دوستی یک دیدگاه برای من گذاشت با این محتوا که:
من نمی دانم چرا از نظر مردم وحتی شما کتاب خواندن کار سخت است؟! ساده ترین کار است . من میتوانم اگر گردن و چشمانم اجازه دهند تمام روز را کتاب بخوانم. در هر زمینه ای. البته مغز هم باید همراهی کند. هر ساعت باید حدود ده دقیقه دست از مطالعه بکشم تا مفاهیم و اطلاعات در مغزم رسوب کرده و طبقه بندی شوند.. گاه با خودم فکر میکنم که کاش برای کتاب خواندن مختصر پولی می دادند . اگر پخت و پز و نظافت منزل اجازه می داد تمام وقت در منزل را صرف خواندن کتاب می کردم.
پاسخ دیدگاه را دادم و همینطور نوشتم دیدم خیلی طولانی شد. گفتم آن را به عنوان یک نوشته جدا بیاورم.
توضیح بسیار مهم این است که این نوشته به بهانه این دیدگاه است و نه پاسخ به آن. ممکن است ایشان، شما یا هر کس دیگر، در مواردی که میگویم نگنجید، پس از من نرنجید، وظیفه من گفتن چیزی است که میدانم.
۱- چرا سختی را درک نمیکنیم؟
یک موضوع مهمی در ورزش وجود دارد، اگر سختی ورزش خود را درک نمیکنید،اگر درد را احساس نمیکنید، اگر قلبتان به تپش نمیافتد، حتما ورزش نمیکنید!
یادم هست در تیم شطرنج دانشگاه بودم (در دبستان هم چند مدال در آن داشتم)، صبح تا عصر در دانشگاه و محل زندگی داشتم مسائل ریاضی حل میکردم وشب هم میرفتم تازه باشگاه و شطرنج تمرین میکردم. نمیدانم چرا آنقدر ادامه این کار به ظاهر ساده برایم سخت شده بود که بعد از مدتی آن را رها کردم. یعنی یک شطرنج هم میتواند آنقدر سخت باشد که دیگر نگذارد شما آن را ادامه دهید.
پس گاهی شما به این خاطر سختی کتاب خواندن را درک نمیکنید که افتادهاید در مطالعه رمانها یا مطالب سطحی. چه فرقی با تلویزیون دارد؟ اگر بیش از ۸۰ یا ۹۰ درصد یک کتاب را به سادگی میفهمید، میتوانید آن کتاب را در رده کتابهای سبک دستهبندی کنید. این که یک کتاب ساده توضیح میدهد یا برای شما جذاب است یک چیز است، این که آن کتاب خیلی ساده است یک چیز دیگر.
گاهی هم آنقدر در یک حوزه کتاب خواندهاید که همه مطالب آن برایتان تکراری شده است و شما به سادگی آنها را میخوانید. باید به فکر تغییر باشید.
یا عمیق شوید یا وسیع.
۲- صحبت از ادعاست.
پدر و مادرهای زیادی را دیدهام که مرتب به فرزندشان میگویند برو کتاب بخوان و آخرین کتابی که در خاطرشان مانده بیشعوری یا شازده کوچولو است! وقتی سبد خرید آنها را نگاه میکنی، سبد زمانی او را نگاه میکنی، خبری از کتاب نمیبینی، اما مرتب میگویند اگر من هم سن تو بودم، روزی ده تا کتاب میخواندم، فلان مدل درس میخواندم و شاگرد اول میشدم. اما میبینی حتی حاضر نیست دستورالعمل یخچال را مطالعه کند.
این فقط به پدر و مادرها بر نمیگردد. کلا هر بازیگر، برادر و خواهر بزرگ، معلم و استادی را که میبینی، توصیه مطالعه در وی میبینی و این ادعا را میشنوی که من اگر وقت داشتم فلان میکردم. اما در عمل میبینی خبری از کتاب خواندن در زندگی وی وجود ندارد.
حتی گاهی ادعاهای ما به آینده مربوط است. یعنی مثلا میگویید بگذار تابستان بشه، بگذار این پروژه تموم بشه، بگذار فلان بشه. من اگر این جوری بشه ده تا کتاب میخونم. یه توییت قشنگی خوندم خیلی قشنگ بود:
چند روز دیگه کنکور تموم میشه و ما کلی کتابخون، باشگاه برو، سفر بروعه … داریم.
