رشته های احمقانه، حماقت در خرید

هشدار به یزدان: ما گول می‌خوریم و باز هم گول می‌خوریم. مواد لازم: یک رسانه خوب.

یزدان برای نوشته «ما زود فراموش می‌کنیم، در کمتر از یک چشم به هم زدن» یک دیدگاهی گذاشته بود:

میثم جان سلام. یه مدت نبودی و ما مشتاق دیدار. خوشحالم دوباره مینویسی و مستفیذ میکنی مارو.همون وسطهای خوندن این مطلبت بغض کردم. انگار داشتی از من میگفتی. با تمام وجود درک میکنم. نابرابری همیشه هست، بوده و خواهد بود. همیشه به کسایی که تونستن خودشون رو از این نابرابری های جدا کنند و گلیم خودشونو کشیدن بیرون آفرین میگم و غبطه میخورم. اما همه که مثل هم نیستن، همه ما متفاوتیم و هرکسی یه شخصیتی داره، بعضیا خیلی عاقلانه تر رفتار میکنن و بعضیام مثل من شاید کمتر عاقلانه رفتار کردند. بعضیا تلاش و پشتکار تو ذاتشونه و عده ای کمتر. همه که شرایط مالی شون مهیا نیست. همه که تو جاهای با امکانات بدنیا نیومدن، خیلیا مثه من تو روستا(که تا دبیرستان حتی نمیدونست کتاب غیر درسی چیه؟؟!!) از اون به بعد هم که براساس همون تفکرات روستایی و شاید تربیت خانوادگی و جبر محیطی چندان مطلب جالبی وجود نداشت. نه خودم فهمیدم و نه کسی بود که بگه راه و چاهو…همیشه خوب می نوشتم، شعر ، داستان، انشاء مدرسه و…اما هیچوقت کسی نگفت بیا عزیزم این راهته و برو از مسیر زندگیت لذت ببر…تا چشم وا کردم دیدم دوتا مدرک یکی لیسانس و یکی فوق لیسانس تو دستمه، اما نه دوستشون دارم و نه چیزی ازشون فهمیدم. این همه سال حتی رویاها و آرزوهامم مردن، تا دلت بخواد کتاب انگیزشی و موفقیت و ….خوندم. اما انگار هربار که میخونم یه وجب بیشتر فرو م

اون موقع نمی‌رسیدم و به لحاظ ذهنی هم آمادگی پاسخ به ایشون رو نداشتم. گذاشتم توی یک پست جداگانه جواب بدم. البته که این پاسخ شاید به درد خیلی‌ها بخوره.

من خیلی با این جمله برخورد کردم که برو دنبال آرزوهات، چیزی که دوست داری رو پیگیری کن و …

اگرچه گاهی کارآمد می‌دونمش، چون یک ابزار انگیزشی هست و کمک می‌کنه یک راهی هر چند سخت رو طی کنید. من گاهی به شوخی می‌گم برای ازدواج یا شروع یک استارتاپ باید حماقت درونیتون رشد کنه، چون وقتی با منطق تحلیل می‌کنیم، اصلا صرفی در آن نمی‌بینیم! مخصوصا اگر شرایط کنونی شما خوب باشد. این موضوع فقط به دو تصمیم بالا منحصر نمی‌شود. هر ریسکی که بخواهید بکنید، هر بار که بخواهید از منطقه امن خود بیرون بیایید همین اتفاق می‌افتد.

مشکلش کجاست؟ آنجا که فراموش کنید. مقایسه نامناسب کنید، و بدتر از همه این که  به عدالت معتقد باشید. متاسفانه عدالتی در کار نیست.

ما گاهی نمی‌دانیم چه چیزی را دوست داریم. صرفا دوست داریم در چمن سبزتر همسایه قدم بزنیم.

یکی از عوامل مهم برای تشخیص این که به چه کاری علاقه‌مندید اینه که ببینید حاضرید برای چه کاری شب نخوابید؟ چه کاری به شما انگیزه می‌ده که دوری و سختی رو تحمل کنید.

