پیش نوشت 1: قبلا تشکر کردم بخاطر وقتی که گذاشتی و مفصلا خواستی چندتا سیلی بزنی و یکم بیدارم کنی! الانم میخوام تشکر دوباره ای داشته باشم بخاطر همه مطالبی که زحمت میکشی براشون و میدونم شاید با وسواس موضوع انتخاب میکنی و با وسواس بیشتری مینویسی درباره¬اش.
خوب برگردیم به کامنتم، راستش اونجا من یکم گله داشتم از اینکه منی که خودم ذهن استدلالی و منطق درست و حسابی ندارم و بر اساس احساسات اکثر مسیرهای زندگیمو انتخاب کردم چرا هیچوقت کسی نبوده تو زندگیم که بتونه نقش راهنما رو برام بازی کنه و همیشه خودم باید با سعی و خطا امتحان میکردم و تقریبا همیشه هم آخر کار ناراضی بودم. دقیقا یادم نیست اما تو یه کتابی، یه داستانی خوندم از شاهزاده ای که توسط جادوگر شهر جادو شده بود، میدونی جادوگر اونو خیلی هوشمندانه جادو کرده بود، بهش استعداد های زیادی داده بود، تو هر زمینه ای یه استعدادی، وقتی از جادوگر پرسیده بودن این دیگه چه نوع جادوییه گفته بود همینبراش کافیه که تا آخر عمرش سرگردون بمونه و نتونه مسیر زندگیشو هیچوقت پیدا کنه.
شاید خودمو زیادی تحویل گرفته باشم اما همیشه میگم ای کاش فقط یدونه علاقه داشتم و اصلا استعدادی نداشتم، همون یدونه علاقه برام کافی بود تا تنها دلیلی که نتونم الان اینجا و ناراضی باشم تنبلی و عدم پشتکارم باشه.
از لحاظ مالی وضعیت بدی نداشتیم و در واقع مجبور نبودم برای کمک خرج خونواده شدن برم کارگری و… تنها یبار که با پدرم دعوام شد رفتم تهران واسه کار، شاید سختترین دورانی رو که تو زندگیم تجربه کردم همون دو هفته ای بود که تو یه میدون تره بار کار کردم نه بخاطر سختی کارش چون مطمعنا از کار کشاورزی که من از بچگی انجامش داده بودم و بعنوان پسر بزرگ خونواده این وظیفه من تلقی میشد که شونه به شونه پدرم تو کارها کمک حالش باشم، بخاطر تحقیرها و دستورهایی که اصلا عادت به دیدن و شنیدنشون نداشتم و دست آخر هم حق خودمو درست و حسابی نگرفتم اما همون مبلغ ناچیزو پول بلیط برگشتمو به شهرستان ازش گذاشتم کنار و بقیه شو مثل کتاب ندیده ها رفتم میدون انقلاب و از تو دست دوم فروشها کتاب خریدم باهاش. میثم من عاشق کتابم به معنای واقعی دوسش دارم به قدرتش ایمان دارم.
تو گفتی که نذاریم افراد زیر بغلمون هندونه بذارن اتفاقا من گذاشتم چندتا چندتا بذارن، گفتی که بی عدالتی رو قبول کنیم که من هیچوقت نتونستم درکش کنم که چرا؟ اما تقریبا فهمیدمش و میدونم بوده، هست و خواهد بود و هیچ کاریش هم نمیشه کرد، وقتی دانش پایینی هم داشته باشیم قطعا این رسانه ها هستن که افسارمونو دستشون میگیرن. که برای من همینطور بوده. از ارزش¬ها گفتی و زندگی براساس اونها، بدیش اینه که ما ارزشهامونو هم از همین رسانه های زرنگ و اطرافیان کم سوادمون میگیریم مگه غیر از اینه؟
اهل ناله کردن و گناهکار دونستن دیگران بخاطر عقب موندگی های خودم نیستم، همیشه بیشتر انگشت اتهامم به سمت خودم بوده. اما واقعا باید من اینارو از کجا میدونستم، منی که بعد از سی سال زندگی تازه فهمیدم باید برم از خودشناسی شروع کنم و خودمو بشناسم اول بعد ببینم دوروبرم چی گذشته و قراره چی بگذره. آدم عجولی هستم و احساساتی، خیلی از تصمیمات زندگیمو با عجله و احساسات گرفتمو تقریبا میدونم هیچوقت بهشون فکر نکردم و یا اگر فکر کردم اون پروسه ای که توی ذهنم طی شده اصولا فکر کردن واقعی نبوده!
