۱- دانشمندان و هنرمندان، فهمیدند که نمیدانند!
روزگاری دانشمندان فهمیدند که مواد از مولکول تشکیل شدهاست. البته زمان دقیق آن تا دکارت عقب میرود، اگر هم به معنای عمومی آن نگاه کنیم، تا اپیکور (۲۷۰ قبل از میلاد) و دموکریت (۳۷۰ قبل از میلاد) برمیگردد. نام آن را مولکول گذاشتند که از «مول» میآمد (لاتین) به معنای ماده.
خلاصه کنم که در اصل، کلمه مولکول، به معنای کوچکترین جسم بود. بعدها اتم کشف شد، کارهای علمی و آکادمیک آن به کارهای جان دالتون در 1800s برمیگردد. احتمالا میتوانید حدس بزنید معنای اتم چیست؟ اتم به معنای «تجزیهناپذیر» است. گذشت و گذشت تا فهمیدند باز هم اشتباه کردهاند.
بعدها کشف کردند که یک اتم از الکترون و پروتون و نوترون تشکیل شده است. کشف پروتون از کارهای پروت در ۱۸۱۵ شروع شد تا این که توسط رادرفورد ۱۹۱۷ اثبات شد. اینجا دیگر هر کدام از ذرات، به خاطر خاصیتشان اسم گرفتند، الکترون از الکتریسیته، پروتون از نام پروت، و نوترون را به خاطر خاصیت خنثیگری آن.
نکته زیبای کار که میخواهم به عنوان نتیجه بیاورم، این است که گِلمان در ۱۹۶۳ واژه کوارک (که پروتون و نوترون از آن تشکیل شدهاند) را از شعری در کتاب «شبزندهداری فینگنها»، نوشته «جیمز جویس» برداشت. همان زمان، زویگ (Zweig) نام Ace به معنی ذره تکخال (یک چیزی توی مایههای اتم معنی میداد) را پیشنهاد کرد. اما دانشمندان شاید فهمیده بودند که از یک سوراخ چند بار گزیده نشوند. آنها کوارک را برگزیدند. شاید در دلشان میگفتند، دیگر میدانیم که ممکن است چند سال بعد بفهمیم همین کوارکها از چیزهای ریزتری تشکیل شدهاند.
آرام آرام، دانشمندان دست از از تعصب برداشتند، شما تعصب اولیه دانشمندان روی «زمین محور بودن دنیا» را نگاه کنید، آنها خیلی سادهتر با جایگزینی فیزیک کوانتوم کنار آمدند نسبت به زمانی که میخواستند حرفهای گالیله را جایگزین حرفهای ارسطو و کتاب مقدسشان کنند. دانشمندان، امروز هم مرتب دنبال نظریات جدیدی هستند تا کوانتوم را هم زیر سوال برند، حتی برای این کار، هزینههای هنگفت هم میکنند.
کاری که روانشناسان با فروید کردند را فروید با یونگ تکرار نکرد و کاری که فروید با یونگ کرد (از جهت لجبازی روی ایده خود) را یونگ با دیگران نکرد.
کاری را که نقاشان رئال با امپرسیونیستها کردند را نقاشان امپرسیونیست و سمبولیسم (گوگن) با اکسپرسیونیسم (ونگوگ) نکردند. در مورد رشد سبکهای موسیقی هم چنین شد، مانند گذشته آنقدر حساسیت و تعصب وجود ندارد.
امروز، خوشبختانه میبینم که دانشمندان و هنرمندان خوب، کمتر از همیشه خود را انتهای دانش میدانند. هر روز نظریات جدید و سبکهای جدید میآید و کسی به مانند گالیله مجبور به چنین اعترافی نمیشود:
گالیله: در سال ۷۰ زندگیم، در مقابل شما زانو زدهام و در حالی که چشم در کتاب مقدس دوختهام و با دستهای خود لمسش میکنم، توبه میکنم و ادعای واهی حرکت زمین را انکار میکنم و آنرا منفور و مطرود مینمایم.
۲- بزرگجثهای که فکر میکرد قوی است تا اینکه باشگاه رفت.