می‌دونید مشکل کجاست؟ فکر می‌کنید اگر جواب اکثر آقایون رو بررسی کنیم (بعد از راستی‌آزمایی):

۱- بازی کامپیوتری

۲- گذر در شبکه‌های تلگرام

۳- گردش و تفریح

۴- حرف زدن و …

خانوم‌ها رو برای این نمی‌گم که فقط با چند تای معدود خیلی صمیمی بودم (همسر و مادر و خواهر). البته در ظاهر هیچ‌کس خود را در گروه‌های بالا نمی‌داند. مثلا من خودم به شدت معتاد بخش یک بودم. اما می‌دانید مشکل کجاست؟ ما اسیر جاهایی می‌شویم که گیمیفیکیشن بهتری داشته باشد! ما معمولا اسیر جاهایی می‌شویم که طراحی مراحل و بازی بهتری داشته. معمولا درگیر چیزهایی می‌شویم که زودتر حس‌های مراحل آخر را در ابتدای مراحل طی کنیم. ما خیلی زود به مواد معتاد می‌شویم و دیگر چیزی برای ما جذاب نخواهد بود، می‌دانی چرا؟ چون آن حسی که باید بعد از چند سال تلاش و زحمت به دست بیاوری را با یک نفس به دست می‌آوری! چیزی از این بهتر!

خلاصه حرفم اینه که ما خیلی راحت مثل یک بچه گول می‌خوریم! طرف میاد یک سکه ۵۰ تومنی بهمون می‌ده و اسکناس ۱۰ هزار تومنی رو از ما می‌گیره.

بگذار حالا کمی رک و راست صحبت کنم. امیدوارم دوستان هنرمند من دلگیر نشوند، امیدوارم دوستان نویسنده من ناراحت نشوند ولی اینجا ناچارم صراحت داشته باشم.

  • بسیاری از رشته‌ها برای این جذابند که ابتدایشان جذاب است! مثلا همه زمانی عاشق نقاشی، ادبیات، نوشتن و … می‌شوند. چرا چون ابتدایش ساده است. هیچ وقت هم به جای چالش‌دارش نمی‌رسد.
  • بسیاری از حوزه‌ها جذابند چون اطرافیان به ما چنین گفتند! خیلی از ما می‌خواستیم خلبان بشویم، پزشک بشویم، مهندس بشویم، اما هیچ کدام واقعا به ما ربطی نداشت. همه آن‌ها کاشته شده بود.
  • بسیاری از علوم جذابند، به خاطر این که کسی ما را به چالش آنچنانی نمی‌کشد! خود گویی و خود خندی، عجب مرد هنرمندی. اتفاقا برای برخی از اقوام ما چنین علایقی به موسیقی مطرح شد. من یک سوال کردم از طرف (که می‌خواست رشته تحصیلی خود را رها کند و بچسبد به پیانو). گفتم حاضری بی پول از اینجا بروی تا به یک کنسرت عالی در کرمان برسی. برای این کار باید کلی پیاده بروی، سوار ماشین‌های راهی شوی و … گفت نه. من هم گفتم علاقه‌ات مشکل دارد.
  • بسیاری از حوزه‌ها جذابند برای این که رسانه‌های قوی دارند و خود را تحویل می‌گیرند! گاهی با خودم فکر می‌کردم این اهالی نویسندگی، اهالی هنر و … بیش از همه گروه خود را تحویل می‌گیرند! وقتی در ارتش، نیروی انتظامی و … هم می‌روی همین است. در صنعت می‌روی یا به دانشگاه می‌روی‌، وضع همین است. اما موضوع این است که چه کسی رسانه موثر بیشتری داشته؟ مثلا ممکن است خانواده شما تلویزیون‌بین باشد. شما به کرات دعوت اهالی تلویزیون از اهالی تلویزیون را خواهی دید! ممکن است اهل مطالعه مجلات باشی، بیشترین مصاحبه‌ها با اهالی مرتبط و باج‌بده به مطبوعات است. من در این کار عیبی نمی‌بینم اما باید مواظب بود که گول نخوریم. بگذار رک‌تر بگویم. وقتی می‌آیی در حوزه وبلاگ (یا حتی تلگرام و اینستا و و…) خیلی هوس می‌کنی داشته باشی. خنده‌داره که بهت بگم، با پخش سریال‌هایی مثل «هوش سیاه» کلی به افراد علاقه‌مند به هک یا شبکه و کامپیوتر بیشتر شد. البته این موضوع محدود به ما هم نیست. در آمریکا این نمونه زیاد رخ داده.
  • بسیاری از علوم جذابند به این خاطر که ما خسته‌ایم، متنفریم، دلزده‌ایم. کافیست یک معلم بد داشته باشید. یک رخداد بد، تمام احساسات ما را تحت تاثیر قرار می‌دهد. به قول برخی بازاریاب‌ها، انسان با حس خرید می‌کند و با مغز توجیه می‌کند. دیگه حس خراب شد، مغز توجیهش را می‌سازد.