از یه چیزی مطمعنم و اونم اینه که تو زندگیم هیچوقت به استخدام و پشت میز نشینی تو هیچ اداره¬ای حتی یذره فکر هم نکردم، دوره لیسانس دوستی داشتم که هر وقت حرف کار میشد میگفت من دوست دارم جایی کار کنم بشینم پشت یه میز و فقط پول بشمارم، چهار ترم فیزیک خوند بعد تغییر رشته داد و رفت حسابداری درسش که تموم شد تویه بانک استخدام شد و الان داره شب و روز پول میشماره. اما من لیسانسمو گرفتم و هیچ دید روشنی نداشتم که اصلا چرا دارم فیزیک میخونم بخدا حتی یادم نمیاد که یروز به کاری که در آینده میخوام با این فیزیکی که دارم میخونم انجام بدم فکر کرده باشم فقط خوندمش و مدرکشو گرفتم. در واقع نه بهش علاقه داشتم و نه متنفر بودم ازش، فقط سرگرمم کرده بود. تا دبیرستان شاگرد ممتاز بودم همیشه و چون کنکور رو خراب کرده بودم یادمه بزرگترین هدفم از شرکت کردن تو کنکور ارشد ثابت کردن خودم به دیگران بود که فکر میکنم انجامش دادم اما به قیمت برباد رفتن چند سال دیگه از بهترین سالهای عمرم شد. شاید این فقط داستان من نباشه و داستان زندگی خیلی از جونهای سرخورده و سرگردون تر ازمن توی این مملکت باشه.
مدرک ارشدمو که گرفتم نه دنبال کار رفتم براش و نه مثل خیلی از دوستانی که انتظار داشتند مثل خودشون برم دکتری ش رو هم بخونم ادامه دادمش. ازدواج کردم و برای گذران زندگی هرکاری کردم؛کشاورزی، تدریس، ترجمه، مشاور املاک، ویزیتوری و …. در واقع تو این دو سه سال آخری که توی بازار بودم به اندازه کل زندگیم که همه اش تو مدرسه و دانشگاه بودم تجربه بدست آوردم و زندگی کردم!
اما همیشه یه چشمم به دانشگاه و درس بودش! خیلی صبر کردم و خودمو واکاویدم که ببینم چی رو دوست دارم و استعدادم چیه، امسال رفتم تو دانشگاه علمی کاربردی(که نه دانشگاست، نه علمی و نه کاربردی!) و تو رشته تبلیغات تجاری ثبت نام کردم. میدونم خودت و خیلی از دوستای دیگه متممی مخالف مدرک و مدرک گرایی هستین و خدمم با این دیدگاه کاملا موافقم. اما خیلی کلنجار رفتم با خودم و دیدم واقعا اگه میخوام کاری بکنم تو این مملکت شاید به مدرک نیاز دارم، الان بازاریاب شرکتی هستم و کارمم دوست دارم، چند مورد پیش اومده که برای جایی مدیر فروش میخواستن و تقاضای کار دادم اما بدلیل مدرک قبول نکردن. شایدم باز بعد از دوسال که این مدرک و گرفتم فهمیدم اشتباه کردم اما میدونم مسیریه که میتونم چیزای زیادی یاد بگیرم، برخلاف مسیر قبلی….
میدونی چیه وقتی فکر میکنم میبینم یا اصولا تو زندگی ام آرزویی نداشتم و یا اگه داشتم اونقد بزرگ و دست نیافتنی بوده که زود به زود از یاد خودم بردمش. آره منم خیلی شنیدم که برو دنبال آرزوهات و … اما آدم اگه آرزویی نداشته باشه چی؟ یعنی واقعا باید حتما آرزو داشته باشی تا آدم باشی؟
راستشو بخوای هیچوقت نخواستم تو زندگی مثل کس دیگه ای باشم، و هیچوقتم مقایسه نکردم خودمو با کس دیگه ای، هیچوقت نتونستم الگویی برای خودم انتخاب کنم، همیشه از دستور شنیدن متنفر بودم، شاید فکر میکردم انتخاب الگو یعنی دنباله رو بودن و دستور شنیدن، همیشه میخواستم رهبر باشم، اما فقط میخواستم و هیچوقت هیچ کاری نکردم که رهبر باشم. نه پیرو بودم و نه رهبر، پس من چی ام؟
ممنون از کمکت برای توسعه این بخش از وبلاگ. حتما ادامه خواهم داد بحثت رو.
در ضمن با توجه به مخفی بودن اسمت و اجازه خودت منتظرش کردم تا دیگران هم راحت تر حرف هات و حرف هام رو بفهمه.