راستش من خودم با توجه به اینکه جسه نسبتا درشتی داشتم و کمی هم رزمی میرفتم خیلی ادعا داشتم (تا دوره کارشناسی)، اما وقتی به کلاس جودو رفتم و دیدم که جثههای کوچک چگونه با فنون جودو مردانی با ۱۰۰ کیلو بیشتر را زمین میزنند، دیگر در خیابان مواظب بودم و با کسی درگیر نمیشدم. این حس نتوانستن، یک بار جانم را نجات داد که سر صبر برایتان خواهم نوشت.
شما به توهم قدرت برخی از قویترین مردان ایران نگاه کنید. چند تا کشته دادیم؟ چند بار خبر دعوای زننده آنها را در سالنها و استخرها و مکانهای عمومی شنیدهایم؟ چند تایی قاتل شدهاند و چندتایی مقتول! حتی کشتیگیرانی که روزی برای ما اسطوره بودند، چه رفتارهای زنندهای کردند؟ وحشتناکه که با آمار سرانگشتی من، این افتضاح برای درصد بالایی از قویترین مردان رخ داده.
ممکنه بگید خب چون زیاد ورزش میکنند، نمیتوانند به فرهنگ و توان تصمیمگیری خود اضافه کنند. اما اگر این طور است چرا دوندهها نمیکشند و نمیمیرند؟ چرا خبری از دعوای کوهنوردان نمیشنویم؟
من به شما میگویم: توهم قدرت است، دقیقتر بخواهید توهم دانستن است. چرا که چنین اویی، فکر میکند میداند که از آنها قویتر وجود ندارد! از طرفی، نقطه ضعف بسیار شدید بدن را نمیداند. متاسفانه ما در رفتارهای فردی خود این را نمیبینیم.
اتفاقا در گلستان سعدی داستان معروفی داریم (پانوشت ۴) که خلاصهاش میشود:
جوانی نزد یک استاد، شروع به یادگیری کشتی کرد. بعد از مدتی با توجه به هیکل و یادگیری تمام فنهای استاد، غرور گرفتش و استاد را به مبارزه طلبید. استاد با کراهت پذیرفت. اما استاد پیر در میدان، با فنی که آن جوان حتی از وجودش هم خبر نداشت، وی را بر زمین زد و مسابقه را برد. (خود داستان جزئیات زیادی دارد).
مشکل آن جوان، ندانستن آن فن نبود، بلکه ندانستن وجود چنین چالشی و چنین فنی بود. اگر میدانست و حتی فن را هم بلد نبود، شکست نمیخورد و شاید کمی صبر میکرد، از استاد میپرسید و بعد استادس را شکست میداد!
یک داستان دیگر، مربوط میشود به ماجرای نحوی و کشتیبان در مثنوی معنوی:
در کشتی، عربیدانی (پانوشت ۵) که فقه و صرف و نحو بلد بود، مرتب از ملوان میپرسید، فلان موضوع در نحو (گرامر) را بلدی، ملوان گفت نه. عربیدان به ملوان گفت نصف عمرت بر فناست. ملوان ناراحت شد اما دم نزد. کمی گذشت و کشتی دچار طوفان شد و در هم شکست. حال نوبت ملوان بود که پرسید: ای عربیدان، آیا شنا بلدی؟ گفت نه. ملوان گفت تمام عمرت بر فناست.
باز هم ماجرا از ندانستن (یا توجه نکردن به) مجهولی به این مهمی توسط عربیدان ناشی میشد. میتوانست شنا را بلد نباشد، اما بداند بلد بودن آن حیاتی است و ملوان را آزار ندهد. شاید در زمان غرق شدن به دادش میرسید.
از بد ماجرا بسیاری مسائل، این گونه دیداری، فیزیکی و فراگیر به چشمان ما نمیآیند. چشمی نداریم تا قتلهای روانی و روحی پشت سر هم را ببینیم. چرا؟ چون توهم دانش داریم.
- فکر میکنیم میتوانیم با قهر و دعوا و ناراحتی، فرزندمان یا پدر و مادرمان را فرمانبُردار کنیم، با این کار اعتماد او را میکُشیم و نمیبینیم. با این کار، اول به خود زهر دادهایم. جالب این است که نمیفهمیم! حتی نمیدانیم که چنین چیزی هم هست! بر فرض که فرمانبُردار کردیم، چه اثراتی خواهد داشت؟
- ما حتی نمیدانیم میتوان نفس کشیدن را یاد گرفت! عشق ورزیدن و محبت کردن را آموخت! یعنی حتی حاضر نیستیم از خودمان سوال کنیم: «آیا روش من در محبت کردن و عشق ورزیدن درست است؟». فکر میکنیم همه مجهولات را میشناسیم.