یزدان، من نمی‌گم شما در شرایط بالا صدق می‌کنی، فقط می‌تونم بگم جاده تو دست‌اندازهای بالا را دارد. مواظب باش. شاید در آنچه هستی بهترینی، اما رسانه‌های اطرافت دارند ۵۰ تومانی می‌دهند و هزارتومنی می‌گیرند.

شاید خیلی از شما شروع کنید به درد دل که آره توی دبیرستان این بلا رو سر ما آوردن، ما خیلی عقب موندیم و از این دست حرف‌ها. اما متاسفانه باید به استحضار شما برسونم که هنوز هم دارید گول می‌خورید. با در نظر گرفتن موارد بالا دوباره این مطلب رو بخونید «داستان برگ چغندر و ریاضی».

 

 

9 دیدگاه در “هشدار به یزدان: ما گول می‌خوریم و باز هم گول می‌خوریم. مواد لازم: یک رسانه خوب.”

  1. ممنون از وقتی که گذاشتی و پاسخی که دادی، یکم وقت میخوام که حسابی روش فکر کنم و دیدگاه خودمو بیان کنم.

  2. سلام میثم جان
    من هم از عشاق زیاد دیدم،یه زمانی خودم هم اینطوری بودم،(البته اگه الان هم هستم هر جا دیدی بگوایرادتمون رو رفع کنیم).من دوستی داشتم که همش ازعشق به ادبیات میگف واین چیزا ،وبا رتبه خیلی خوب همه انتخاب هاشو زد ادبیات .بعد از 4ترم رفتن گفت اشتباه کردم!عربی زیاد داره !آخه من فقط ادبیات رو دوست دارم نه عربی!ونهایتا حتی نتونست به درستی تمومش کنه. من خودم برای علاقه داشتن یه فاکتور دیگه هم دارم،اینکه چقدر حاضری پول هاتو برای کتابهای اون رشته خرج کنی وقت بزاری براش واگه بین خریدن لباس واون کتاب مردد باشی کدوم رو انتخاب میکنی.
    یه موردی رو میثم ،تو پست های قبلی میخواستم بگم که نشد واون موقع خود اون کامنت زیاد شده بود برا همون گذاشتم برای بعد.اینکه نوشته هات عالی هستند وبخش کتابخوانی هم کاملا بسته شد البته یکسری موارد تمکیلی مونده که به مرور تکمیل میشه. بنظرم باتوجه به نثر خوب ومطالب خوبتر که مینویسی ،یه ایراد بهش وارده حداقل به نظر من اومد،احساس کردم مطالب رو در همون لحظه میفهمی واین خیلی خوبه(البته بعضی موارد سخت هست فهمیدنش)منتهی بعدا فراموش میشه !خیلی زودتر از اونی که فکر میکنی.من به نظرم اومد که علتش عدم پیوستگی بین تمام مطالب هستش.البته نمیدونم میگم شایدم عمدی این کار رو انجام دادی وهدفت چیز دیگه بوده.مثلا من خودم که با اینکه مطالب رو خوندم ولی الان یادم نیست!فقط همون ایستادن درمیانه یادم هست! شایدم ایراد از خود من هست که دقیق ترنخوندم.ولی من معتقدم مطالب تا زمانی بهم پیوستگی نداشته باشن یادگیری به اون معنایی که بشه استفاده کرد اتفاق نمیفته.