از اون قسمت که به بی عدالتی در جهان معتقد هستین خیلی خوشم اومد شاید دو سالی بشه که منم به این نتیجه رسیدم
اما این حرف از سر خشم و ناراحتی نیست بلکه که دیگاه ام نسبت به قضیه عدالت اینطوری شده
البته در توضیح این نگاه زیبا به بی عدالتی ناتوانم
دو مورد که از حرف های شما در مورد برسی دقیق تر زندگی افراد مختلف برداشت میکنم رو در ادامه میاورم
دیدگاه اول : تلاش کنیم و از شکست خوردن نترسیم که البته شما در پست (چرا کتاب بخوانیم؟ بخش سی و دوم: فقط برای تفریح نگاه سوپِرمَنی به آموختنیها را کنار بگذارید) توضیح دادین
دیدگاه دوم (که به این نوشته نزدیکتر است):اگر ما شخص یا اشخاص خاصی را دنبال میکینم و به عنوان الگوی خودمون قرار میدیم ودر خیلی از محافل هم مثال های از موفقیت ها انها میشنویم (ممکن است برای رسیدن به جایی که هستن هزینه های بسیاری داده باشند و یک نیمه پنهان هم دارند که ما گاهی انرا نمیبینم. به قول سروش صحت عزیز لطفا به موفق ها بر نخوره منظورم همه نیستن)
اصلا نمیخوام بگم که ادم ها حتمن باید از راه درست برای پیشرفت استفاده کنن (نه اینکه بهش اعتقاد نداشته باشم یا سبک زندگی ام نباشه) اما فکر میکنم مسله این نوشته این نیست
فکر میکنم میخوایین بگین انقدر همه چیز را آبی نیلی دیدن به غیر ازینکه در بلند مدت حال ما بد کند هیچ فایده ای ندارد
پی نوشت یک : بخش چرا کتاب بخوانیم قسمت هشتم شاید به شفاف شدن ماجرا کمک کند
پی نوشت دو :فقط برای اینکه ذهنم شفاف تر شود نوشتم و هیچ تعصبی بر برداشتم هایم از حرف های شما ندارم
ممنونم از دیدگاهتون.
تا میزان زیادی به چیزی که نوشتم نزدیک بود. یک مثال بزنم برات. وقتی کنگفوتوا کار میکردم، توی مبارزه قرار بود که کسی توی صورت مشت نزنه (قانونشه) بعد توی یک مبارزه (دقیقا روز قبل از سخنرانیم) حریفم با تمام وجود یک مشت توی صورتم زد. بعد مربی و حریفم برای توجیه اون حرکت گفتند باید حواست میبود، اما من گفتم اصلا توی قانون نبود که. تو باید جریمه بشی. پذیرفته شد و حریف من جریمه شد. اما میدونید مشکل چی بود؟ من فردا با چشم کبود سخنرانی کردم.
به همین دلیل، خوشبختانه هنوز یادم مونده. موضوع من اینه که ما گاهی یک قانونهایی رو توی ذهنمون داریم که میخوایم زندگی با ما اونجوری رفتار کنه. اما مشکل این جاست که چنین خبری نیست. کسی قانون رو رعایت نمیکنه. حتی اگر جریمهای برای طرف باشه، اون جریمه دردی از شما دوا نمیکنه. فرض کن اصلا کسی که از شما دزدی کرده کشته بشه. دیگه شما نمیتونی اون احساس آرامش رو داشته باشی یا مال شما گاهی بر نمیگرده. از طرفی شما خودت رو نمیتونی بزنی به قانونشکنی. از طرفی وقتی دقت میکنی، میبینی که اون قهرمانهای حاضر در رشته تو (تقریبا هیچ کدوم) از مسیر تو قهرمان نشدن نه فقط این که قانون رو رعایت نکرده باشن، بلکه این که حتی در گروه دیگری بودن، ژن متفاوتی داشتن و ….
حالا سوال اینه که توی این شرایط باید چکار کرد.
هدفم ایجاد چنین سوالهایی در ذهن مخاطب بود. که البته اگر تا به حال ایجاد نشده در قسمتهای بعدی این سری، سوال رو بیشتر توضیح خواهم داد.
سلام
میثم جان چند بار مطلبی رو که برام نوشتی خوندم، فرصت نشده دیدگاهمو برات بنویسم چون میدونم یکم طولانیه.
میتونی راجع به این جمله ات یک بیشتر توضیح بدی:”حالا شاید بپرسید پس چرا مشکلات دیگران رو با مطالعه زیاد نمیبینم؟ موضوع اینه که باید برید روی خم جردن هم مطالعه کنید و مرتب با خودتون تکرارش کنید.”
