۱- ما به رفتار طنزآمیز دچاریم
در کودکی که کارتون میدیدیم، یک اتفاق جالبی رو زیاد میدیدم. سنگی، بهمنی، خودرویی، قطاری، چیزی به دنبال یکی از موجودات کارتوتی میافتاد و نقش مورد نظر در کارتون، شروع به دویدن میکرد، در بعضی کارتونها نشان داده میشد که مدتها دارند از دست آن شی بیهوش فرار میکنند. تنها راه نجات آنها این بود که یک کمی بروند کنار! بایستند و عبور آن شی خطرناک را از کنارشان تماشا کنند.
یا مورد دیگری که زیاد دیدم، یک گربه، سالها و سالها به دنبال یک موش واحد بود. خب آن موش زرنگ است، برو یک موش در سطح عقل خودت بگیر. تمامی عناصر کارتونی را میتوان این گونه دید. اگر شما بودید به او پیشنهاد نمیکردید که برو دنبال یک طعمه و غذای دیگر؟
میدانید نقطه مشترک تمامی این گونه طنزها چیست؟ نایستادن، اشتغال شدید به یک کار و یک هدف مشخص. لحظهای هم به این موضوع فکر نمیکنند که شاید این هدف مناسبی نیست. شاید اصلا من برای این هدفی که در نظر گرفتهام مناسب نیستم. حتی انرژی نداریم که فکر کنیم.
ما سالها درس میخوانیم و میخوانیم، هر چه مستعدتر و راحتتر با تلاش بیشتر سعی میکنیم پلههای ترقی را یکی یکی بالا برویم. وقتی به انتهای مسیر میرسیم، میبینی که تازه به جایی میرسی که ۱۰ سال پیش بودی. موقعیت شغلی مورد نظر تو صرفا «اسم» دارد! و جالب این جاست که آنقدر برای بالا رفتن از این کوه زمان گذاشتهایم، آنقدر هزینه کردهایم، که دیگر حاضر نیستیم به عقب برگردیم.
گاهی برگشتن به عقب، بهتر است از ماندن در راه اشتباه است. بسیاری از اطرافیان در چنین موضعی گیر کردهاند.
کلی تلاش میکنید تا به یک موقعیت شغلی برسید تا بتوانید پولی در بیاورید و بتوانید با آرامش به دور کشور و دنیا بگردید. اما میبینید این همه سال کار میکنید و رسیدن به آن آرامش و پول، سرابی بیش نبوده، با همان بیپولی هم میشد این کار را بکنید.
شاید این داستان را که پدرم به عنوان داستانی از «عزیز نسین» تعریف میکرد، اما من ندیدم کتابش را، بخوانید بد نباشد (نقل به مضمون از نقل به مضمونی دیگر):
سالها به دنبال خرید خانه دو-نبش بودم. مرتب پول جمع میکردم و خودم را میکشتم تا بتوانم یک خانه دو نبش بخرم. اما هر چقدر پول پسانداز میکردم، به خاطر تورم نمیتوانستم. سالها گذشت و گذشت تا این که پیر شدم. دیدم دیگر با این سبک زندگی و این پول زورم به آن خانه دو نبش نمیرسد.
این بود که رفتم تا یک قبر دونبش بخرم. وقتی به مسئول قبرستان پولم را گفتم، به من گفت یک قبر دو نبش متناسب با پول تو هست. پولت را بده و این قبر را بخر. به من از روی نقشه، یک قبر خوب را نشان میداد، کلی هم دورش (در نقشه) درخت و … بود. این بود که خریدم.
بعدها یک روز، آدرس قبر را گرفتم تا حاصل عمر خودم را ببینم. اما دیدم جایی که به من نشان داده بودند، در طرح ۱۰ ساله بود و حالا حالاها ساخته نمیشود.
موضوع من این نیست که نباید برای اهداف بزرگ، قدمهای بزرگ برداشت. بسیاری از اهداف بزرگ دیوانگی خاص خود را میطلبند. حرف من این است که بد نیست گاهی کمی بیشتر بخوابیم، غذای خوب بخوریم، تفریح بدون تلفن و کار کنیم (منظورم جدایی از فضای کار است حتی اگر مثل من عاشق کارتان هستید). این توصیهای است که من به بسیاری از مدیرانی که مشاورشان بودهام داشتهام (حتی پیشنهاد کردم پول هتل و ویلاش رو خودم می دم). گاهی ذهنهای آنچنانی را دیدهام که به خاطر ندیدن پشت سر، عدم خواب و استراحت، در مسائلی در حد محاسبه ۲+۲ گیر افتادهاند.
