موضوعی که در یک جامعه آشفته، بسیار دیده میشه اینه که افراد زیادی در جامعه هستند که کار خودشون رو به درستی انجام نمیدن، برای کم کردن درد عذاب وجدان یا آروم کردن خودشون، دیگرانی که کار درستی انجام میدن رو توبیخ یا تحقیر میکنن. در نوشته «جوشاندن سر سگ در دیگ و بچه خرخون» بعد دیگری از این موضوع رو بررسی کرده بودم.
دسته: مهارت و مسیر شغلی
انسانهای در قله
تا به حال توی چند تا مطلب در مورد قله نوشتم:
- ۱- گاهی شما دنبال چیزی هستید که نمیخواهیدش!
- ۲- بالاخره از دانشگاه خارج شدم
- ۳- فتح یک تپه برای فاتح اورست افتخار و انگیزشی ندارد!
- ۴- چطور کتاب انتخاب کنیم و بخریم؟ نویسندههایی که در باتلاق فرو میروند یا پس از رنگشدن به آسمان میروند.
شاید نوشته اول و آخر خیلی بیشتر به این نوشته نزدیک باشه.
۱- ویلیام والاس!
نوشته رو با این قسمت از فیلم Braveheart از ملگیبسون شروع میکنم. جایی که ویلیام والاس روبروی دشمن قرار گرفته
William: Sons of Scotland! I am William Wallace.
Soldier 2: William Wallace is seven feet tall!
William: Yes, I’ve heard. Kills men by the hundreds. And if HE were here, he’d consume the English with fireballs from his eyes, and bolts of lightning from his arse.
William: I AM William Wallace! And I see a whole army of my country men, here, in defiance of tyranny. You’ve come to fight as free men, and free men you are. What will you do with that freedom? Will you fight?
Soldier 1: Against that? No, we’ll run, and we’ll live.
William: Aye, fight and you may die, run, and you’ll live… at least a while. And dying in your beds, many years from now, would you be willing to trade ALL the days, from this day to that, for one chance, just one chance, to come back here and tell our enemies that they may take our lives, but they’ll never take… OUR FREEDOM!
پورشه و موتورسیکلت بیگلگیر
فکر کنم حدودای ۱۳۸۵ بود، دوستم ماشین صفر نسبتا گرونقیمتش رو گرفته بود، ازم پرسید کجا بریم بگردیم؟ بهش یکی از شهرهای اطراف تهران رو پیشنهاد کردم. با هم رفتیم اونجا و داشتیم جاهای مختلف رو میگشتیم، یک دستانداز بزرگ جلوی راهمون بود، ترمز ماشین خوب بود و تونست ماشین رو نگه داره که سریع روی دستاندازه نره، اما نکته این بود که موتور پشت سر، حتی یک ترمز درست و حسابی هم نداشت و همین باعث شد محکم بزنه به سپر عقب و سپرش بشکنه، پیاده که شدیم دیدیم اوضاع حتی خرابتر هم هست، موتور اون بندهخدا حتی گلگیر نداشت، ابرهای زینش هم زده بود بیرون، یک برآوردی که کردیم دیدیم کل موتور اون بندهخدا نصف خسارتی که به ماشین زده هم نمیشه، بیمه هم که نداشت. دوستم داشت میپرسید چه کار کنیم؟ گفتم ببین چقدر داره؟ کلا رفت خونه این ور و اونور تونست چیزی حدود ۱ دهم خسارت رو تامین کنه، من به دوستم گفتم بریم، فکر این که حتی چند ساعتمون تلف بشه و بخوایم طرف رو هم اذیت کنیم رو نکن. بیخیال شو و بریم. خدا رو شکر رفیقم به حرفم گوش کرد.