میثم ینی میخوای بگی ما دنبال موفقیت نباشیم؟چراکه موفقیت اون چیزی که میگن نیست؟وانهاصرفا نتیجه رومیگن ونه هزینه های پنهانی که براش شده؟
واینکه مثلا بجای رفتن پزشکی بااین انگیزه خدمت ونجات انسانها!توجه اصلی به ارزش هاوتوانایی های خودمون باشه تانیازجامعه؟خب راهکارش چیه؟فرضا مابه قدرت رسانه ها در انتخاب آرزو پی بردیم،یابی عدالتی،چیکاکنیم؟به رسانه ها توجه نکنیم؟یاعدم توجه به بیعدالتی؟وارزش هایش خودمون رو محور قراربدیم؟
درضمن نوع نوشته هات خیلی قشنگه،علتش اینه که یه موضوع روجنبه های دیگه شو هم مدنظر قرار میدی،وروجنبه هایی دست میذاری که اصلا درموردش صبتی نمیشه.
بیشتر هدفم اینه که بگم، یه جنبههایی هست که نمیبینیم، یک سری انتظاراتی هست که داریم و نباید داشته باشیم (از جمله عدالت که باهاش میلیاردها انسان رو بیچاره کردند). کلیدواژههایی هست در حد «چه سری چه دمی عجب پایی» که مردم هر روز و هربار باهاش گول میخورن و «پنیرشون» رو رها میکنن. همون چیزی که در مورد یزدان گفتم در مورد خیلی از دوستای دیگه هم برقراره.
یکی از استاد نشان دادن جنبههای پشتپرده ماجرا رو مالکوم گلدول میدونم (توی معروفها). سخرانی آخرش رو گوش کنی متوجه میشی که چقدر قشنگ موضوع داوود و جالوت رو به تصویر میکشه.
بیشتر مینویسم تا شفافتر بشه.
سلام
من هروز وبلاگ را برای خواندن مطلب دنبال میکنم لطفا بیشتر و بیشتر بنویسید و از همه چیز بنویسید ، راستش من از این مطلب خیلی خوشم اومد و استفاده کردم و خودم هنوز که 34 سالمه و فوق لیسانس برق دارم هنوز سردرگم هستم و گاهی هم اولش وارد رشته ای میشوی و به علاقه میرسی این هم هست لطفا راهنمائی بفرمائید چگونه ادم به تشخیص برای علاقه مندی برسد ؟ عوامل بیشتری را ذکر نمایید با سپاس
حقیقتش من هم تمایل به داشتن وبلاگ داشتم و هم نداشتم میان این دو : یعنی دوست داشتم که بلاگر بودم اما همش به این فکر می کردم که مگه من چقدر تجربه زیسته دارم مگه چقدر خوندم مگه چی بلدم و… همه اینها باعث می شد که چنین کاری نکنم ولی خب با وسوسه و تشویق دوستان و اینکه احساس می کردم خوب بد نیست از جایی نوشتن را تجربه کنم و….
ولی به شدت ذهنم همیشه مشغول این قسمت که نوشتید بود :
((هدفم از این حرفها این بود که بگویم، میترسم از روزی که راحت از کتاب خواندن بگویم و راحت از تصمیمگیری و نوشتههای داخل کتابها بگویم در حالی که خودم نهایت کاری که میکنم خواندن دو کتاب و حرف زدن باشد. یا وارد تصمیمات بزرگ نشوم، همه چیز را جور ببینم و برای دیگران از لزوم تصمیمگیری عاقلانه بگویم!))
به همین دلیل اگرچه گاهی فریب خوردم و خلاف حس درونی ام عمل کردم ولی خوب سعی می کنم بیشتر خویشتن داری کنم و اگر مطلبی هم می نویسم که فکر می کنم کمی رنگ شعاری بودن داره اعلام کنم که حکم دیدگاه فعلی رو داره و میخواهم برداشت فعلی ام را ثبت کنم تا ببینم در آینده با خواندن و تجربه بیشتر به روسیاهی از برداشتهای کنونی دچار شدم یا روسفیدی.
راستی میثم عزیزبخشید که میان مشغله های تدریس و پروژه و… ازت درخواست مطلب می کنم:
لطفا بازهم با محوریت مطلبی که با عنوان هشدار به یزدان نوشتی مطالبی بنویس به نظرم این نوع نگاه امروزه خیلی میان ما جوان ها و حتی خانواده ها کم است.
واقعا این روزها بیشتر درگیر این هستم که این چیزهایی که فکر می کنم دوست دارم و علایق خودم هستم که انجامشان بدهم از تغییر رشته تحصیلی پس از سالها و شغل و… چه میزانش ناشی از خود درونی هست و…
امیدوارم نوشته من موجب سو تفاهم نشده باشه. به عنوان یک فرایند بلند مدت میتونه نداشتن مطالعه و انجام ندادن کارهای واقعی، شما رو به یک حراف صرف تبدیل کنه. ولی لزومی نداره آنچنان قدرتمند باشید یا کارهای آنچنانی کرده باشید. مهم اینه که در دام حرف زدن و نوشتن الکی نیفتید مگر این که هدفتون اون نوشته و یادگیری نوشتن باشه.
