یک داستان کاربردی هست که دوست داشتم براتون تعریف کنم.
یک روز سگی داشت از کنار گذری رد میشد. سگ دیگهای رو دید که داشت علفهای هرز کنار خیابون رو میخورد. برگشت به اون سگ گفت: کی هستی؟ اون سگ که داشت علف میخورد با غرور خاصی گفت: من سگ اکبر آقا هستم. سگ اول کمی آشفته شد و گفت: تو که داری علف هرز کنار خیابون رو میخوری، چرا سگ اکبرآقا؟ سگ خودت باش.