۲- چشمان خود را باز کنید، فرصتها جلوی چشمانتان است.
برای کنفرانسی سالیانه به کرمان رفته بودم، وقت نهار بود و همه اساتید و مهمانان پشت در سلف منتظر بودن تا درب سلف را برایشان باز کنند. من همینطور رفتم جلو و دستم را روی دستگیره انداختم و رفتم تو…. آشپزها هم آن سمت منتظر اساتید و مهمانان بودند. یعنی دو نفر نتوانسته بودند فرصت اتصال را ایجاد کنند.
مانند آن بندهخدایی نشویم که یک دسته تراولچک ۱۰۰ هزارتومانی پیدا میکند، آن را به کنار میاندازد و با خود میگوید: «ما از این شانسها نداریم».
تلاش بیش از حد، ما را سِر میکند. تا حالا بستنی زیادی را پشت هم خوردهاید؟ چند قاشق اول برای شما لذت دارد، اما بعد از چند قاشق، زبان شما سِر میشود و در واقع طعمی را حس نمیکند! گاهی ادامه میدهیم تا آن بستنی را تمام کنیم. یعنی هدف ما لذت نیست، بلکه هدف ما تمام کردن میشود. از نظر من فلسفه خوردن کیک در میان بستنی، گرم کردن زبان است.
موفقیتهای پیدرپی، همین کار را با ما میکنند، تند تند، این موفقیت، آن مدال، این مدال، این تقدیر … یک انسان کاملا بیحس خواهیم شد. بزرگترین حسی که ممکن است از دست بدهیم، عدم درک زیباییهای کنونی است. عدم درک همین چیزهایی است که نسبت به آنها سر شدهایم.
گاهی نیاز است تا خوب استراحت کنیم و بخوابیم. سپس بنشینیم و فکر کنیم. نعمتهای بزرگ اطرافمان را شکر کنیم. نعمتها را بستنیوار نخوریم.
شاید بخواهم به زبان سفر بگویم، میشود همان جمله کلیشهای معروف:
از مسیر لذت ببر، فقط به فکر هدف نباش.
اما راستش را بخواهید، این جمله را نمیتوان در عمل پیاده کرد، مخصوصا اگر سفر بلندمدت (در حد یک عمر) و خودتان راننده باشید (چنان که مسئول زندگی خود هستید). کمی که میگذرد باید برنامه بریزید تا بعد از یک مدت مشخصی، در یک ایستگاهی، جای زیبایی، یا مکان مناسبی نگه دارید. کمی آنچه گذشت را تحلیل کنید و سپس ادامه دهید. بخواهم جمله بالا را اصلاح کنم میشود:
گاهی در میان راه نگه دار، در آن زمان از آن چه گذراندهای لذت ببر، سپس سوار ماشین شو، با تمام وجود روی کارت متمرکز شو.
۳- کتاب؟
در هر دو مورد بالا، یک چالش جدی را احساس نکردید؟ اگر بخواهید در عمل موارد فوق را پیاده کنید، احتمالا با سوالات زیر مواجه خواهید شد:
– چطور چالشهای پیگیری اهداف طنزآمیز را مطرح و حل کنم؟
چطور از احمقانه بودن اهدافم با خبر شوم؟ چطور اهداف خوب و زیبا تعریف کنم؟
– چه زمانی نگه دارم؟ چطور برنامه بریزم؟
– چگونه به گذشتهام نگاه کنم؟ چطور آنها را ثبت و بررسی کنم؟
کتاب را میتوان الگوی ثبت وقایع دانست. میتوان نگاه به گذشته را در آن آموخت. میتوان با آینده اهداف احمقانه و به ظاهر زیبا آشنا شد. میتوان اهداف جدید دید و ساخت. میتوان برنامهریزیهای مختلف و مایلاستونهای مختلف را طراحی کرد. از طرفی، به نظر من، کتابها، نسخه مینیاتوری (کوچک) زندگی هستند. یعنی میتوانید خیلی چیزها را در یک لایه کوچکتر شبیهسازی کنید.
سلام اقای مدنی عزیز با سپاس از مطالب خوبتون میتونم خواهش کنم در مورد نحوه نوشتن و اینکه چه مهارتهای برای نوشتن احتیاج داریم یه مجموعه پست منتشر کنید
من خودم از شاهین کلانتری، محمدرضای شعبانعلی و یاور مشیرفر الهام گرفتم. اونها در این زمینه مطالب خوبی دارند. البته کتابهای خوبی هم در این زمینه وجود دارند. من این موضوع رو در یک فصل باز خواهم کرد، اما باید، چند ماهی صبر کنید.