خلاصه این که باید دید چقدر ادعا کردن ساده است؟
این موضوع فقط هم به کتاب مربوط نمیشهها. گاهی که به بچهها درس میدم، بچهها چنان نگاه عاقلاندر سفیهی به من میکنند،چنان پر مدعا ظاهر میشن که میگم این ترم دیگه همه بچهها ۲۰ میشن. امتحانا رو که تصحیح میکنم نزدیکه گریم بگیره، کلی پر مدعا داریم که از برگه شدن ۲ شدن ۳. حتی میآن اعتراض که ما ۱۹ میشدیم! خدا رو شکر که امتحان اونها کتبیه. اگر فقط به ادعا بود، اگر وقت اثبات نداشتم، چجوری میتونستم بهشون بفهمونم که باباجان، گند زدی، دو ساعت مطالعه میکردی و ادعا نمیکردی، شاید پاس میشدی.
یعنی ما حتی گاهی به کاری که نمیکنیم هم ادعا داریم. حتی امتحانی که وجود داره، نوشته شده هم ادعا داریم. کلی آدم میبینی که میگن کتابخونیم. وقتی عمیق میشی، میبینی ۱۰ تا کتاب هم در سال نخوندن. این که ۴ تا کتاب بخونی در سال هم به نظر من ایراد نیست، اما این که دل دیگران رو خالی کنی و الکی ادعا کنی یک چیز دیگه است.
در همین جام جهانی، اگر ژاپن صعود نمیکرد از گروه و کلی تیم رو به زحمت نمینداخت، باز هم مدعی بودیم بهترین تیم آسیا هستیم! دهها موقعیت گل دیگر تیمها رو ندیدیم، به گل شانسی خودمون میگیم از روی فشار، به گل دیگران میگیم شانسی. خلاصه این که به نظر من اولین اصل زندگی اینه که با خودتون روراست باشید و توهم نزنید. بدونید دارید چکار میکنید.
لطفا، لطفا، لطفا، یک لاگ از مطالعههاتون داشته باشید. یعنی حدود تعداد کلماتی که خوندید رو داشته باشید. مواظب باشید چجوری ادعا میکنید. آدمها معمولا ادعاهاشون رو باور میکنن.
۳- صحبت از اولویتهاست.
یک سوال ساده: آیا پیادهروی سخت است؟ آن هم در حد ۳۰ دقیقه؟
معلومه که نه. چند نفرمون انجامش میدیم؟ شاید ۲۰ درصد! با این همه فایده فیزیکی و ذهنمی که برامون داره.
اگر بیاید و از باسوادترین، موفقترین، سالمترین آدمها بپرسید ۳۰ اولویت اصلی زندگیتون چیه. از بیمارها و شکستخوردههای دنیا هم همین سوال رو بپرسید، با احتمال زیاد تفاوت زیادی احساس نمیکنید! یعنی همه میدونن سلامتی خوبه، خانواده خوبه، سواد خوبه، یادگیری خوبه، پول خوبه، …. اما این که یک نفر در موقعیت مشخص کدوم رو اولویت (شماره ۱) میده مهمه!
فرض کنید شب شده و شما میتونید برید غذا بخورید، از یک طرف میتونید برید مطالعه یا پیادهروی. کدوم رو انتخاب میکنید؟
فرض کنید خسته افتادید کف اتاق، یک کتاب دستتون میگیرید یا تلویزیون روشن میکنید؟
فرض کنید حالتون بده و ناراحتید، سیگار میکشید یا میرید شنا؟
یکم پول دارید و میخواهید برید تفریح، میرید تیراندازی و گردش، یا میرید رستوران؟
شما باید یک میزان مشخصی آب در روز بخورید (۸ لیوان غلطه ولی یک حداقلی داره)، اون رو میخورید یا خودتون رو با چیزهایی در کل روز مشغول میکنید؟
تمامی سوالهای بالا نشون میدن که اولویتهای شما کدومن. پس این که خوندن کتاب سخت میشه، نه به خاطر این که خود اون عمل سخته، بلکه به خاطر این که در اولویتها به سادگی ظاهر نمیشه. دیگه آب خوردن که سخت نیست، پیادهروی که سخت نیست. اما مشکل اینه که در اولویت قرار نمیگیرن.