در مورد موضوع دوم، به روی چشم.
سلام میثم جان
هم این مطلب را خوندم و هم داستان برگ چغندر و ریاضی.
به نظر من اگر در سطح کلانتر به موضوع پیگیری علاقه و یا رفتن به دنبال چیزی که توی چشم و روی بورس است نگاه کنیم، به دو فلسفۀ فکری خواهیم رسید: سنتشکنی(خودمحوری) و سنتگرایی.
و اگر بخواهیم جامعه را هم تقسیم کنیم، افراد به دو دسته تقسیم میشوند: ۱. شکستخوردگانی که قبل از جنگیدن تسلیم میشوند ــ که ممکن است بعدها حسرت از دست دادن فرصت مبارزه را بخورند ــ و تاثیرپذیر هستند و به دنبال چیزی میروند که جامعه هدایتشان میکند و به آنها میگوید. ۲. کسانی که اهل مبارزه هستند و به دنبال چیزی میروند که میدانند درست است ــ و اگر بخواهم دقیقتر بگویم، به سوی علایقه و ندای درونیشان کشیده میشوند و از روی موانعی که مقابلشان قرار دارد هم عبور میکنند. این گروه از جامعه تاثیر نمیپذیرند، بلکه شاخصهایشان تبدیل میشود به الگوهایی برای یک جامعه. اگر هم در آخر به آن چیزی که میخواستند نرسیدند، خود را شکستخورده نمیدانند، چون برای رسیدن به هدفشان مبارزه کردهاند.
بنده به اندازۀ شما تجربه ندارم، ولی حدس میزنم که این دوگانگیِ پیگیری علایق و یا رفتن به سراغ کارهایی (رشتههایی) که آیندۀ خوبی دارند، در همین دو دهۀ اخیر شکل گرفته است. چرا؟
«ثبات». جامعهای که به دور از جنگ باشد و وضع اقتصادی هم در آن نسبتاً خوب باشد به طوری که خانوادهها اغلب لنگ نان شبشان نباشند، میشود گفت که به ثبات و آرامی رسیده است. آرامی و ثبات هم خستهکننده است. زندگی تنها با مبارزه است که معنی پیدا میکند. در زندگییی که مبارزه در آن نباشد، افسردگی خواهد بود. حال چه این مبارزه برای نان شب باشد، چه برای رسیدن به معشوقی، چه برای آزادی و رهایی از ظلم و چه مبارزه با جهالت و یا حتی به دست آوردن جایگاه قابل احترام و ستایشی در جامعه. (توی چشم بودن)
جامعۀ امروزی به ثبات رسیده است. به یک زندگی خستهکننده. حالا هر کسی به دنبال هیجان میگردد. هر کسی که فرصت انتخاب را داشته باشد و اختیارش بر جبر چیره شده باشد، دو دوتا چهارتایی میکند و میبیند بهترین شیوۀ زندگی کردن این است که به دنبال علاقهاش برود. و برای رسیدن به هدفش مبارزه کند. طبعاً برخی هم هستند که هدفشان «پول» میشود و فکر میکنند یک زندگی خوب و هیجانانگیز، زندگییی است که در آن پول داشته باشی؛ و جهانبینیشان هم همین است: پول داشته باش آنوقت همه چیز خواهی داشت. (آیندهنگری؛ مخالف زندگی در «حال») که بسیاری از آنها شاید به هدفشان (پول) نرسند و یا هم برسند و بفهمند که هدفشان پوچ بوده و کاش پی علاقههایشان را میگرفتند و الخ… و یا شاید هم برسند و راضی هم شوند.
و تشخیص اینکه ما در کدام دسته قرار داریم هم کمی دشوار است. زیرا امکان دارد به دنبال علاقه رفتنمان هم چیزی بوده باشد که جامعه به ما گفته است؛ و ما هنوز هم همان تاثیرپذیرندگان بیارادهای باشیم که به هدفشان یقین و ایمان پیدا نکردهاند.
به هر حال، هر کسی به روش خودش به دنبال خوشبختی میگردد. جستوجوگران سعادت! شاید یکی که تلویزیون میبیند سعادتش را در سینما و فوتبال و خوانندگی و… ببیند و یکی هم که کتاب میخواند، در نویسندگی و هنر و الخ… یعنی همان رسانهای که شما گفتید.
کامنت طولانی شد و میخواهم جمعبندی داشته باشم، ولی مانده ام که بگویم پیشرفت یک جامعه به هر دو گروه وابسته است یا بیشتر به گروه اول. مگر نه اینکه جامعه مجموعهای از افراد است؟ پس باید بگویم پیشرفتش به موفقیت و پیشرفت تکتک افراد آن جامعه بستگی دارد. پس یعنی وابسته به گروه دوم است: کسانی که به دنبال علایقشان میروند، نه کسانی که به دنبال اینند که دیگران به آنها بگویند که به دنبال چه برود.