ممنونم ،حتمن صبر میکنم واقعا مشتاقم که این فصل رو شروع کنیند .
سلام آقای مدنی
تقریبا هر روز مطالب شما رو مطالعه می کنم و از شما بخاطر سهیم شدن این اطلاعات بسیار ممنونم . یه پیشنهاد دارم :در قسمت چرا کتاب بخوانیم امکانش هست یه سری کتاب آخر همون مطالبی که ارائه کردین پیشنهاد بدین .
منظورم این که چرا کتاب بخونیم ، به این دلایل، که شما در مطلبتون می فرمایین ، حالا برای رفع این دلایل و یا ایجاد آنها این کتابها رو میشه خوند .
با توجه به اینکه تو نوشته های قبلی تون منابع در خلال مطلب ارائه می دهید . مثلا امروز که داشتم این مطلب می خوندم واقعا به این فکر کردم که برای اینکه بفهمم تشخیص داد اهداف احمقانه س چه کتابی میشه خوند .
خیلی از مفاهیم رو ممکنه بعد از دهها و شاید صدها کتاب درک کنیم. کتابهایی هستند که این موضوع رو تسریع میکنند اما کتابهای کوکبوکی یا مدل دستورالعملی یا کتابهای سطحی، همونقدر که سریع برای شما مفهوم رو میرسونند، همونقدر هم سطحی هستند. یعنی اگر میخواهید یاد بگیرید تصمیمات بزرگ بگیرید، خوندن یک کتاب تئوری انتخاب فقط شما رو بیشتر گیج میکنه! من خیلی جاها کتابها رو مثال میزنم، خیلی جاها مسیر (و شاید آغاز) مسیر رو اعلام میکنم. اما من به خاطر این که همه مسیرهای ممکن رو نرفتم، تا یک جایی بیشتر نمیتونم راهنمایی کنم.
برای خیلی از مهارتهایی که اشاره میکنم، باید تا ۲۰۰ امین کتاب صبر کنید! ممکنه این وسط چندتا کتاب احمقانه هم گیرتون بیاد اما نگران نباشید. اگر به اندازه کافی کتاب خوب بخونید، درک مناسبی از دنیا به دست میآرید (در کنار و به عنوان مکمل تجربه).
سلام میثم عزیز
من مدتیه وبلاگتون رو دنبال میکنم و انصافا نوشته هاتون برام متفاوت بوده میخام یه کتاب کاربردی و نه تئوری در زمینه تقویت هوش هیجانی بهم معرفی کنید انگلیسی هم باشه مشکلی نیس خوشبختانه زبانم خوبه
ممنون
سلام
یک کتاب استاندارد در این حوزه کتاب «هوش هیجانی» از «دانیل گلمن» هستش، ولی یکم قدیمی هستش. بهتره بعد از اون یک نگاهی هم به کتاب کوچک
The Brain and Emotional Intelligence: New Insights
از خود اون نویسنده بندازید. چند سال بعد خود گلمن این کتاب رو نوشته و یک توضیحات تکمیلی هم ارائه کرده.
البته این مسئله عمومی رو هم در نظر داشته باش که برخی مفاهیم رو باید به صورت غیر مستقیم بخونی تا عمیق شی، کتابهای مستقیم معمولا به شما عمق کافی نمی دن و در یادگیری سطحی کمکتون میکنن
سلام. بالاخره تونستم تمامی مقاله های کتاب خوانی تون رو بخونم و مشتاقانه برم سراغ باقی مقاله هاتون خصوصا مقاله های مربوط به مهارت و مسیر شغلی.
چقد خوبه که انقد عالی و خودمونی مینویسید. خیلی با نوشته هاتون حال کردم و اشتیاق من رو نسبت به خوندن کتاب چندین برابر کرده. من همیشه قانون روزی 10 صفحه کتاب خوندن رو داشتم که الان که فکر میکنم میبینم چقد شرم آور بوده که همین ده صفحه رو هم نمیتونستم توی بعضی روزها بخونم و بنظرم اون هم به دلیل اینه که زمان مشخصی برای مطالعه نداشتم. الان توی دو پارت برای مطالعه زمان در نظر گرفتم. و مطالعه ام رو روزی به حدود یک ساعت و نیم بالا بردم(البته به غیر از خوندن مطالب اینترنتی و کتاب های مربوط به برنامه نویسی).
دیدم مقاله تون مربوط به سال 96 هست و بعد از اون مقاله جدیدی منتشر نشده. کاش بازم ادامه بدین. به اینجور انگیزه ها نیاز داریم.