من خودم گاهی برای بچههای امروزی خوشحالم و از طرفی دلم براشون میسوزه. زمان ما بالاخره کلی زمان خالی ایجاد میشد تا بتونی متمرکز بشی. اونقدر چیزهای جذاب دور و برمون وجود نداشت. اما اعتراف میکنم این شبکههای اجتماعی، بازیها، تفریحات و … خیلی رشد کردند. واقعا اولویت دادن به کتاب در این دنیا سخته.
من یک توصیه اکید به همه دارم. سعی کنن در یک زمانی بشینن و برای خودشون ۱۰۰ تا شرایط مختلف به وجود بیارن و اولویت خودشون رو تعیین کنن. اینجوری میفهمن که واقعا اولویتهاشون چیه (به شرطی که در دام ادعا نیفتن).
شما هم از تجربیاتتون بگید.
میثم عزیز از مطلب تاثیر گذار تون ممنونم من قبل از این که با وبلاگ شما آشنا بشن ادعام این بود که خیلی کتاب می خونم اما توی یکی از مطالب که گذاشته بودید متوجه شدم بیشتر روزنامه وارکتاب ها رو می خونم شاید به همین خاطر بود که تاثیری در رفتار و نگرش خودم احساس نمی کردم اما الان یک سالنامه دارم که هر روز مطالب که می خونم می نویسم بعد مرور می کنم تازه الان احساس میکنم کمی تغییر کردم.
ممنونم که جنبه های تاریک رو به ما نشون می دی. بدون الان خیلی ها دانشجو ی شما هستن. دانشجو هایی که هیچ وقت ندیدیشون اما داری روی زندگی و روش فکر کردن اون ها تاثیر می زاری
سلام وقتتون بخیر
من یک هفته است که با وبلاگ شما اشنا شدم.احساس می کنم در هر پست تلنگرهایی ارزشمندی وجود داره که اگر کمی بهش فکر کردن وبراش ارزش قائل شد، ادم رو میتونه در مسیر بهتری قرار بده.به شخصه هیچ وقت ادعای کتاب خوان بودن رو نداشته و ندارم.اما هنوز لذت کتاب خوندن در وجودم هست.واین امیدوارم این لذت بتونه من رو در مسیر درست قرار بده.ترجیح می دم کتاب کاغذی بخونم تا کتاب الکترونیکی حتی اگر کتاب درسی باشه.
ممنون از مطالب خوبتون.
متشکرم
سلام
نوشته هاتون هر کدوم زیبایی خودشون رو دارند و منحصر بفردند.
ی سوال: کتاب میخونم، ثبت ساعات (به روش تعداد، مساحت و عمق) میکنم، اما وقتی به عقب برمیگردم فکر میکنم خیلی از مطالب کتابها یادم نیست! روش خوندنم اشتباهه یا چی نمیدونم؛ خیلی هم منتظر شدم تا شما در مورد روشهای مطالعه بنویسید که متاسفانه ندیدم در مورد روشهایی که مطالب دیرتر از ذهنمون بره بنویسید.
یه سندرمی هست به نام سندرم قبل امتحان، در موردش زود می نویسم.
نگران نباشید، اما نشخوار ذهنی رو برای همه کتاب ها داشته باشید.
در اون مورد حق با شماست، متاسفانه نتونستم با قدرت نرسیدم.
در مورد نشخوار ذهنی هم توضیح بدید.