پینوشت یک: دوست دارم در پست بعدیتان در همین موضوعی که دربارهاش حرف زدم بنویسید. (البته مطمئنم اگر حالا ــ بعد از نوشتن این کامنت ــ دوباره برگردم و این پست را بخوانم، چیزهای بیشتری از آن خواهم فهمید.)
پینوشت دو: پس از یکبار بازخوانی و ویرایش کامنت، به این نتیجه رسیدم که اگر بخواهیم عمیقتر به این دو موضوع نگاه کنیم، به دو فلسفۀ دیگر میرسیم: ۱. کسانی که میخواهند در این دنیا به سعادت برسند و ۲. کسانی که سعادت اخروی را خواهانند. (البته به این معنا نیست که در این دنیا ریاضت بکشند!)
پینوشت سه: مجال نیست وگرنه شاید این کامنت طولانیتر از این هم میشد. حقیقت اینکه این روزها فکرم بدجوری مشغول این مسئله است و میخواهم به نتایجی قطعی برسم و آنها را به عنوان لوح حقیقت به دیواری نصب کنم. 🙂
سلام ممنون از مشارکتت. مشکل اصلی اون جایی پیش میآد که تو داری بر خلاف چیزی که میخوای حرکت کنی. شاید هم اصلا اون موضوع خلاف ارزشهات هستش. سر صبر حتما در مورد دیدگاهت خواهم نوشت.
سلام
واقعا از خواندن این نوشته به دلیل منطق اش لذت بردم
حقیقتش را بخواهید شاید که نه حتما خودم هم از این گونه گول خوردن ها را تجربه کردم
به همین دلیل مدتی است به این فکر کردم و می کنم که واقعا در چه صورت می توانم بگویم مطلوب اصیل خودم هست و نه از سر جو و تبلیغات.
یقینا اگر چیزی به ذهنم برسد دوست دارم در وبلاگ یادداشت کنم. و به این نوشته با اجازه ارجاع خواهم داد
پیش از این مطلبی نوشتم که به نوعی می خواستم یه همچین چیزی رو بگم
راستی داستان برگ چغندر هم خیلی جالب و آموزنده بود.
ممنون
سلام میثم جان
من هم از عشاق زیاد دیدم،یه زمانی خودم هم اینطوری بودم،(البته اگه الان هم هستم هر جا دیدی بگوایرادتمون رو رفع کنیم).من دوستی داشتم که همش ازعشق به ادبیات میگف واین چیزا ،وبا رتبه خیلی خوب همه انتخاب هاشو زد ادبیات .بعد از 4ترم رفتن گفت اشتباه کردم!عربی زیاد داره !آخه من فقط ادبیات رو دوست دارم نه عربی!ونهایتا حتی نتونست به درستی تمومش کنه. من خودم برای علاقه داشتن یه فاکتور دیگه هم دارم،اینکه چقدر حاضری پول هاتو برای کتابهای اون رشته خرج کنی وقت بزاری براش واگه بین خریدن لباس واون کتاب مردد باشی کدوم رو انتخاب میکنی.
یه موردی رو میثم ،تو پست های قبلی میخواستم بگم که نشد واون موقع خود اون کامنت زیاد شده بود برا همون گذاشتم برای بعد.اینکه نوشته هات عالی هستند وبخش کتابخوانی هم کاملا بسته شد البته یکسری موارد تمکیلی مونده که به مرور تکمیل میشه. بنظرم باتوجه به نثر خوب ومطالب خوبتر که مینویسی ،یه ایراد بهش وارده حداقل به نظر من اومد،احساس کردم مطالب رو در همون لحظه میفهمی واین خیلی خوبه(البته بعضی موارد سخت هست فهمیدنش)منتهی بعدا فراموش میشه !خیلی زودتر از اونی که فکر میکنی.من به نظرم اومد که علتش عدم پیوستگی بین تمام مطالب هستش.البته نمیدونم میگم شایدم عمدی این کار رو انجام دادی وهدفت چیز دیگه بوده.مثلا من خودم که با اینکه مطالب رو خوندم ولی الان یادم نیست!فقط همون ایستادن درمیانه یادم هست! شایدم ایراد از خود من هست که دقیق ترنخوندم.ولی من معتقدم مطالب تا زمانی بهم پیوستگی نداشته باشن یادگیری به اون معنایی که بشه استفاده کرد اتفاق نمیفته.
سلام
ممنون از پیوستگی حضورت.