    1. سلام
      ممنون از پیوستگی حضورت.
      راستش به نوعی حق با توئه. اگرچه می‌تونم توجیه کنم. اما تا حدود زیادی اشتباه از منه. یعنی نتونستم پیوستگی رو حفظ کنم. باید توان نوشتن بیاد. قبلا هم گفتم، من تلاشم اینه که هر مطلب پیوسته باشه و نه مجموعه مطالب. یه جورایی هر دوش رو نمی‌شه داشت، مگر این که بتونم یک ماه همه کارهام رو تعطیل کنم. مطالب کتاب‌خوانی در یک نشست نوشته می‌شدند و چیزی بین ۱ تا ۴ ساعت پشت هم زمان می‌بردند. باید اونقدر آمادگی ذهنی می‌دیدم که بتونم شروع کنم. بعد از چند وقت که دیدم نمی‌تونم، گفتم فعلا حضورم رو در بلاگ حفظ کنم، تا تمرکز رو بتونم به دست بیارم. در ضمن همونطوری که قبلا هم گفتم، کمی از یکنواخت شدن مطالب هم شاکی بودم، شاید همین موضوع باعث شده فقط بعضی‌هاش یادت مونده باشه.
      ولی خدارو شکر کارها داره دوباره نسبتا روی دور می‌افته و توی هفته‌های بعد می‌تونم دوباره با قدرت ادامه بدم. شاید اگر بعدها توی زندگی‌نامم ببینی که در حال چه کارهایی هستم (همزمان) به من هم حق خواهی داد. منتهی به قول شاعر معروف: فردا صداش در می‌آد.

  3. سلام
    واقعا از خواندن این نوشته به دلیل منطق اش لذت بردم
    حقیقتش را بخواهید شاید که نه حتما خودم هم از این گونه گول خوردن ها را تجربه کردم
    به همین دلیل مدتی است به این فکر کردم و می کنم که واقعا در چه صورت می توانم بگویم مطلوب اصیل خودم هست و نه از سر جو و تبلیغات.
    یقینا اگر چیزی به ذهنم برسد دوست دارم در وبلاگ یادداشت کنم. و به این نوشته با اجازه ارجاع خواهم داد
    پیش از این مطلبی نوشتم که به نوعی می خواستم یه همچین چیزی رو بگم
    راستی داستان برگ چغندر هم خیلی جالب و آموزنده بود.
    ممنون
    http://www.vahidnasiri.com/%d9%81%d8%b1%db%8c%d8%a8-%d9%85%d9%88%d9%81%d9%82%db%8c%d8%aa-%d8%af%db%8c%da%af%d8%b1%d8%a7%d9%86/

  4. سلام میثم جان
    هم این مطلب را خوندم و هم داستان برگ چغندر و ریاضی.