من اینطور برداشت کردم که باید چند روز بعد از مطالعه کتاب و ثبت اون در دفترچه(یا فایل) زمان نشخوار را تخمین میزنیم و مثلا 3 روز بعد یا 6 روز بعد طبق همان نشخوار دوباره کتاب را مرور میکنیم. برداشتم درسته یا نه؟ ممنون میشم که توضیح بدهید که دقیقا باید چه پروسه ای انجام بشه؟ خواندن خلاصه ها کفایت میکنه؟(اگه خلاصه برداری مختصر و مفید باشه)
سلام میثم عزیز
همین چهارشنبه اخیر یک کتاب رو تموم کردم که در حین خوندش آنقدر سختی کشیدم و باورهای ذهنیم تغییر کرد و نیاز به تمرین داشت که بعد از اتمام کتاب مجبور شدم چهار ساعت فیلمهای مورد علاقمو ببینم تا به شرایط ثابتی برسم و مجددا برگردم فصل به فصل بخونم تمرین کنم و فرصت بدم تحکیم بشه در حافظه ام. در ضمن می خواهم بدونید برای هر مطلبی که منتشر می کنید چقدر سپاسگزار و ممنونم .بی نهایت…
سلام میثم عزیز.
من زبانم خوب نیست ولی سعی میکنم فهم خودمو بنویسم.
«یه متن که به سادگی قابل فهمه,با سختی و مشقت نوشته شده .برعکسشم هست.اگه نامرتب نوشته شده باشه خوندنش سخته.اینطوری اون مفهومی که یه نویسنده با دقت به خواننده منتقل می کنه رو نمی تونه به خواننده منتقل کنه.»
اتفاقن دیروز داشتم بخشی از کتاب شیوههای دیدن جان برجر رو برای سومین بار میخوندم. خیلی سخت بود و واقعن کلافه شده بودم. کتاب کم حجمیه و شاید شما انتظار نداشته باشید که انقدر طول بکشه اما باید برخی از جملهها رو چندبار میخوندم و بعد برای خودم تحلیل میکردم.
بعد به این نتیجه رسیدم یک قسمتی از سختی کتاب برای من اینه که کتاب تقریبن خلاصه شده است و برای فهمیدن مطالبش باید پیشنیازهایی رو بدونم. البته فکر می کنم توضیحات مستندش کاملتر باشه.
فکر می کنم خوب باشه که یک وقت هایی از خودمون بپرسیم چرا این کتاب سخته برای من؟ این باعث میشه به موارد دیگهای پی ببریم. گاهی ترجمه مناسب نیست و گاهی نیاز به مطالعه بیشتر و پیشنیاز داریم.
خیلی باید توی کتابهایی که به واسطه یک سریال یا فیلم بیرون میاد محتاط بود. شما وقتی مستند اصلیش رو نبینی و کتابش رو بخونی، شاید خیلی از بخشهاش برات نامفهوم باشه. در چنین کتابهایی، حتی نویسنده هم درست تشخیص نمیده که این مفاهیم ممکنه سنگین باشن. مثل معلمی که دهها سال یک موضوعی رو درس داده و انتظار داره مطالب اینچنینی برای دانشآموز هم بدیهی باشه.
حتی وقتی کتابهای نیالفرگوسن رو میخونی بدون این که مستندش رو دیده باشی، کمی درک و فهمش برات سخت میشه.
نکته بعد این که کتابهای سنگین و مفهومی رو باید چند لایه خوند. شاید
۴- کتابها را مانند لمس آرام ظرف کثیف بخوانید، که میخواهید پاک شود. چند بار آرام لمس کنید.
سلام بر جناب میثم عزیز و سایر دوستان
ترجمه ای نادقیق و شاید نادرست:
“خواندن آسان است ولی نوشتن لعنتی سخت است، اما اگر درست انجام شود آن نیز آسان خواهد بود و این یک راه مقابله با این مشکل است. اگر[نوشته ای]به طور ناگهانی نوشته شده است، خواندن آن دشوار است. در این حالت آن چیزی [ ارزش افزوده ای] که یک نوشته دقیق می تواند به خواننده دهد به او داده نمی شود.”
محمد عزیز سپاس به خاطر مشارکتت.
سلام و ادب
بسیار ناب و عالی، حدودا ۵ ماه پیش اولین بار بود که این مقاله رو خوندم.
برای log تهیه کردن از کتابخوانی هامون، روش های زیادی هست، روش شما، روش محمد رضا شعبانعلی، و غیره…
من مدتیه(حدود ۱.۵ ماه)، که هر کتابی که میخونم ْ یه برگه کوچیک میذارم لاش، این برگه میشه log ِ اون کتاب، که با هر بار مطالعه ی کتابْ کاملتر میشه…
چیزی که توی این برگه نوشته میشه، شماره صفحه ی شروع و پایان هر نشست مطالعه است.
