سالهای خیلی سختی بود (از دید بقیه!)، کلی وضعتون خوب باشه، بهترین امکانات رو داشته باشی، ۱ سال بعدش، کارگر ساختمون باشی! و بری توی خونه مستاجری! برای چی؟ فقط یک ضمانت ساده بانکی، یک اعتماد. خیلی ساده است که آدم بگه نه، پدرت نباید به دیگران اعتماد میکرد، اما واقعیتش اینه که وضع بازارتوی اون سالها بد بود، افراد بازار، باید هوای هم رو میداشتند. اصلا برام مهم نیست که چرا اونجوری شد، چرا باید سر ما یه همچین بلایی میاومد؟ دنبال نصیحتها و حرفهای احمقانه افراد خودهمه چیزدان نیستم، چون احساس نمیکنم ضرر کردیم! ما ژن خوبی داشتیم (نزنید، صبر کنید حرفم رو بزنم)، سرمایه جمع شده، از رانت و ارث پدری نبود، برای همین هم توی چندسال دوباره تونستیم خودمون رو جمع کنیم. حتی توی همون سالهای به ظاهر بد، کلی چیز برای خوشگذرونی داشتیم! کاشیکاری یاد گرفتم، آهنگری، لولهکشی… (اکثر بخشهای خونه خودم رو توی دوره دکترا، خودم (با کمک پدر) ساختم). ما سه تا (با پدر و مادر) جلوه پیشرفته «چه کسی پنیر مرا جابهجا کرد؟» بودیم.
برچسب: شاد شدن
یا مثل آدم زندگی کن و لذت ببر، یا بمیر!
زن و شوهری بودند که مرتب با هم دعوا میکردند، سر غذا، خانواده شوهر، خواستههای همسر! میدانید نکته جالب کار کجا بود؟ آنها ۷ سال برای رسیدن به هم تلاش کرده بودند! ۷ سال با خانوادههای خود برای رسیدن به هم مبارزه کرده بودند. دعوا به شدت زیاد بود. من (به دلایلی) به عنوان میانجی به آنها پیوستم. با آرامش خاصی گفتم: خب جدا شید! همه من را آورده بودند تا میانجی و آشتیدهنده آنها شوم، اما راهکارم این بود که جدا شوند.
مرا از خوردن شیر، شرمی نیست. نگاهی به نگاه عاقل اندر سفیه
کدامیک از شما در کودکی جایتان را خیس نکردهاید؟ الان چه؟ ادرار نمیکنید؟
ما در کودکی هم شیر میخوردیم، الان هم میخوریم. شرمی در آن هست؟
در کودکی راه میرفتیم، الان هم راه میرویم، چه مشکلی هست؟
کودکی را با بازی گذراندیم… چه مشکلی در بازی هست؟
راستش بعضی مواقع خیلی دلم میگیره، از آدمهایی که دوست دارند با حذف کارهای طبیعی دوران کودکی خودشون رو بزرگ نشون بدن! حتما شنیدهاید که میگویند (منبعش رو نمیدونم، توی ذهنم بود):