- بسیاری از ما در ریاضیات مشکل داریم (اینو خیلی خوب دیدم، حتی معلمای ریاضیمون هم اینجورین)، حتی نمیدونیم روشی متفاوت برای ریاضی خوندن وجود داره، راهش فرق داره. حفظ میکنیم و خلاص. اصلا حتی نمیدونیم باید ریاضیات، کتابخوانی و دروس مفهومی رو مربیگری کرد، نه اینکه درس داد. حتی نمیدونیم مربی و مدرس فرق دارن! فقط مدرسها رو به جرم اینکه مثل مدرسها دیکته نمیگن نابود میکنیم.
- فکر میکنیم که استاد و معلم خود را فریب دادیم و تقلب میکنیم، اما نمیدانیم با این کار توان راستکرداری را در خود کشتیم. اصلا نمیدانیم روح راستکرداری هست تا اینکه بدانیم میتواند بمیرد! با تنبلیهامون، روح سختکوشی رو نابود میکنیم، ولی اصلا کی میدونه یه همچین چیزی هست تا بخواد تقویتش کنه.
- فکر میکنیم وقت همیشه هست! با خودتون میگید: دو روز دیگه شروع میکنم، از ترم دیگه شروع میکنم… اما شرمندهام، اوضاع در همین ایران به ظاهر آروم خودمون خیلی داغونه:
با احتمال ۵ دهم درصد (خیلی عدد بزرگیه!) امسال خواهی مرد! به احتمال ۶.۵ درصد (بازم وحشتناکه) دیابت میگیری! به احتمال ۲ ونیم درصد معتاد میشی! به احتمال ۴.۵ دهم درصد ایدز میگیری! به احتمال ۲۵ درصد افسردگی! (پانوشت ۱)، به احتمال ۳۰ درصد یک بیماری روانی. در تمامی مواردی که گفتم، بالای ۷۰ درصد افراد مبتلا شدن را نمیفهمند یا اگر هم بفهمند دیگه فایدهای نداره!٬ اکثر ما اصلا نمیدونیم پوست عاطفی چی هست؟ چجوری تقویتش کنیم. اکثرمون حتی انواع دیابت رو نمیشناسیم.
۳- قوی سیاه برای اونا، نخود سیاه هم برای ما!
نسیم طالب، یکی از خوشبِنِویسها و تحلیلگران ریسک، به خصوص در حوزه مالی است. کتاب قوی سیاه او در یک ارزیابی نسبتا معتبر، به عنوان یکی از ۱۲ کتاب اثرگذار بعد از جنگ جهانی دوم توصیف شدهاست. دوستانم در مورد محتوای کتاب و جزئیاتش زیاد نوشتهاند، اینجا فقط میخواهم در مورد علت نامگذاری کتاب بنویسم. دلیل انتخاب این اسم چنین است:
در فرهنگ غرب قوی را پرندهای سفید میدانستند که مظهر پاکی است. اغلب مردم، قوی سیاه ندیده بودند، برای همین اگر چنین چیزی میدیدند (پانوشت ۲) شیطانی بود و عجیب، میگفتند حتما تلسمی شده، حتما نمادی از شیطان است. این موضوع در بسیاری از نمایشنامهها و کتابهایشان حضور دارد.
در واقع قوی سیاه برای آنها وجود نداشت، در صورتی که کافی بود کمی سفر کنند، تا ببینند، زیاد هم هست. حالا جالبه که قوی سیاه، خودش هم موجود پیچیدهایه! اگر زندگیش رو میدیدن که دیگه بدتر شیطانی میدونستنش! اینجا رو بخونید میفهمید چی میگم.