مثلا وقتی شروع میکنم به مطالعه، روی برگه مینویسم:
«۴۶
(صفحه ی شروع مطالعه)
و وقتی از مطالعه خسته میشم و میخوام بلند شم و برم، نگاه میکنم ببینم تا صفحه چند رسیدم، مثلا رسیدم به صفحه ۱۵۳ ( یه روز خوب ؛) ) ، پس توی برگه اضافه میکنم:
۱۵۳«۴۶
[۱۰۷]
تعداد صفحاتی که خوندم هم شده ۱۰۷ مثلا.
این برگه هم کاربردِ نشانه گذاری داره، که بدونم کتاب رو تا کجا خوندم…
هم، وقتی موقع شروع مطالعهْ شماره صفحهی شروع رو یادداشت میکنیدْ جلوی توهم شما رو میگیره و میدونید که چند صفحه خوندید (توی این نشست) و اراده بیشتری به خرج میدید که بیشتر پیش برید…
هم بعد از مطالعه کتاب، با اون برگه یه حس پیدا میکنید. انگار توی یک سفرٔ همسفرتون بوده. ؛)
یه برگه A4 هم میشه زد روی کمد اتاق، و هر روز جمع صفحاتی که از کتب مختلف میخونیم رو اونجا بنویسیم. (من حوصله ذهنی جمع زدن ندارم، بنابراین هر کتاب که میخونم همون موقع عددش رو توی این برگه های هم مینویسم و آخر شب جمع میزنم)
این بنظرم روش خوبی هست. برای (۱) track کردنِ مطالعه مون.
ممنون از مطالب خوبتون، عالی
پی نوشت (۱):
توی این جمله و خیلی جا های دیگه از کلمات انگلیسی با املای انگلیسی استفاده میکنیم هممون، اینْ من رو به فکر میبره.
قدیم همیشه پیش دوستانمون (که همه اکثرا زبان مون خوب بود)، میگفتیم آره این مهمان های برنامه های بی بی سیِ فارسی و فلان، لابلای حرف هاشون انقدر کلمات انگلیسی به کار میبرند که میخوان بگن ما فارسی یادمون رفته انقدر انگلیسی حرف زدیم…(پز بدند!)
یا میگفتیم، با هوش کسیه که وقتی میخواد فارسی حرف بزنه ذهنش بتونه تمام منظور اش رو با کلمات همون زبان بیان کنه، کلمه مناسب رو پیدا کنه و بگه، نه اینکه مدام فارسی و عربی و انگلیسی و ترکیب کنه و مثل شیر-موز-پسته بریزه بیرون!
بعدا شروع کردیم text (😀) های محمدرضا شعبانعلی رو خوندیم، عحب، این بشر چقدر لابلای حرف هاش انگلیسی تایپ کرده!
باهوش هم که هست(اون موقعْ همین که خنگ نبود برامون کافی بود راستش!)، خوب هم مینویسه، پس بد نیست ما هم اینطوری بنویسیم ها؟
از نوشته هامون برداشت نمیشه میخوایم show off کنیم ها؟! اوکی then!
این ماجرا رو گفتم، که بگم چقدر عجیبه که
معمولا برای انجام کار هامون به «اجازه» دیگران نیاز داریم.
صرفا با خوندن کتابِ یه آدم، یا چند دفعه شام خوردن با کسی، یا یک ماه همکلاسی بودن با یه نفر، این اجازه هارو به خودمون میدیم.
خیلی اجازه هارو هم نمیتونیم به خودمون بدیم، به علت افراد و کتاب ها و مدیا هایی که دورمون هستند….
خلوت کردن دور و برمونْ و انتخاب آگاهانهی چیز ها و افراد و اطلاعاتی که میشنویمْ خیلی میتونه زندگی عمیق تری برامون امکان پذیر کنه.