راستش به نوعی حق با توئه. اگرچه میتونم توجیه کنم. اما تا حدود زیادی اشتباه از منه. یعنی نتونستم پیوستگی رو حفظ کنم. باید توان نوشتن بیاد. قبلا هم گفتم، من تلاشم اینه که هر مطلب پیوسته باشه و نه مجموعه مطالب. یه جورایی هر دوش رو نمیشه داشت، مگر این که بتونم یک ماه همه کارهام رو تعطیل کنم. مطالب کتابخوانی در یک نشست نوشته میشدند و چیزی بین ۱ تا ۴ ساعت پشت هم زمان میبردند. باید اونقدر آمادگی ذهنی میدیدم که بتونم شروع کنم. بعد از چند وقت که دیدم نمیتونم، گفتم فعلا حضورم رو در بلاگ حفظ کنم، تا تمرکز رو بتونم به دست بیارم. در ضمن همونطوری که قبلا هم گفتم، کمی از یکنواخت شدن مطالب هم شاکی بودم، شاید همین موضوع باعث شده فقط بعضیهاش یادت مونده باشه.
ولی خدارو شکر کارها داره دوباره نسبتا روی دور میافته و توی هفتههای بعد میتونم دوباره با قدرت ادامه بدم. شاید اگر بعدها توی زندگینامم ببینی که در حال چه کارهایی هستم (همزمان) به من هم حق خواهی داد. منتهی به قول شاعر معروف: فردا صداش در میآد.
میثم جان
من هم در این زمینه با شما موافقم. اخیراً برای استفاده بهینه از زمانهایی که نمی تونم کتاب دستم بگیرم از این روش استفاده کردم ولی چندان کارآمد نبود.
اتفاقی که برای من می افته پرش های ناگهانی ذهنم بارها و بارها در حین گوش دادن کتاب است و نهایتاً جا ماندن از برخی مطالب کتاب و دوباره بازگشتن. شاید علتش یکنواخت شدن تُن صدای گوینده باشه و این که به نوعی فقط حس شنوایی من رو درگیر می کنه در حالی که در خواندن کتاب های فیزیکی لامسه و بینایی هم درگیر هستند.
تو دسکتاپ این اتفاق میافته. ربطی که ندارن، وبلاگ هایی که با ورد پرس کار میکنن ظاهر شکیل تری دارن و برای خونده شدن جذابتر و راحتترن همین. هرچند مطالب وبلاگت اینقد پرمغز و جذاب هستش که مسئله ظاهری زیاد مهم نباشه…
دقیقا راجع به این پستت منم همین حسو دارم نسبت به کتاب صوتی. خیلی کتاب صوتی نخونده دارم روی گوشی و لبتابم که بعضیاشو یا اصلا باز نکردم و یا تا نصفه شنیدم و بعد بیخیالش شدم.
قبلا فکر میکردم بخاطر تنبلیمه اما بعدا دیدم اینطوری نیست و دلایل زیادی داره. چون کم کتاب کاغذی و پی دی اف نمیخونم و همینطور سخنرانی و سمینار هم زیاد گوش میدم اما هیچوقت برای کتاب صوتی رغبت آنچنانی نداشتم.
خیلی از کتابهایی که الان تو فضای مجازی هستش چه بصورت قانونی یا غیر قانونی توسط افراد غیرحرفه ای و با امکانات غیر حرفه ای تولید شدن. اینم میتونه یه دلیل خیلی مهم باشه برای عدم ایجاد رغبت برای گوش دادن کتاب باشه. نظر شما چیه؟
ای بابا هر چی نوشته بودم پرید!!
میثم جان هرچند میدونم خیلی زحمت میکشی که محتوایی عالی ارائه بدی و برای فضای ظاهری وبلاگت هم اهمیت زیادی قائلی اما یچیزی هست که وقتی مطلبی رو میخونی اذیت میکنه اونم اینه که وقتی اسکرول میکنی این عکس خودت و اون سه تا خط هی با نوشته میاد پایین و روی مقداری از نوشته ها رو میگیره، زیاد آشنایی ندارم اما به پیشنهاد شاهین کلانتری خیلی از دوستان الان از ورد پرس با دامنه دات کام استفاده میکنن که فضای وبلاگشونو خیلی دلچسب تر کرده، یه پیشنهاد دوستانه اینه که اگه وقتشو داری شماهم استفاده کن مطمئنا خیلی مفیدتره.
در این مورد « وقتی اسکرول میکنی این عکس خودت و اون سه تا خط هی با نوشته میاد» منظورت توی نسخه تبلت یا موبایله یا اینکه در نسخه دسکتاپ این مورد رخ داده؟
نمیفهمم ربط فضای ورد پرس با دامنه دات کام چیه؟ اما ایشالا وقت کنم یک بار بروز میکنم این وبلاگ رو.