    به نظر من اگر در سطح کلان‌تر به موضوع پیگیری علاقه و یا رفتن به دنبال چیزی که توی چشم و روی بورس است نگاه کنیم، به دو فلسفۀ فکری خواهیم رسید: سنت‌شکنی(خودمحوری) و سنت‌گرایی.
    و اگر بخواهیم جامعه را هم تقسیم کنیم، افراد به دو دسته تقسیم می‌شوند: ۱. شکست‌خوردگانی که قبل از جنگیدن تسلیم می‌شوند ــ که ممکن است بعدها حسرت از دست دادن فرصت مبارزه را بخورند ــ و تاثیرپذیر هستند و به دنبال چیزی می‌روند که جامعه هدایتشان می‌کند و به آنها می‌گوید. ۲. کسانی که اهل مبارزه هستند و به دنبال چیزی می‌روند که می‌دانند درست است ــ و اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم، به سوی علایقه و ندای درونی‌شان کشیده می‌شوند و از روی موانعی که مقابلشان قرار دارد هم عبور می‌کنند. این گروه از جامعه تاثیر نمی‌پذیرند، بلکه شاخص‌هایشان تبدیل می‌شود به الگوهایی برای یک جامعه. اگر هم در آخر به آن چیزی که می‌خواستند نرسیدند، خود را شکست‌خورده نمی‌دانند، چون برای رسیدن به هدفشان مبارزه کرده‌اند.

    بنده به اندازۀ شما تجربه ندارم، ولی حدس می‌زنم که این دوگانگیِ پیگیری علایق و یا رفتن به سراغ کارهایی (رشته‌هایی) که آیندۀ خوبی دارند، در همین دو دهۀ اخیر شکل گرفته است. چرا؟
    «ثبات». جامعه‌ای که به دور از جنگ باشد و وضع اقتصادی هم در آن نسبتاً خوب باشد به طوری که خانواده‌ها اغلب لنگ نان شبشان نباشند، می‌شود گفت که به ثبات و آرامی رسیده است. آرامی و ثبات هم خسته‌کننده است. زندگی تنها با مبارزه است که معنی پیدا می‌کند. در زندگی‌یی که مبارزه در آن نباشد، افسردگی خواهد بود. حال چه این مبارزه برای نان شب باشد، چه برای رسیدن به معشوقی، چه برای آزادی و رهایی از ظلم و چه مبارزه با جهالت و یا حتی به دست آوردن جایگاه قابل احترام و ستایشی در جامعه. (توی چشم بودن)
    جامعۀ امروزی به ثبات رسیده است. به یک زندگی خسته‌کننده. حالا هر کسی به دنبال هیجان می‌گردد. هر کسی که فرصت انتخاب را داشته باشد و اختیارش بر جبر چیره شده باشد، دو دوتا چهارتایی می‌کند و می‌بیند بهترین شیوۀ زندگی کردن این است که به دنبال علاقه‌اش برود. و برای رسیدن به هدفش مبارزه کند. طبعاً برخی هم هستند که هدفشان «پول» می‌شود و فکر می‌کنند یک زندگی خوب و هیجان‌انگیز، زندگی‌یی است که در آن پول داشته باشی؛ و جهانبینی‌شان هم همین است: پول داشته باش آن‌وقت همه چیز خواهی داشت. (آینده‌نگری؛ مخالف زندگی در «حال») که بسیاری از آنها شاید به هدفشان (پول) نرسند و یا هم برسند و بفهمند که هدفشان پوچ بوده و کاش پی علاقه‌هایشان را می‌گرفتند و الخ… و یا شاید هم برسند و راضی هم شوند.

    و تشخیص اینکه ما در کدام دسته قرار داریم هم کمی دشوار است. زیرا امکان دارد به دنبال علاقه رفتنمان هم چیزی بوده باشد که جامعه به ما گفته است؛ و ما هنوز هم همان تاثیرپذیرندگان بی‌اراده‌ای باشیم که به هدفشان یقین و ایمان پیدا نکرده‌اند.

    به هر حال، هر کسی به روش خودش به دنبال خوشبختی می‌گردد. جست‌وجوگران سعادت! شاید یکی که تلویزیون می‌بیند سعادتش را در سینما و فوتبال و خوانندگی و… ببیند و یکی هم که کتاب می‌خواند، در نویسندگی و هنر و الخ… یعنی همان رسانه‌ای که شما گفتید.

