گاهی کاری را بر خلاف آنچه باید انجام دهیم، برخلاف آرزوی یگانهمان (یا به قول Garry Keller همان یگانه چیزمان The one thing) حرکت میکنیم، آن هم به خاطر یک آفرین یا باریکالله! همیشه وقتی برای پدرم از تشویق دوستان حرف میزدم، میگفت:
مواظب باش به درد باریکالله دچار نشی!
طرف شما را تشویق میکند و ریسک انتقاد را نمیپذیرد! حتی آنقدر طمع دارد که میخواهد در پیروزی احتمالی و شانسی شما هم نقش داشته باشد! در بهترین حالت نمیدانند که شما را از اهدافتان دور میکنند. شما را تشویق به کارهایی میکنند که در شان شما نیستند، کارهایی که در بهترین حالت در راستای اهدافتان نیستند، اما شما انجام میدهید.
آن تشویق نامناسب، در کنار تشویق نشدن در مسیر اصلیتان، یکی ذغال خوب است و دیگری رفیق بد! شما معتاد به چیزهای سطحی میشوید و سالها بعد با خودمیگویید این بود؟ همش همین؟
مصداق حرفهای من صرفا کارهای ابلهانه موجود در اینستاگرام و سایر شبکههای اجتماعی نیست، فقط هم به تشویقهای خودمان برای ۲۰ گرفتن در درسها (هزینهاش عدم درک عمیق مفاهیم بود) اشاره ندارد، حتی به تحسین اطرافیان برای شاخص شدن یا راهاندازی کسبوکار زودتر از موعد نیست، گاهی حتی خواندن کتابهای سطحی و سمی نیز از این دست هستند.
شاید بزرگترین عامل توسعه خودم را تشویقهای کم پدرم بدانم! سالها پیش در دوره دبیرستان شاگرد اول منطقه شده بودم در عین حالی که یک فروشگاه بزرگ را اداره میکردم. یعنی بخش عمده وقتم را در آنجا میگذراندم. با کلی ذوق آمدم و پدرم خیلی ساده با شاگرد اولی من برخورد کرد! اما وقتی به اندازه کافی کتابهای عمیق میخواندم، به خوبی تشویق میشدم.
همین تشویق ساده، همان تشویقنکردنهای ساده من را به آدمی تبدیل کرد که هیچ وقت به فکر شاگرد اولی نباشم و بیشتر به دنبال مفهوم باشم. اگرچه سالها بعد بدون هدف گذاری اول میشدم، اما هدف اصلی من، دعای اصلی من، تمکرز من، هیچ وقت روی شاگرد اولی نبود. فقط با خودم مسابقه میدادم. چه بسا اگر با همکلاسیهایم مسابقه میدادم، حداکثر به اندازه کمی بیش از سایر شاگردان رشد میکردم.
هیچ وقت آرزوی اول شدن نداشتم! هیچ وقت با سایرین رقابت نمیکنم (مگر در بازی). شاید باورنکردنی باشد، اما حتی پس از کنکور هم به پاسخ سوالات نگاه نکردم.
اولین کتابی که در عمرم خریدم کتاب حماقت و چاپلوسی بود. پادشاهی که به دنبال بهترین لباس بود و اسیر زبان چاپلوسان شده بود. گاهی به اطرافیانم و مسئولین نگاه میکنم، میبینم این حماقت را. بارها از شرکتها بیرون آمدم، صرفا به خاطر این که نخواستم چاپلوسی کسی را بکنم.
همانطور که تصمیم نگرفتن خود یک تصمیم است، تشویق نکردن هم خود یک تشویق است! تقبیه کردن هم یک تشویق است. چه زمانی که شما تشویق نمیکنید، چه زمانی که تشویق نمیشوید.
به طور مصداقی:
اگر در محفل دوستان به کشیدن سیگار تشویق میشوید، این تشویق خوب نیست.
اگر دوستتان وقتی شما را در حال اعتیاد به تقبیه کرد، این تقبیه، بد نیست.
اگر در شبکه دوستی خود به نوشتن و بحثهای بیهوده تشویق میشوید، لزوما تشویق خوبی نیست.
اگر کسی به شما از بد بودن منشتان میگوید، یا از بد بودن نوشتهتان، لزوما کار بدی نمیکند.
وقتی زندگی افرادی مثل مایکل فلپس (کتاب Beneath the Surface) یا اوپرا وینفری را میخوانید (از این دست خیلی زیاد است)، از این شکایت میکنند که در مواردی به خاطر بد بودن نفی شدند، اخراج شدند یا به کنج عزلت فرستاده شدهاند.شاید اگر جای آن تنبیهکنندگان را میدانستید، انتقام خونینی از آنها میگرفتید. بدانید که در صورت تشویق بیمورد آنها، نهایتا یک انسان معمولی در این دنیا شده بودند (شاگرد اول محل خود).