نام دامنه صفحه شخصی نسیم طالب هم زیباست
fooled by randomness
یعنی تحمیقشده با تصادف. حتی شعاری که در آن صفحه آورده هم زیباست، جملهای از موتو که میگوید:
اگر کلاهبرداری را دیدی و آن کلاهبرداری را فریاد نزدی، تو هم کلاهبرداری
نسیم طالب در کتاب و سایر نوشتههای خود روی این موضوع تاکید دارد که بسیاری از عوامل ریسک در حوزه اقتصاد را اصلا نمیشناسیم، مثل قوی سیاه و مثل قدیمیها اسمهای عجیب و غریب میگذاریم مثل نفرین ۲۰۰۷.
فکر نکنید فقط غربیها چنین تفکراتی داشتند، اکثر ما، حتی همین امروز نخود سیاه ندیدهایم و فکر میکنیم وجود ندارد. اما وجود دارد ایناهاش.
رفتار ما هم با نخود سیاه، بهتر از غربیها با قوی سیاه نیست! آن را دور میاندازیم، چون اصلا نمیدانیم وجود دارد و به عنوان آشغال و سنگ با آن برخورد خواهیم کرد. غافل از این که همان، ممکن است فایده زیادی داشته باشد.
به قول نسیم طالب، وقتی ما مجهولاتمان و ندانستههایمان را میدانیم، میتوانیم ریسک ندانستن آن در زندگی را در نظر بگیریم! مثلا میدانیم در سفر ممکن است باران بگیرد و اثرات احتمالی آن را در نظر میگیریم. اما، خیلی از مجهولات هستند که وجودشان هم مجهول است! من این مجهولات را به دو دسته تقسیم میکنم:
- آنهایی که خودمان نمیخواهیم بررسی کنیم و به آن فکر کنیم (چه خوب و چه بد)! مثل اعتیاد خود و فرزند، تصادف، برخودر رعد و برق به خودرو و … اگر کمی فکر کنیم، میتوانیم بررسی کنیم، اما نمیکنیم.
- برخی موارد هستند که حتی اگر فکر کنیم هم نمیتوانیم حضورشان را حدس بزنیم! مثلا فکر کنید به مکان ناشناختهای میروید که احتمال حمله خرس وجود دارد و شما از وجود خرس در آن بیاطلاعید. من نام آن را مجهولالموجودیت مستقیم مینامم. همین مورد را میتوان به دو دسته تقسیم کرد:
الف – فضاهایی که حدس میزنید مجهولالموجودیتهایی در آن دارید. مثلا شما در حوزه روانشناسی کمی مطالعه کردید و فهمیدهاید که مجهولات زیادی وجود دارند ولی شما آن مجهولات را نمیشناسید.
ب -فضایی که اصلا نمیدانید وجود دارد. مثلا کلا در مورد کوانتوم چیزی نمیدانید، پس اصلا در مورد مجهولهای آن هم هیچ ایدهای ندارید.
۴- فهم ندانستن در یک حوزه، لزوما ربطی به دانستن در آن حوزه ندارد.
من در موارد بالا سعی داشتم به شما این مطلب را برسانم که دانش در یک حوزه، فضای مجهولات بزرگی را برای شما باز میکند! برای شما مجهولاتی معرفی میکند، که اصلا در تخیل شما هم نمیگنجید. شما ممکن است اصلا امکان وجود یک ایراد و ضعف روانی شدید در خود را نمیدادید. حالا پس از مطالعه و کسب دانش در آن حوزه، فهمیدید که در حوزه روانی ناآگاهید. خوشبختانه، اگر کمی مطالعه خود را بیشتر کنید (در همان حوزه)، میفهمید که احتمالا مجهولاتی هم در سایر حوزهها دارید که اصلا خبری از آن نداشتهاید. مثلا مدیریت، جسمی، فیزیک و …
اگر بخواهم در شکل توضیح دهم (خیلی ناقص، غیرعلمی و نادقیق). فرض کنید، قرمز، جایی است که معلومات شما حضور دارند، از طریق یک دانش (اطلاعات پردازششده) به فضای جدیدی وارد میشوید، که با فلش نشان دادهام. فرض کنید فضای سفید، جایی است که میدانید مجهولها حضور دارند یا به اصطلاح، مجهولهای آن را میشناسید (به صورت نسبی)، و فضای خاکستری جایی است که حتی از وجود مجهولات در آن هم بیاطلاعید و احساس اطمینان میکنید که میدانید، اما در واقع نمیدانید.
