگانی جدید و تصمیم گیری براساس روندهای فعلی
این هم آدرسش:
http://mmeraji.blog.ir/1396/07/02/%D8%AA%D9%84%D9%81%D9%86-%D9%87%D9%85%DA%AF%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D9%88-%D9%86%D9%85%D9%88%D9%86%D9%87-%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D8%AA%D8%B5%D9%85%DB%8C%D9%85-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D8%B3%D8%A7%D8%B3-%D8%B1%D9%88%D9%86%D8%AF-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%81%D8%B9%D9%84%DB%8C
سلام. ممنون. خوندم، خیلی جالب بود.
از این جهت که چند وقت پیش داشتم به همین موضوع فکر میکردم که اگر من جای مخابرات بودم چه میکردم؟ شاید مراکز راهنمایی اینترنتی شهروندان، السیدیهای تبلیغاتی، استندهای خرید هوشمند کالا و خدمات و از این دست.
سلام. بسیار جالب و قابل تامل بود.
محض اطلاع پزشکی رشته ای نیست که بر اثر هجوم افراد در اینده اوضاش کساد بشه ایران نسبت به خیلی از کشور ها پزشک کمتری داره خودتون تحقیق کنید
جمعیت پزشکی کنترل میشه و اگه از الان ورودی هاش 2برابر شوند 25 سال طول میکشه تا به کشور های اروپایی برسیم