    کامنت طولانی شد و می‌خواهم جمع‌بندی داشته باشم، ولی مانده ام که بگویم پیشرفت یک جامعه به هر دو گروه وابسته است یا بیشتر به گروه اول. مگر نه اینکه جامعه مجموعه‌ای از افراد است؟ پس باید بگویم پیشرفتش به موفقیت و پیشرفت تک‌تک افراد آن جامعه بستگی دارد. پس یعنی وابسته به گروه دوم است: کسانی که به دنبال علایقشان می‌روند، نه کسانی که به دنبال اینند که دیگران به آنها بگویند که به دنبال چه برود.

    پی‌نوشت یک: دوست دارم در پست بعدی‌تان در همین موضوعی که درباره‌اش حرف زدم بنویسید. (البته مطمئنم اگر حالا ــ بعد از نوشتن این کامنت ــ دوباره برگردم و این پست را بخوانم، چیزهای بیشتری از آن خواهم فهمید.)

    پی‌نوشت دو: پس از یکبار بازخوانی و ویرایش کامنت، به این نتیجه رسیدم که اگر بخواهیم عمیق‌تر به این دو موضوع نگاه کنیم، به دو فلسفۀ دیگر می‌رسیم: ۱. کسانی که می‌خواهند در این دنیا به سعادت برسند و ۲. کسانی که سعادت اخروی را خواهانند. (البته به این معنا نیست که در این دنیا ریاضت بکشند!)

    پی‌نوشت سه: مجال نیست وگرنه شاید این کامنت طولانی‌تر از این هم می‌شد. حقیقت اینکه این روزها فکرم بدجوری مشغول این مسئله است و می‌خواهم به نتایجی قطعی برسم و آنها را به عنوان لوح حقیقت به دیواری نصب کنم. 🙂

    1. سلام ممنون از مشارکتت. مشکل اصلی اون جایی پیش می‌آد که تو داری بر خلاف چیزی که می‌خوای حرکت کنی. شاید هم اصلا اون موضوع خلاف ارزش‌هات هستش. سر صبر حتما در مورد دیدگاهت خواهم نوشت.

  5. سلام
    من هروز وبلاگ را برای خواندن مطلب دنبال میکنم لطفا بیشتر و بیشتر بنویسید و از همه چیز بنویسید ، راستش من از این مطلب خیلی خوشم اومد و استفاده کردم و خودم هنوز که 34 سالمه و فوق لیسانس برق دارم هنوز سردرگم هستم و گاهی هم اولش وارد رشته ای میشوی و به علاقه میرسی این هم هست لطفا راهنمائی بفرمائید چگونه ادم به تشخیص برای علاقه مندی برسد ؟ عوامل بیشتری را ذکر نمایید با سپاس

  6. پیش نوشت 1: قبلا تشکر کردم بخاطر وقتی که گذاشتی و مفصلا خواستی چندتا سیلی بزنی و یکم بیدارم کنی! الانم میخوام تشکر دوباره ای داشته باشم بخاطر همه مطالبی که زحمت میکشی براشون و میدونم شاید با وسواس موضوع انتخاب میکنی و با وسواس بیشتری مینویسی درباره¬اش.