تو دسکتاپ این اتفاق میافته. ربطی که ندارن، وبلاگ هایی که با ورد پرس کار میکنن ظاهر شکیل تری دارن و برای خونده شدن جذابتر و راحتترن همین. هرچند مطالب وبلاگت اینقد پرمغز و جذاب هستش که مسئله ظاهری زیاد مهم نباشه…
ان شاءالله خداوند ایشان را بیامرزد.
نکته مهمی را اشاره کردید. در مشاغلی که به خاطر فضا ومحیط اونها ضروریه که یک واحد جداگانه برای حفاظت یا حراست از اونجا تعیین بشه و رئیسی داشته باشه که تقریبا میشه گفت بعد از رئیس کل و یا مدیر کل آن مجموعه نفر دوم آنجا محسوب میشه،(به لحاظ اهمیت و مرتبه کاری) خیلی سخته که اون واحد و افرادی که در اون هستند خودشان را تافته جدابافته ندونند، و در عین انجام وظایف تعامل خیلی خوبی با دیگر کارمندان و کارکنان داشته باشند؛ بنده در دو فضای کاری نسبتا متفاوت(یکی مذهبی و دیگری آکادمیک) که هردو اینها هم نیروی های حراست داشتند، ولی دراولی متاسفانه با اینکه در فضای مذهبی هم بود، برخورد نیروها با دیگر کارکنان و حتی مردم عادی در برخی موارد خوب نبود؛ و حالتی رو ایجاد میکرد که احساس میکردی از موضع بالا با آدم برخورد میکنند. بنده چند باری هم بهشون بابت این موضوع باهاشون صحبت کردم ولی فکر نمیکنم به نتیجه رسیده باشه.
From یزدان on هشدار به یزدان: ما گول میخوریم و باز هم گول میخوریم. مواد لازم: یک رسانه خوب.
Go to commentFrom میثم مدنی on هشدار به یزدان: ما گول میخوریم و باز هم گول میخوریم. مواد لازم: یک رسانه خوب.
Go to commentFrom مریم محمدی on ما کشته میشویم، اما در آمار نیستیم
Go to commentFrom میثم مدنی on ما کشته میشویم، اما در آمار نیستیم
Go to commentFrom یزدان on ما زود فراموش میکنیم، در کمتر از یک چشم به هم زدن
Go to commentFrom میثم مدنی on ما زود فراموش میکنیم، در کمتر از یک چشم به هم زدن
Go to commentFrom جعفر سیرجانی on ما کشته میشویم، اما در آمار نیستیم
Go to commentFrom میثم مدنی on ما کشته میشویم، اما در آمار نیستیم
Go to commentFrom وحید on هشدار به یزدان: ما گول میخوریم و باز هم گول میخوریم. مواد لازم: یک رسانه خوب.
Go to commentFrom وحید نصیری on روی سیاهم آرزوست، گربههای شمعبهدست و نویسندههای تک کتاب.
Go to commentFrom میثم مدنی on روی سیاهم آرزوست، گربههای شمعبهدست و نویسندههای تک کتاب.
Go to commentFrom علی امینی on هشدار به یزدان: ما گول میخوریم و باز هم گول میخوریم. مواد لازم: یک رسانه خوب.
Go to commentFrom میثم مدنی on هشدار به یزدان: ما گول میخوریم و باز هم گول میخوریم. مواد لازم: یک رسانه خوب.
Go to commentFrom وحید نصیری on هشدار به یزدان: ما گول میخوریم و باز هم گول میخوریم. مواد لازم: یک رسانه خوب.
Go to commentFrom جعفرسیرجانی on هشدار به یزدان: ما گول میخوریم و باز هم گول میخوریم. مواد لازم: یک رسانه خوب.
Go to commentFrom میثم مدنی on هشدار به یزدان: ما گول میخوریم و باز هم گول میخوریم. مواد لازم: یک رسانه خوب.
Go to commentFrom سارا حق بین on چرا زیاد از کتاب صوتی استقبال نمیکنم؟
Go to commentFrom یزدان on هشدار به یزدان: ما گول میخوریم و باز هم گول میخوریم. مواد لازم: یک رسانه خوب.
Go to commentFrom یزدان on چرا زیاد از کتاب صوتی استقبال نمیکنم؟
Go to commentFrom یزدان on چرا زیاد از کتاب صوتی استقبال نمیکنم؟
Go to commentFrom یزدان on چرا زیاد از کتاب صوتی استقبال نمیکنم؟
Go to commentFrom میثم مدنی on چرا زیاد از کتاب صوتی استقبال نمیکنم؟
Go to commentFrom یزدان on چرا زیاد از کتاب صوتی استقبال نمیکنم؟
Go to commentFrom محمد on میتوان خوب بود، حتی در سختترین مشاغل
Go to comment