یکی از اقوام ما به نام رَحمت (من عمورحمت صداش میکردم) صاحب یک مرغداری نسبتا بزرگ و یک مزرعه نسبتا کوچک بود. کمی شاکی بود. یک داستانی را برای من تعریف کرد که نمیدانم از کجاست؟ او داستان دو دوست را روایت میکرد، که قصد داشتند به صورت شراکتی یک تجارتی را با هم راه بیندازند. نامشان را اصغر و اکبر میگذارم.