تنها چیزی که باید بدانید این است که تشویق و تنبیه یک موضوع طبیعی برای آگاهسازی شماست و بس. از آن برای دیدن چیزها و نکاتی که قبلا نمیدانستید استفاده کنید (بعد از تحلیل) و رهایش کنید.
از همچین پدری همچین پسری بعید نیست………خوش به حالت
بنظرم تشویق نکردن باعث میشه خود واقعیت رو پیدا کنی اینکه دنبال تشویق دیگران باشی باعث ارضا شدن تو حرفه خودت میشه دیگه هدف های بزرگت یادت نمیاد کار نمیکنی برا خودت کار میکنی برا تشویق شدن و این بدتر اتفاق ممکنه ممنون تحلیل قشنگ و مفید بود
با سلام و احترام آقای مدنی عزیز درسته که ما شرایط خوب شما رو نداشتیم، اما از شما سپاسگزاریم که تجربیات ارزشمندتون رو در اختیار ما قرار می دید. نمیشه که انتظار داشت که رنج و آسیب ندید، اما بعداز آگاهی تکرار آن رفتار به عهده ی خود ماست.
میثم، به نظرم تمام حرف رو جمع کردی در پاراگراف آخر:
“تنها چیزی که باید بدانید این است که تشویق و تنبیه یک موضوع طبیعی برای آگاهسازی شماست و بس. از آن برای دیدن چیزها و نکاتی که قبلا نمیدانستید استفاده کنید (بعد از تحلیل) و رهایش کنید.”
و در این پاراگراف، همه چیز رو میشه خلاصه کرد در این:
“تحلیل کنید، رهایش کنید”
باز برای من، این “رهایش کنید” یک بار مفهومی خیلی بزرگی داشت که دقایقی به شدت به فکر فرو رفتم.
ممنون از متنهای زیبا و کاربردی
من هم خیلی به درد باریک الله دچار میشم. در واقع سیستم ذهنیم اینقدر تشویق شدن رو دوست داره که وقتی یک جایی حتی وقتی خودمم میدونم اون تشویق بی اساسه باز هم دلم میخواد. بخاطر اینکه پدر و مادر من دیگه خییلی کم تشویقم می کردن… مخصوصا پدرم. فقط تو درس تشویق میشدم.
اونم تشویق در حد خیلی یواش! نه هدیه ای بود و نه چیز با ارزشی. شاید یه قربون صدقه کوچیک
تاثیر منفیش اینه که الان خودمو وقتی لایق تشویق میدونم که واقعا خیلی تلاش کرده باشم.
اما نمونه هایی از دچار شدن/نشدن به درد باریک الله برای من اینها بودن:
+ خوندن کتاب بهم حس دانایی میده. حس فرهیخته بودن و گرفتن تشویق از جامعه. حتی اگر از تک تک کلمات اون کتاب بهم استفراغ دست بده و در سطح فهم من نباشه یا واقعا کتاب بیخودی باشه و در کل چیزی یاد نگیرم. چون جامعه و رسانه ها کتاب رو یک چیز “مقدسی” نشون میدن، که هرچی تو کتاب نوشته باشه، یعنی خوب و درسته.این هم یه رویکرد سیاسی و اجتماعی برای افزایش سرانه مطالعه و ورشکست نشدن ناشرین هست.رمان erotic و کتابهای زرد روانشناسی رو هم کتاب میدونند. البته همه مردم اینطور نیستن، ولی من تحت تاثیر بعصی کسانی قرار گرفتم که اینطورند.
+ از وقتی یه بچه کوچیک بودم. وقتی برای عید لباس نو می خریدم…یادم نمیاد بابام گفته باشه: چقدر رنگش بهت میاد و خوشگل شدی. سریع نگاه به دوخت و جنس پارچه میکرد. اگه خوب نبود میگفت قیافه داره ولی جنس نداره. و اگه خوب بود تهش میگفت:
نه همین لباس زیباست نشان ادمیت
هیچ وقت برای پوشیدن لباس های زیبا تشویق نمیکرد. در نتیجه، منم الان که بزرگ شدم خیلی در گیر “فشن” نیستم.
+ نمونه هایی بوده که من اطرافیان رو به درد باریک الله دچار کردم. صرفا چون میخواستم مودب باشم و چیزی گفته باشم. مثلا پیش آمده که به طرف گفتم آفرین چقدر خوب درس خوندی…چقدر خوبه که این کارو کردی؛ در حالی که به نظرم اصلا کافی نبود و میشد بهتر از این ها باشه. اگر در یک جاهایی که همه دارن تشویق میکنند ما نکنیم، بهمون برچسب حسود بودن نمی زنن؟ ارزش داره این رو به جان خرید؟