از دید من، زندگی در موارد بسیاری، مانند شکل سمت چپ است و نه راست. یعنی دانش شما در یک حوزه، به شما میفهماند که احتمالا (در همان سطح) در سایر حوزهها هم چیزی نمیدانید (لطفا مدرک را با دانش یکی نگیرید).
خطهای سیاه، یک تخمین از لایههای دانش است. هر چه به سمت بیرون بروید، عمق دانش شما بیشتر خواهد شد. در مورد این که ناحیه سفیدرنگ چگونه رشد میکند فرمولی ندارم و احتمالا کسی هم نمیداند.
باید مواظب باشید، روی مسائلی کار کنید که به فضای سفید شما نزدیکترند. از انتخاب مسائل در حوزه قرمز (به خاطر چالشی نبودن) و خاکستری (به خاطر ریسک بالا در درک مسائل) پرهیز کنید.
۵- مجهولات و مسائل، زیبا و زشت دارند.
بیایید با هم روراست باشیم. برخی مسائل زیبا هستند و بعضی دیگر زشت! از مثال بدم معذرت میخواهم، دوست دارید مسئله شما، ادرار بچه همسایه باشد؟ سروصدای همسایه بالایی؟ یا اینکه سوالتان نحوه ارتقاء قدرت روانی و جسمی در دورهای محدود باشد؟ یا جذب دوست خوب در حوزه مورد نظر؟
دوست دارید در مورد «حل مسئلهای بنیادی و باارزش فکر کنید» (پانوشت ۳) یا اینکه مسئله شما، «در باب چرایی طلاق فلان هنرمند از آن یکی هنرمند و چگونگی آشنایی آن با شوهر جدید» باشد؟ احتمالا همان چیزهایی که مرتب در شبکههای اجتماعی و مجلات زرد خواهید دید.
بگذارید ذهنتان، جسمتان و روحتان درگیر مسائل و مجهولات زیبا و مهم باشد، نه مسائل بیارزش و بیربط و بیآینده. تمرکز شما روی رشد گل نیلوفر باشد نه زاد و ولد علفهای هرز.
در حل مسائل، باید حد و حدود خود را بدانید، سعی کنید مسائل خود را از ناحیهای نزدیک به منطقه سفید شکل بالا انتخاب کنید!
نتیجه:
کتاب بخوانید، تا فضای مجهولات شما بیشتر شود. ریسکتان کمتر شود. تا مسائل و مشکلات زیباتر و بزرگتری برای شما ایجاد شود! مسائل در حد شما بیشتر شده و بتوانید انتخابهای بیشتر و بهتری داشته باشید.
کتابها، از سه دید، چنین ثمرهای دارند.
– دید اول اینکه، هر کتابی یک بسته است. بگذارید با یک مثال بیشتر توضیح دهم. اگر از شما بخواهم درباره قوی سیاه ۵ سوال بپرسید و مجهولهایتان را در میان بگذارید، خوب شاید بتوانید. اما اگر از شما بخواهم ۱۰۰ مورد بگویید چه؟ نکته این جاست که تازه بعد از تعدادی سوال بدیهی اولیه، سوالهای مهم و کاری آغاز میشوند. مثل ورزشکاری که تازه به عرق کردن میافتد و از آنجا سوزاندن کالری ارزش دارد. یک کتاب خوب، معمولا با یک موضوع کلی شروع شده و به صورت سلسلهوار و عمقیتر، مجهولها را مطرح میکند.
– فرایند مطالعه کتاب، تمرینی برای کار با مجهولهاست. چه جواب یک مجهول، چه موجودیت یک مجهول و چه جمعآوری مجهولها در کنار هم به عنوان یک بسته.
– کتاب، روش طرح سوال و کشف حضور مجهولات ممکن در یک حوزه را، از طریق محتوای تجمیعشده ارائه میکند. که خود این، از دو جنبه با ارزش است. شناخت مجهولات و دیگری تلنگر زدن به خواننده برای ندانستن مجهولات (شناخت بهتر و هشدار وجود منطقه خاکستری).
لطفا اگر کتاب خوبی را آغاز کردید، از سه دید بالا استفاده کنید.