    خوب برگردیم به کامنتم، راستش اونجا من یکم گله داشتم از اینکه منی که خودم ذهن استدلالی و منطق درست و حسابی ندارم و بر اساس احساسات اکثر مسیرهای زندگیمو انتخاب کردم چرا هیچوقت کسی نبوده تو زندگیم که بتونه نقش راهنما رو برام بازی کنه و همیشه خودم باید با سعی و خطا امتحان میکردم و تقریبا همیشه هم آخر کار ناراضی بودم. دقیقا یادم نیست اما تو یه کتابی، یه داستانی خوندم از شاهزاده ای که توسط جادوگر شهر جادو شده بود، میدونی جادوگر اونو خیلی هوشمندانه جادو کرده بود، بهش استعداد های زیادی داده بود، تو هر زمینه ای یه استعدادی، وقتی از جادوگر پرسیده بودن این دیگه چه نوع جادوییه گفته بود همینبراش کافیه که تا آخر عمرش سرگردون بمونه و نتونه مسیر زندگیشو هیچوقت پیدا کنه.
    شاید خودمو زیادی تحویل گرفته باشم اما همیشه میگم ای کاش فقط یدونه علاقه داشتم و اصلا استعدادی نداشتم، همون یدونه علاقه برام کافی بود تا تنها دلیلی که نتونم الان اینجا و ناراضی باشم تنبلی و عدم پشتکارم باشه.
    از لحاظ مالی وضعیت بدی نداشتیم و در واقع مجبور نبودم برای کمک خرج خونواده شدن برم کارگری و… تنها یبار که با پدرم دعوام شد رفتم تهران واسه کار، شاید سختترین دورانی رو که تو زندگیم تجربه کردم همون دو هفته ای بود که تو یه میدون تره بار کار کردم نه بخاطر سختی کارش چون مطمعنا از کار کشاورزی که من از بچگی انجامش داده بودم و بعنوان پسر بزرگ خونواده این وظیفه من تلقی میشد که شونه به شونه پدرم تو کارها کمک حالش باشم، بخاطر تحقیرها و دستورهایی که اصلا عادت به دیدن و شنیدنشون نداشتم و دست آخر هم حق خودمو درست و حسابی نگرفتم اما همون مبلغ ناچیزو پول بلیط برگشتمو به شهرستان ازش گذاشتم کنار و بقیه شو مثل کتاب ندیده ها رفتم میدون انقلاب و از تو دست دوم فروشها کتاب خریدم باهاش. میثم من عاشق کتابم به معنای واقعی دوسش دارم به قدرتش ایمان دارم.
    تو گفتی که نذاریم افراد زیر بغلمون هندونه بذارن اتفاقا من گذاشتم چندتا چندتا بذارن، گفتی که بی عدالتی رو قبول کنیم که من هیچوقت نتونستم درکش کنم که چرا؟ اما تقریبا فهمیدمش و میدونم بوده، هست و خواهد بود و هیچ کاریش هم نمیشه کرد، وقتی دانش پایینی هم داشته باشیم قطعا این رسانه ها هستن که افسارمونو دستشون میگیرن. که برای من همینطور بوده. از ارزش¬ها گفتی و زندگی براساس اونها، بدیش اینه که ما ارزشهامونو هم از همین رسانه های زرنگ و اطرافیان کم سوادمون میگیریم مگه غیر از اینه؟
    اهل ناله کردن و گناهکار دونستن دیگران بخاطر عقب موندگی های خودم نیستم، همیشه بیشتر انگشت اتهامم به سمت خودم بوده. اما واقعا باید من اینارو از کجا میدونستم، منی که بعد از سی سال زندگی تازه فهمیدم باید برم از خودشناسی شروع کنم و خودمو بشناسم اول بعد ببینم دوروبرم چی گذشته و قراره چی بگذره. آدم عجولی هستم و احساساتی، خیلی از تصمیمات زندگیمو با عجله و احساسات گرفتمو تقریبا میدونم هیچوقت بهشون فکر نکردم و یا اگر فکر کردم اون پروسه ای که توی ذهنم طی شده اصولا فکر کردن واقعی نبوده!
