یک مقدمه بگم در همین ابتدا. در «بالاخره از دانشگاه خارج شدم» توضیحی در مورد خروجم از دانشگاه دادم. همونجا هم گفتم که سعی دارم در حد یک کتاب، این موضوع رو توضیح بدم. شاید خیلی از افراد برداشت کنند که میخوام این شغل رو خیلی بزرگ نشون بدم و خودم رو خیلی خفن نشون بدم که حتی از اون شغل هم خارج شدم. البته نظر این افراد زیاد اهمیتی نداره. من دوست دارم در این مورد بنویسم که چون فارسیزبان دیگهای در این مورد ننوشته بود، نوشته باشه هم من ندیدم، حتی اگر هم میدیدم باز مینوشتم. شاید باید این موضوع توضیح داده بشه. مثل یک قله کثیف غیرقابل زندگی میمونه که کلی آدم باید ۱۴ سال تلاش کنن تا بهش برسن! بهتره من از برخی مسائل اونجا بگم. شاید تصمیمشون عوض شد. کلی نیان و گیر کنن این بالا. بعد بترسن بیان پایین و بگن این همه سال که اومدیم بالا احمقانه بود. شغلش مزخرف بود.
دسته: خروج از دانشگاه
بالاخره از دانشگاه خارج شدم
رابطه شغل و شاغل مثل رابطه زن و شوهر میمونه. وقتی شغلی رو شروع میکنی، انگار وارد یک زندگی شدی و چیزی که باعث میشه واردش بشی (در حالت خوبش) رابطه دوطرفه بین شما و طرف مقابل هستش. هر شخصی از طرف مقابلش یک انتظاراتی رو داره، شاید برخی انتظارات خیلی زیاد باشند، اما انتظاراتی هستند که مثل خط قرمز میمونن. مثلا این که به تو خیانت نشه، تحقیرت نکنه و … جزء خط قرمزهای تو محسوب میشه.