این متن را با غزلی نسبتاً مربوط از «فروغی بسطامی» (که مدتها با آواز دلنشین و پُر اُبُهَت محمدرضا شجریان، در ذهنم طنینانداز بود – پانوشت ۶) به پایان میبرم. فقط توجه کنید این غزل از جهت ترغیب شما به حضور در ناحیه خاکستری خیلی بدآموزی دارد و از جهت دیدن و یافتن مسائل زیبا، رویایی و عالی است.
گر عارف حقبینی > چشم از همه برهم زن چون دِل به یکی دادی،> آتش به دو عالم زن
هم چشم تماشا را > بر روی نکو بگشا هم دست تمنا را> بر گیسوی پرخم زن
هم نکتهٔ وحدت را > با شاهد یکتا گو هم بانگ اَنَاالحق را > بَر دار معظم زن
هم جلوهٔ ساقی را> در جام بلورین بین هم بادهٔ بیغش را > با سادهٔ بیغم زن
ذکر از رخ رَخشانش> با موسی عمران گو حرف از لب جان بخشش > با عیسی مریم زن
حال دل خونین را > با عاشق صادق گو رَطل مِی صافی را> با صوفی مَحرم زن
چون ساقی رندانی، > می با لب خندان خور چون مطرب مستانی > نِی با دل خرم زن
چون آب بقا داری> بر خاک سکندر ریز چون جام به چنگ آری> با یاد لب جم زن
چون گرد حرم گشتی> با خانه خدا بنشین چون می به قدح کردی > بر چشمهٔ زمزم زن
در پای قدح بنشین > زیبا صنمی بگزین اسباب ریا برچین،> کمتر ز دعا دم زن
گر تکیه دهی وقتی، > بر تخت سلیمان ده ور پنجه زنی روزی، > در پنجه رستم زن
گر دردی از او بردی > صد خنده به درمان کن وَر زخمی از او خوردی > صد طعنه به مرهم زن
یا پای شقاوت را > بر تارک شیطان نه یا کوس سعادت را> بر عَرش مکرم زن
یا کحل ثوابت را > در چشم ملائک کش یا برق گناهت را> بر خرمن آدم زن
یا خازن جنت شو،> گلهای بهشتی چین یا مالک دوزخ شو،> درهای جهنم زن
یا بندهٔ عقبا شو،> یا خواجهٔ دنیا شو یا ساز عروسی کن، > یا حلقهٔ ماتم زن
زاهد سخن تقوی> بسیار مگو با ما دم درکش از این معنی،> یعنی که نفس کم زن
گر دامن پاکت را > آلوده به خون خواهد انگشت قبولت را> بر دیدهٔ پر نم زن
گر هم دمی او را> پیوسته طمع داری هم اشک پیاپی > ریز هم آه دمادم زن
سلطانی اگر خواهی > درویش مجرد شو نه رشته به گوهر کش> نه سکه به درهم زن
چون خاتم کارت را> بر دست اجل دادند نه تاج به تارک نه، > نه دست به خاتم زن
تا چند فروغی را> مجروح توان دیدن یا مرهم زخمی کن> یا ضربت محکم زن
پانوشت ۱: من را به خاطر استفاده فراوان از علامت تعجب «!» ببخشید.
پانوشت ۲: بعضی مواقع به این فکر میکنم، اگر با یک چراغ قوه به ۳۰۰ سال پیش برویم، میتوانیم کلی پول با جادوگری در بیاوریم، شاید هم کشته شویم.
پانوشت ۳: میفهمم عبارت «با ارزش بودن» دقیق نیست، اما برای توصیف آن به من وقت بدهید، شاید وقتی دیگر.
پانوشت ۴: اگر گلستان را با صدای ساعد باقری گوش کنید محشر است، اگر هم تا به حال گوش نکردهاید، نعمت بزرگی را از دست دادهاید، نمیتوانم بگویم چقدر تحت تاثیر همگامی نجوای ایشان و محتوای گلستان سعدی قرار گرفتهام. اما میتوانم بگویم، تا به حال از نظر زمانی، صدای هیچ خوانندهای را به اندازه نجواهای او (که شاعر است) نشنیدهام! از اینجا میتوانید دانلود یا گوش کنید. توضیح اینکه من هیچ جا ندیدم فایل مرتبطی برای فروش باشد و خودم هم خاطرم نیست چگونه دستم رسید!