سعی کنید بین هابی (کار ذوقی)، سرگرمی و شغل خودتون تمایز قائل بشید
۱- بازی با کلمات
یک بدی ترجمههای کتابهای سطحی و عادت کردن به اونها اینه که تمایز بین کلمات رو درک نمیکنیم. شاید خیلیاتون شنیده باشید که مثلا اسکیموها چندین کلمه برای برف دارن. نکته اینه که شاید برای ما که در یک جایی هستیم با بارش اندک برف این موضوع زیاد اهمیت نداشته باشه، اما خیلی موارد مربوط به روان انسان یا اصول تخصصی هست که میتونه کاملا شما رو به اشتباه بندازه، مثلا شاید شما همه کلمات anger, nervousness، ire، rage، violence رو در یک طبقه قرار بدید، اما هر کدومشون یک معنای خاص داره، بعضی مجاز هستند و از بعضی هم باید دوری کرد.
خیلی موضوعات برای شماست نه برای دیگران
اینروزها خیلی ارزشها و موضوعات مختلف مطرح میشوند و ما، به جای این که به توسعه خودمان از طریق این ارزشها فکر کنیم، شروع میکنیم دیگران را با این موضوعات قضاوت کردن، تحقیر کردن، یا طبقهبندی کردن، در صورتی که آن موضوعات صرفا مصرف شخصی دارند و نه مصرف خارجی.
۱- اصلیترین موضوع در تعیین حس و حال ما انتظار است.
در این نوشته «کی ناراحت میشوید؟ و کی خوشحال میشوید؟» سوالی از شما پرسیده بودم، دوست داشتم با خودتان بنشینید و تحلیل کنید ببینید چه موقع خوشحال میشوید و چه موقع ناراحت، اگر در مثالهای آن نوشته دقت کنید، رد پای انتظار را در همه حالتها میبینید، باز هم برگردید و آن سوال را پاسخ دهید، و بنویسید، حال نوشتههای خود را تحلیل کنید. جالب نیست؟ رد پای انتظار در تمامی آنها دیده میشود. اگر بتوانید بحث انتظار را کنترل کنید، بخش بزرگی از ناراحتی خود را کنترل کردهاید، توانایی شاد کردن خود را خواهید داشت و از این دست.
چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست؟ قسمت ۲: بوس محکم آدم ریشدار!
۱- بوس محکم آدم ریشدار
این رو حداقل در مورد دخترم خیلی دیدم! حتی خودم هم این کار رو کردم، آدمهایی که ته ریش دارن(به طوری که حتی بزرگسالان هم در زمان بوسیده شدن توسط آنها از طب سوزنی ریش آنها بینصیب نمیمانند)، از روی دوست داشتن، بچههای کوچک را میبوسند! حالا بچه گریهاش در بیاید یا با دست او را پس بزند مهم نیست، مهم این است که دوست داشتن وی را به کودک فرو کند! گاهی حتی دیده شده که گاز گرفتن لپ یا دستان کودک، وسیلهای برای نمایش اوج دوست داشتن مطرح میشود!
بخش عمدهای از زندگی ما مدل «بار خورد….» است!
۱- استعدادیابی
خیلی جاها از عبارت بار خورد استفاده میکنم، بگذارید یک بار داستنش رو اینجا بگم.
یکی از جالبترین کشفاستعدادهایی که دیدم، نظر دوستم (که در مناطق مرزی زندگی میکرد) در مورد من بود. اون میگفت: «میثم تو شونههات خیلی پهنه، جون میده برای کولبری، یعنی دو تا یخچال میتونیم بگذاریم پشتت، از این طریق کلی سود میکنی!»
چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست؟ قسمت ۱: تخم مرغ از کجا در میآد؟
یک رخدادی که این روزها خیلی در اطرافم میبینم، هوسرانی و شهوت بالا در انواع لذتهاست! منظور من لزوما مباحث جنسی و شراب و … نیست. حتی موضوعات کاری، تحصیلی، مالی و … رو هم شامل میشه. دوستانی میبینم که میخوان انواع لذتهای متعدد رو تجربه کنن. از تحصیل در بهترین دانشگاهها گرفته تا خدمت به همنوع، از دیدن جاهای مختلف دنیا گرفته، تا همنشینی با بهترین آدمها، از اثر گذاری علمی، تکنولوژیک و در دنیا گرفته تا آرامش مالی و جانی، از هیجان روزمره گرفته تا امنیت شغلی، مالی و خانوادگی.