    از یه چیزی مطمعنم و اونم اینه که تو زندگیم هیچوقت به استخدام و پشت میز نشینی تو هیچ اداره¬ای حتی یذره فکر هم نکردم، دوره لیسانس دوستی داشتم که هر وقت حرف کار میشد میگفت من دوست دارم جایی کار کنم بشینم پشت یه میز و فقط پول بشمارم، چهار ترم فیزیک خوند بعد تغییر رشته داد و رفت حسابداری درسش که تموم شد تویه بانک استخدام شد و الان داره شب و روز پول میشماره. اما من لیسانسمو گرفتم و هیچ دید روشنی نداشتم که اصلا چرا دارم فیزیک میخونم بخدا حتی یادم نمیاد که یروز به کاری که در آینده میخوام با این فیزیکی که دارم میخونم انجام بدم فکر کرده باشم فقط خوندمش و مدرکشو گرفتم. در واقع نه بهش علاقه داشتم و نه متنفر بودم ازش، فقط سرگرمم کرده بود. تا دبیرستان شاگرد ممتاز بودم همیشه و چون کنکور رو خراب کرده بودم یادمه بزرگترین هدفم از شرکت کردن تو کنکور ارشد ثابت کردن خودم به دیگران بود که فکر میکنم انجامش دادم اما به قیمت برباد رفتن چند سال دیگه از بهترین سالهای عمرم شد. شاید این فقط داستان من نباشه و داستان زندگی خیلی از جونهای سرخورده و سرگردون تر ازمن توی این مملکت باشه.
    مدرک ارشدمو که گرفتم نه دنبال کار رفتم براش و نه مثل خیلی از دوستانی که انتظار داشتند مثل خودشون برم دکتری ش رو هم بخونم ادامه دادمش. ازدواج کردم و برای گذران زندگی هرکاری کردم؛کشاورزی، تدریس، ترجمه، مشاور املاک، ویزیتوری و …. در واقع تو این دو سه سال آخری که توی بازار بودم به اندازه کل زندگیم که همه اش تو مدرسه و دانشگاه بودم تجربه بدست آوردم و زندگی کردم!
    اما همیشه یه چشمم به دانشگاه و درس بودش! خیلی صبر کردم و خودمو واکاویدم که ببینم چی رو دوست دارم و استعدادم چیه، امسال رفتم تو دانشگاه علمی کاربردی(که نه دانشگاست، نه علمی و نه کاربردی!) و تو رشته تبلیغات تجاری ثبت نام کردم. میدونم خودت و خیلی از دوستای دیگه متممی مخالف مدرک و مدرک گرایی هستین و خدمم با این دیدگاه کاملا موافقم. اما خیلی کلنجار رفتم با خودم و دیدم واقعا اگه میخوام کاری بکنم تو این مملکت شاید به مدرک نیاز دارم، الان بازاریاب شرکتی هستم و کارمم دوست دارم، چند مورد پیش اومده که برای جایی مدیر فروش میخواستن و تقاضای کار دادم اما بدلیل مدرک قبول نکردن. شایدم باز بعد از دوسال که این مدرک و گرفتم فهمیدم اشتباه کردم اما میدونم مسیریه که میتونم چیزای زیادی یاد بگیرم، برخلاف مسیر قبلی….
    میدونی چیه وقتی فکر میکنم میبینم یا اصولا تو زندگی ام آرزویی نداشتم و یا اگه داشتم اونقد بزرگ و دست نیافتنی بوده که زود به زود از یاد خودم بردمش. آره منم خیلی شنیدم که برو دنبال آرزوهات و … اما آدم اگه آرزویی نداشته باشه چی؟ یعنی واقعا باید حتما آرزو داشته باشی تا آدم باشی؟
    راستشو بخوای هیچوقت نخواستم تو زندگی مثل کس دیگه ای باشم، و هیچوقتم مقایسه نکردم خودمو با کس دیگه ای، هیچوقت نتونستم الگویی برای خودم انتخاب کنم، همیشه از دستور شنیدن متنفر بودم، شاید فکر میکردم انتخاب الگو یعنی دنباله رو بودن و دستور شنیدن، همیشه میخواستم رهبر باشم، اما فقط میخواستم و هیچوقت هیچ کاری نکردم که رهبر باشم. نه پیرو بودم و نه رهبر، پس من چی ام؟

    1. ممنون از کمکت برای توسعه این بخش از وبلاگ. حتما ادامه خواهم داد بحثت رو.
      در ضمن با توجه به مخفی بودن اسمت و اجازه خودت منتظرش کردم تا دیگران هم راحت تر حرف هات و حرف هام رو بفهمه.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.