(کتاب پیگیر اخبار نباشید اون بخشش که میگه: اخبار برای بدن شما سمی است، فصل ۱۳ یا فصل قبل یا بعدش،هم چیزی شبیه به این حرف من رو تایید میکنه /// داستانِ مهم بودن موارد مطرح شده توی صورت جلسه رو بخونید از توی کتاب)
پریسای عزیز، هر چند که احتمال می دم متنی که بهش ارجاع می دم رو خونده باشی، اما خوب برای اون یک درصدی که ممکنه ندیده باشیش، دیدنش رو پیشنهاد می کنم: http://yon.ir/oyOK6
تاکتیک شخصی خودم برای اکستریم ها(مواردی که زیادی سخت یا زیادی آسان هستند، مطالعه ی نقد هاست.)
البته نمی دونم این عادت خوب یا بدیه، که قبل از مطالعه ی کتاب ها و فیلم ها و گاهی هم زمان و گاهی هم بعدشون، خیلی وقت ها به نقدها پناه می برم(انتقادات نه!نقد حرفه ایی منظورمه!). به هر حال زوایای دیدی هستند که ممکنه من از داشتنشون به هر دلیلی محرومم.خاطر نشان نمی کنم که نقد هایی که از تحلیل و برداشت خودم دورند، چه قدر بیشتر آدم رو به چالش می کشن، و اون هایی که نزدیک می اندیشند، ریزه کاری هایی رو وا می شکافند که لبخند به لبت میارن.
ترجمه:
نوشتن چیزی که خوندنش آسون باشه، کار سختی هستش. ولی اگه به شکل درستی انجام بشه، آسون خواهد بود.
از طرف دیگه اگه نوشته به شکلی ناواضح نوشته بشه، خوندنش سخت خواهد بود و مطلب رو به گونهای که یه نویسنده دقیق میتونه به خواننده منتقل کنه، نمیتونه منتقل بکنه
واقعا ذهن ما اگرانسانی بود که در مقابل ما نشسته بود و حظور داشت چه ترفندی برای دوست شدن با اون داشتیم . ذهن ما مرکز پردازش ایده های ماست ولی اگر با ما قهر باشه کتاب که هیچ تمام جوانب منفی اون در زندگی ما پدیدار میشه و ما را از انجام دادن کارها نهی می کنه خب این انسان حرف می زنه و روش خودش رو برای حل مسایل داره به خودم میگم آیا می تونم با این آدم دوست بشم آدمی خشک با تعصبات خاص خودش جواب آری هست موتور پر بال دادن به ایده ها ذهن هست به همین خاطر فهماندن دانشی به آن کار سختی است چون این انسان هر ایده ای را پر و بال نمی دهد ولی اگر قبول کرد بد جور جولان می دهد درست همانند دانش اموزی که بار اول کتابی می خواند این کتاب با خود هزارن ایده های تحمیلی دارد چیزی که عاید اوست چکیده ای از کتاب است و این طبیعی است چون اون آدمه که ذهن ماست تعصبات خاص خودش را دارد و نمیزاره کل کتاب قابل فهم برای همیشه باشد ذهن خودش رو برتر می داند حتی از ایده های کتابی که هیچ اطلاعی از آن ندارد دفعه ی دوم که کتاب مورد خوانش قرار می گیرد ذهن ما ایده هایی مشترک با ما دارد بنابراین با ما آشتی تر از دفعه ی اول است که کتاب رو دانش آموز خواند حالا دو نفر را داریم که ایده های مشترکی دارند به قول معروف حرف همو راحت تر می فهمن .تعداد دفعاتی که کتاب مورد خوانش قرار می گیرد مهم نیست مهم یافتن ایده های مشترک بین من و او یا ذهنم هست . ذهن قدرت باور نکردنی داره قدرت حل مسایل بسیار پیچیده همین جا تو ذهن ماست به شرطی که حرف همو بفهمیم و با هم آشتی باشیم . هر گونه اتفاقی که بین من و ذهنم می افته برای من باید بسیار مهم باشه اگه نباشه ما نمی تونیم قدرت ذهنمون رو اشکار کنیم درست همانند کسی که بر قله ی کوهی درون دریا ایستاده و زیر پایش را می بیند در صورتی که قدرت وبزرگی ذهنش که همان کوه است زیر آب مدفون است باید خودمان و ذهنمان رو طوری تربیت کنیم که این پتانسیل آشکار گردد . پس از همین الان راه های آشتی با این آدم رو پیدا کنید .