این عادت مسخره از چند سال پیش شروع شد، دانشآموزان با هزاران شوق منتظر رسیدن تابستان بودند و باز به خاطر رقابت یا نادانی برخی پدر و مادرها به کلاس فرستاده میشدند! دو سه سال که میگذشت، میدیدی که دیگر برای یک دانشآموز شوقی برای تابستان نمانده، و طبیعتا شوقی هم برای سال تحصیلی نمانده بود.
برچسب: خوب شدن حال، خودم را گم کردم
بچهها برای تاخیر در غذایشان گریه میکنند، شما چطور؟
کمی به رفتار بچههای کوچک توجه کنید.
وقتی غذا، آب یا … به آنها نرسد (اغلب) گریه میکنند (بیقراری و صبرنداشتن).
وقتی یک وسیلهای دارند که بهترش در دست دیگران است، شروع به گریه میکنند و آن وسیلهرا میخواهند، کاری به آن ندارند که خانواده بچه دیگر، تفاوت (رفاهی، اجتماعی و مالی) بسیاری با خانواده خودش دارد. برای پدر و مادرش بسیار سخت است که چنین چیزی را برای او تهیه کند! (حسادت و خواست کورکورانه).
فوقِش میمیرم!
سالهای خیلی سختی بود (از دید بقیه!)، کلی وضعتون خوب باشه، بهترین امکانات رو داشته باشی، ۱ سال بعدش، کارگر ساختمون باشی! و بری توی خونه مستاجری! برای چی؟ فقط یک ضمانت ساده بانکی، یک اعتماد. خیلی ساده است که آدم بگه نه، پدرت نباید به دیگران اعتماد میکرد، اما واقعیتش اینه که وضع بازارتوی اون سالها بد بود، افراد بازار، باید هوای هم رو میداشتند. اصلا برام مهم نیست که چرا اونجوری شد، چرا باید سر ما یه همچین بلایی میاومد؟ دنبال نصیحتها و حرفهای احمقانه افراد خودهمه چیزدان نیستم، چون احساس نمیکنم ضرر کردیم! ما ژن خوبی داشتیم (نزنید، صبر کنید حرفم رو بزنم)، سرمایه جمع شده، از رانت و ارث پدری نبود، برای همین هم توی چندسال دوباره تونستیم خودمون رو جمع کنیم. حتی توی همون سالهای به ظاهر بد، کلی چیز برای خوشگذرونی داشتیم! کاشیکاری یاد گرفتم، آهنگری، لولهکشی… (اکثر بخشهای خونه خودم رو توی دوره دکترا، خودم (با کمک پدر) ساختم). ما سه تا (با پدر و مادر) جلوه پیشرفته «چه کسی پنیر مرا جابهجا کرد؟» بودیم.