پانوشت ۵: به عمد، از عنوان «نحوی» مولانا و عنوان «دانشمند» در داستانهای اقتباسی استفاده نکردم. چون «نحوی» از متن امروزی دور بود و «دانشمند» برای آن هیچچیز ندان زیادهروی بود.
پانوشت ۶: از طریق ویدیوی زیر (آپارات)، میتونید صدای دلنشین استاد شجریان که بخشهایی از اون شعر رو میخونن، گوش کنید:
سلام
از نوشته بسیار پر بارتان استفاده کردم وخوشحالم که به واسطه نوشته آقای شعبانعلی با شما آشنا شدم و از این به بعد هم نوشته هایتان را دنبال خواهم کرد
موفق باشید
سلام و ادب
کتاب قوی سیاه از آن کتاب هایی هست که هنوز فرصت/جرات/همت نکردم برم سراغش! و کنجکاوم ببینم در این مقاله با چه چیز هایی روبرو میشم… همزمان با خواندن متن این پست، میام و این کامنت را تکمیل میکنم و بعد انتشار را میزنم…
۱- دانشمندان و هنرمندان، فهمیدند که نمیدانند:
.We never get it, we are always getting it
.Those who know the most are the most teachable ones yet
۲- بزرگجثهای که فکر میکرد قوی است تا اینکه باشگاه رفت:
خیلی جالب بود، پوست عاطفی، روح درست کاری، روح سخت کوشی و تنبلی!
دوست نداشتم مطالب تحت این تیتر تموم بشه، مرتب اسکرول میکردم میرفتم پایین ببینم چقدر از این تیتر باقی مونده… عالی بود.. یادمه دکتر شاه حسینی(موسسه زبان ملل) در مورد همین توهم دانایی صحبت میکرد:
راستی فکر میکنم این اخلاق پسندیده و خوب شما با عنوان «روی کار های کوچیک خودمون اسم های بزرگ نگذاریم» هم میتونه خیلی مربوط و در هم تنیده باشه محتوای این تیتر…
۳- قوی سیاه برای اونا، نخود سیاه هم برای ما:
دلیل شیطانی در نظر رسیدن قو های سیاه رو از ویکی پدیا خونم جالب بود اصلا به قیافشون نمیاد! بگذریم!.. در مورد دانستنِ ندانستن ها کوین ترودو جالب میگه… چهار مرحله یادگیری رو اینطور دسته بندی کرده که بنظرم تمام انواع دسته بندی های دیگه ی بزرگان رو در بر میگیره… اوه الان سرچ کردم فهمیدم این رو اصلا کوین ترودو نگفته و در سال 1969 یک بنده خدای دیگه ای ثبتش کرده… جالبه دارم به این فکر میکنم که از این به بعد سعی کنم از ریشه ها و مراجع اصلی کتاب بخونم تا از جوجه نویسنده ها…بگذریم، چهار مرحله اینهان:
1) Unconscious Incompetence
2) Conscious Incompetence
3) Conscious Competence
4) Unconscious Competence
که مرحله اول، همان حالت ۲ قسمت ب نظریه شماست به گمانم.
و مرحله دوم، همان حالت ۲ قسمت الف از نظریه شماست به گمانم!
۴- فهم ندانستن در یک حوزه، لزوما ربطی به دانستن در آن حوزه ندارد:
کتاب های مانده در قفسه کتابخانه ات را بخوان لامصب!( خطاب به خودم)
چون در حوزه رنگ سفید بوده اند که خریدی شان!
۵- مجهولات و مسائل، زیبا و زشت دارند:
مراقب سوالات ات باش(خطاب به خودم)
میگن مراقب آرزو هات باش یهویی دیدی بهشون رسیدی!
(… you might just get it …)
اینجا میشه گفت مراقب سوالاتت باش یهویی دیدی به جوابشون رسیدی!
این پست سپاس فراوان آقای مدنی عزیز بسیار با حوصله نوشته شده بود خیلی لذت برم(این نوع لذت را دیگر فکر نکنم مکارم حرام کرده باشد!)…
ممنون که خوندید…
برای بار چندم مطالب زیبایتان را خواندم، بسیار تأثیر گذار بود ممنون