گاهی به همین سادگی بقیه زندگی رو یک جور دیگر میزییم! تنفر از خود، شرم و غرور
۱- گاهی آدم به کسی تبدیل میشود که از آن متنفر است.
بارها و بارها این موضوع را با اعماق وجودم لمس کردهام. از حالتی متنفری و خودت خواه یا ناخواه به آن تبدیل میشوی.
– از این که چاق شوی متنفری و چند وقت بعد به سرت میآید.
– از این که استادی شوی که برای دانشجوها وقت کافی نمیگذاری، متنفری، سرت را بالا میکنی و میبینی، بله خودت به آن تبدیل شدهای.
– از این که تا دیروقت کار کنی و زمان کمتری را برای تفریحات خانواده بگذاری متنفری، سرت را میگیری بالا میبینی بله این را هم شدهای!
یک لیوان شیر و دو ساعت پیادهروی! (امیدواری یا نامیدی)
۱- یک لیوان شیر و یک ساعت پیادهروی
دنیای عجیبیه،
– سالها تلاش میکنی، کلی کار میکنی و بعد میبینی همه ماجرا خیلی ساده کمارزش شد.
– سالها تلاش میکنی ذره ذره ۱۰ درصد ۲۰ درصد حقوقت رو افزایش میدی، یهو ۲۰۰ درصد رشد حقوقت توی چند ماه نابود میشه!
– ساعتها تحلیل میکنی، برنامه میریزی، پلن اجرایی تهیه میکنی و یک تصمیم سیاسی، اقتصادی حتی در حد فلان سازمان کوچیک شهرتون، میزنه و کلش رو با خاک نابود میکنه.
– سالها تلاش میکنی پسانداز میکنی، پول پسانداز میکنی و در انتها میبینی اگر این همه وقت کار نکرده بودی و فقط با اون یک ذره پولت بازی کرده بودی برده بودی.
– کلی برای امتحان میخونی و ساعتها تلاش میکنی، سر امتحان کمی حواست پرت میشه، خستگی اذیتت میکنه، یک نفر برنامه رو بهم میریزه و تمام تلاشی که کردی به هم میریزه. اگر انقدر نمیخوندی حداقل دلت نمیسوخت برای این کار.
– کلی کتاب میخونی، سالها درس میگذرونی، در رویای یک کار، محل یا … وقتی نزدیک هدفت میشی و با دقت بیشتری مشاهده میکنی، میبینی این اصلا این اون چیزی نبوده که میخواستی.
– شروع میکنی پیادهروی، ۲ ساعت پیادهروی میکنی و در انتها میبینی، کل این دو ساعت پیادهرویت اندازه یک لیوان شیر که در چند ثانیه میخوریش کالری نمیسوزونه. در واقع یک لیوان شیر رو اگر بخوری انگار کل کالری پیادهرویت در دوساعت رو تامین کردی.
– سالها تلاش میکنی و خودت رو سالمنگه میداری، ناگهان خوردن یک چیز مسموم، یک کار پراسترس، یک تصادف یا … تمام این سلامتی که داشتی رو از بین میبره، انگار نه انگار این همه تلاش کرده بودی!
– سالها رابطه دوستی/کاری رو با زحمت و مشقت حفظ میکنی، رعایت میکنی و در انتها، یا میبینی پوچ بوده یا میبینی طرف مقابل با کوچکترین اتفاقی که هزاران باز کوچکتر از خدمات تو بوده قطع میکنه رابطه رو یا سرد.
– سالها فرزند بزرگ میکنی و یک روزی میشه رهات میکنه میره! در حالت خوبش بهت سر میزنه!
۲- دفاعیه یک بدحال خوشبخت!
برخی مواقع میشه بدحال بود و خوشحال نبود اما خوشبخت بود! لزومی به لذت نیست.
۲-۱- پذیرش واقعیت: