نوشته داخل عکس فوق، شبیه (نه خیلی دقیق) حرفهای سوفسطائیان بود. آنها (+) با نگاهی به ۵۰۰ سال تاریخ فلسفه یونان، به این سؤال اساسی برخورد کردند که: «چرا پس از گذشت این همه زمان، هنوز معیاری برای حقیقت مشخص نشده؟» قاعدتا باید یکی از این سه حالت میبود (شاید خواندن این مقاله به درک شما از آنها کمک کند).
حقیقتی وجود ندارد.
حقیقتی وجود دارد، اما قابل شناخت نیست.
حقیقتی وجود دارد، برای عدهای قابل شناخت هست، اما قابل انتقال نیست.
آنها جزو اولین کسانی بودند که به بحث معرفتشناسی پرداختند. در نتیجه سوفسطائیان، قائل به این امر شدند که بحث بر سر حق و حقیقت بیفایده است و بهتر است به رتوریک (Rhetoric) یا فن بیان و خطابه بپردازند. از آنجایی که خطابه و فن بیان در آن روزگار به دلایلدعواهای حقوقی بی شمار یونانیان و رسیدن به مقام بسیار مهم بود، همیشه مشتریانی برای آموزش داشتند.
اما آنقدر (مثل برخی دانشگاهیان امروزی) بر این کار اصرار ورزیدند که نام آنها بد در رفت و باعث شد اصطلاح سفسطهگری به معنیِ بد بحث کردن بدل شود.
گرگیاس یکی از اولین سوفسطائیان بود و یک جورایی پدر نهیلیسم یا پوچگرایی محسوب میشود. بعدها کار آنها به جایی رسید که کلا منکر وجود جهان شدند. آنها میگفتند، با توجه به این که ما در همه چیز دچار خطا میشویم، از کجا معلوم که اصلا تمام درک ما از این جهان از روی خطایی نباشد؟ در واقع ما و این جهان وجود نداشته باشیم؟
بعدها دکارت با بحثهایی مثل «من فکر میکنم پس هستم» به این تفکر حمله کرد و بعدها هم ابن سینا به آنها جوابهایی داد.
نمیخواهم فلسفه ببافم اینجا. هدف اصلی من این است که بگویم، حرف سوفسطائیان یک جورایی در حالت رقیقش درست است و البته باید مواظب بود که نباید در این بخش زیادهروی کرده و دچار پوچگرایی شد.
۱- دایرهی تحریف واقعیت
ما فقط بخشی از واقعیت را میبینیم و البته ممکن است به خاطر حوادث و تربیت در کودکی یا عدم رشد مناسب فکری دچار بیماری تحریف واقعیت هم شده باشیم. البته این بیماری خیلی جاها خوب هم هست! اگر فیلم Life Is Beautiful 1997 را دیده باشید، میبینید که پدر سعی دارد واقعیت را برای فرزندش تحریف کند. این همه ظلم و جور را در اردوگاه کار نازیها به یک بازی تبدیل کند و باعث شود فرزندش به لحاظ روحی صدمه نخورده و زنده بماند.
گاهی این دایره تحریف واقعیت برای خود ما خوب است، اما برای دیگران ممکن است نابود کننده باشد! مثلا اگر کتاب «استیو جابز» از «والتر ایساکسون» را خوانده باشید، میبینید که دهها بار از واژه «دایره تحریف واقعیت» استفاده کرده. در فرهنگ ما این موضوع «خالیبستن»، «توهم زدن»، «دروغگفتن» محسوب میشود اما خب برای آدمهای پولدار و موفق واژهها هم زیبا میشوند! بگذریم، گاهی این دایره تحریف واقعیت چنان ما را میگیرد که خودمان هم یادمان نیست که حقیقت چه بود. کما این که بارها و بارها میبینیم که جابز هنوز هم به وقایعی که رخ نداده بود باور داشت و وقایعی که رخ داده بود را انکار میکرد. حتی «راس پروت» (سرمایهگذار مکزیکی که روی نکست سرمایهگذاری کرده بود) هم به طرز عجیبی به این بیماری دچار بود، مثلا او در مورد استیوجابز میگفت:
آدمی چنان فقیر که نتوانست از عهده مخارج کالج بر بیاید و شبها در گاراژ، کار و با تراشههای کامپیوتری بازی میکرد. چون این عشقش بود. پدرش روزی یک بار میآمد و میگفت: «استیو یا چیزی بساز که بشود فروخت یا برو یک کاری برای خودت دست و پا کن». ۶۰ روز بعد در یک جعبه چوبی که پدرش ساخته بود، اولین کامپیوتر اپل پا به جهان گذاشت و این بچه دبیرستانی به معنای واقعی کلمه، جهان را دگرگون کرد.
اگر سرگذشت واقعی استیو جابز را بدانید، متوجه میشوید که هیچ یک از جملات بالا، حتی نزدیک واقعیت هم نیست. سرگذشت اغلب انسانهای موفق، در بسیاری از کتابهای انگیزشی، همینطور است. از «کلنل سندرز» بگیر تا «بیلگیتس»، از لریپیج بگیر تا «مکدونالد».
دایره تحریف واقعیت، ممکن است برای
- فروش یک کتاب انگیزشی،
- فروش سهام،
- تصاحب بازار
خیلی خوب باشد، اما برای کسانی که میخواهند از آن تجربیات به عنوان دانش استفاده کنند فاجعه است. مثلا اگر استیو جابز را شخصی با صفات مطرح شده توسط «راس پروت» تصور کنید، آیا چیزی برای یاد گرفتن خواهید داشت؟ چه فرقی با یک رمان افسانهای خواهد داشت؟ به نظر شما آن شکاف عمیقی که بین شمای حقیقی و اویِ افسانهای ایجاد خواهد شد، منجر به کاهش عزت نفس و انگیزه نمیشود؟
نکته این جاست که شما وقتی شروع به تحریف واقعیت میکنید، تا یک جایی میتوانید آن را ادامه دهید، کمی که بگذرد، دیگر کم میآورید (مگر یک نویسنده استثنائی باشید). وقتی نوشته شما توسط صدها نفر نقد نشود، یا نوشتهتان آنقدر کوتاه باشد که کسی حوصله نقد شما را نداشته باشد، کسی دایره تحریف واقعیت شما را نمیشکند! مثلا به نظر شما، چرا شایعات جرعت کتاب شدن ندارند؟ به محض این که در حد و حدود نقد بیایید، افرادی هستند که کار شما را نقد خواهند کرد. به قول حافظ:
خوش بود گر محک تجربه آید به میان تا سیه روی شود هر که در او غش باشد
۲- ما دو چشم بیشتر نداریم، که ۱۰ درصد واقعیت را به ما نشان میدهد.
آیا شما در این لحظه پشت سر خود را میبینید؟ پشت دیوار را چه؟ احساسات اطرافیان را چه؟ چقدر مطمئن هستید چیزی که دارید میبینید درست است؟ اصلا یکی از استدلالهای سوفسطائیان در انکار وجود این بود که:
گاهی ما سرابی را میبینیم که وجود ندارد و چیزهایی را نمیبینیم که درست در کنار ما یا در جلوی ما هستند. ما بوهایی را حس میکنم که ممکن است وجود نداشته باشند و بوهایی که هست را (در مقایسه با سگها) نمیشنویم. در مورد صدا هم همینطور.
پس آيا این به آن معنا نیست که ممکن است تمام آنچه میبینیم و میشنویم اشتباه و ناشی از خطا است.
نمیخواهم آنقدر تند برویم، اما کافیست بدانید ممکن است قراردادی در مقابل شما گذاشته شود و چیزهای مهم آن را نبینید.
خلاصه بخش میشود این که: ما حتی به صورت فیزیکی هم چیزهای مهم اطراف خود را نمیبینیم و تمرکز زیاد روی تجربه فردی یا اطرافیان، لزوما واقعیت را در اختیار شما قرار نمیدهد.
۳- فقط بخشی از تجربه ما در ذهنمان ثبت میشود.
این که استیو جابز در کودکی با مدیر اچپی در تماس بوده و کیتهایی دریافت کرده، شاید کم اهمیت به نظر برسد و بعد از سالها حتی به خاطر استیو جابز هم نیاید. این که بیلگیتس، از کامپیوتر مدرسه (به خاطر رانت مادرش) زیاد از حد استفاده کرده، این که فلان آقازاده چنان پولی به جیب زده، این که فلان آدم در یک موردی شانس آورده، را نمیتوان از طرف پرسید! چون اصلا آنرا به خاطر ندارند!
یک لحظه از شما چند سوال میپرسم:
– روی اسکناس ۱۰ هزارتومانی چه تصویری است؟
– کوچه شما چند تیر چراغ برق دارد؟
– چند خانواده در همسایه دارید؟
و از این دست سوالات. اگر چنین سوالاتی را میتوانید پاسخ دهید، بهتر است خود را به دکتر نشان دهید! شما احتمالا دچار وسواس شدید هستید. یک انسان نرمال، قرار است چیزهایی که در آن لحظه کم اهمیت است را ببیند. اما گاهی در تحلیل از زندگی شما، ممکن است آن تیربرقها مهم باشند. مثلا اگر این ویدیو از Apollo Robbins را دیده باشید، میبینید که وی چگونه از این موضوع برای دزدی استفاده میکنه. یک بخش از صحبتهای ایشون رو خیلی دوست دارم تاکید کنم (نقل به مضمون):
یه نگهبان کوچولو توی مغز شما هست که به نوعی پشت میزی نشسته و اطلاعات مختلفی جلوش رژه میره. انواع تجهیزات، تلفن و دوربینهای پیشرفته. اما چیزی که او به آنها توجه میکنه مهمه، در واقع واقعیت درون مغز شما رو تعیین میکنه. در واقع توجه دروازهی ذهنه. اگر به دنبال چیزی نیستید، نمیتونید ازش آگاه باشید، از طرفی میتونید دنبال چیزی باشید بدون این که ازش آگاه باشید.
نهتنها یادآوری تجربیات ساده ما و دیگران ممکنه به شدت خطا داشته باشه، بلکه میتونه یک چیزی رو وارونه بیان کنه.شاید دیدن این ویدیو از Paul Piff هم براتون جالب باشه. اونجایی که میگه (مضمون):
در یک تحقیق بیشتر از ۱۰۰ گروه دو نفره از افراد غریبه رو به آزمایشگاه بردیم و با انداختن شیر یا خط، به طور تصادفی یکی از دو نفر رو انتخاب میکردیم.
اونی که میبرد دو برابر پول اون یکی پول میدادیم. و برای هر بردشون دو برابر جایزه میدادیم. به جای یک تاس، هم دو تا تاس مینداختند. در واقع شرایط اولیه و امکان پیشرفت رو براشون دوبرابر کردیم.
…
یکی از الگوهای رفتاری واقعا جالب، این بود که بازیکن های پولدار در برابر طرف مقابل گستاخ تر شد و به گرفتاریهای بازیکن مقابل حساسیت کمتر نشون میداد، و شروع میکردن به نمایش موفقیتهای مادیشون، بیشتر شبیه اینکه بخوان نشون بدن چقدر خوب بازی میکنند. حتی چند دقیقه هم از پرتاب سکه نگذشته بود!
میبینید؟ حتی بعد از چند دقیقه هم شما همه چیز رو اشتباه برداشت میکنید! حالا چه برسه به چیزی که یک عمر طول کشیده. برای همین مباحث، اولین چیزی که سر کلاسهای دادهکاوی به بچهها یاد میدم اینه که اگر در مورد چیزی توانایی ندارید و مطمئن نیستید، نگید تحلیلتون رو. ممکنه طرف رو بزنید بدبخت کنید و آبروی تمام دادهکاوها رو ببرید.
به نوعی میخوام بگم که:
تجربه و دانش چیز کاملا گران قیمتی است و با مطالعه قابل مقایسه نیست. اما چیزی که اوضاع رو خراب میکنه اینه که شما معمولا نمیتونید تجربه کامل و بدون نقصی داشته باشید و ممکنه اطلاعات اصلی رو فراموش کرده باشید.
۴- عوامل پنهان تصمیمگیری
بسیاری از تصمیمهایی که ما میگیریم از روی عواملی است که ما نمیتونیم به سادگی تشخیصشون بدیم و حتی بیانش کنیم. سالهایی که در فروش فعالیت داشتم این جملات رو زیاد میشنیدیم که
صدتا بهبه فروشنده به یک اهاه خریدار نمیارزه!
مردم با احساسشون خرید میکنند و با عقلشون توجیه میکنند.
البته این رو بعدها هم بررسی کردند مثلا این مقاله از HBR در همین مورده.
اولین کاری (زمانبَرترین کار) که در تحلیل دادهها انجام میدم، استخراج دادههای جانبی هستش. خیلی از اوقات تحلیل بر اساس تجربه یا داده صرف کاملا غلطه. مثلا فرض کنید میخواهید آلودگی را پیشبینی کنید و دادههای مربوط به آلودگی شهر رو دریافت میکنید. کلی الگوریتم میزنید و یک جوابی هم (اگر پررو یا رانتی باشید) تحویل میدید. اما کسی مثل من میگه نمیشه، اگر هم بشه غلطه. چیزهایی مثل باد، تعطیلات، مراسم، آب و هوا اونقدر روی این موضوع اثر داره که ممکنه یک روز با آلودگی صفر بعد از یک روز آلوده فاجعهبار ظاهر بشه.
اگر کتاب «تافتههای جدابافته» از «مالکوم گلدول»، رو خونده باشید (البته همه کتابهای گلدول در همین زمینه است) متوجه میشید که بسیاری از نکات ریز، مثل فصل تولد چقدر میتونه در زندگی شما تاثیر داشته باشه ولی هیچ کس این رو نمیبینه مگر این که بعد از واقعه، توسط یک انسان خردمند و سمج، پیگیری بشه. مثلا این ویدیو رو در مورد روایت ایشون از داستان مشهور طالوت و جالوت ببینید. شما حتی اگر هم خیلی دانشمند باشید، باید سالها بگذره تا بفهمید فلان اتفاق ممکنه به خاطر یک بیماری باشه که امروز ناشناخته است. آن رخداد به خاطر فلان جنگ درکشوری دیگر رخ داد.
البته من منکر نیاز به تجربه داشتن نیستم. اما منظورم اینه که خیلی هم روش حساب نکنید. اغلب بزرگان تکنولوژی امروزی در سنهای پایین تحول اساسی انجام دادن و اگر تجربه قرار بود کار زیادی بکنه، مطمئن باشید کفه خلاقیت این همه در سمت جوونها و بیتجربهها سنگینتر نبود.
بیخود نیست که وارنبافِت میگه:
I think you are out of your mind if you keep taking jobs that you don’t like because you think it will look good on your resume. Isn’t that a little like saving up sex for your old age?
باید احمق باشید که کاری که دوست ندارید رو صرفا به خاطر رزومه انجام بدید. به نظرتون این موضوع شبیه پسانداز سکس برای دوران پیری نیست؟
۵- درک ابعاد تجربه شاید مهمترین بخش تجربه باشد.
علت این که یک تجربه فردی گاهی بهترین ابزار ایجاد دانش است، درک ابعاد مختلفی است که میتوان از آن برداشت کرد. مثلا ازدواج کردن را در نظر بگیرید. این که شما چه احساسی قبل و بعد آن داشتهاید بسیار مهم است. شاید هیچ کس نفهمد که شما چه حسی را در دوران مجردی داشتهاید. بنابراین وقتی کسی شروع به صحبت از منطق میکند، یا از بحثهای مالی، دچار اشتباه شده است. یعنی طرف مقابل شما صرفا بحث مالی را میبیند و شما بسیاری از لحظات را میبینی. طرف شاید نفهمد که با یار، در پراید بودن، از تنها در مازراتی بودن جذابیت بیشتری دارد (در بلندمدت و از نگاه من)!
پس نگاه صرفا مادی، حتی صرفا روحی هم به این امر غلط است. حال کجا ممکن است مشکل ایجاد شود؟
این که شما خود را گول میزنید یا مهارت کمی دارید، مثلا ۸ ساعت ممکن است از زندگی لذت ببرید و ۱ ساعت هم بحث کنید. باید بتوانید برآیند مناسبی ایجاد کنید. نباید به این فکر کنید که اگر مجرد بودم، این یک ساعت بحث را نداشتم. بله … این یک ساعت را نداشتید، ولی آن ۸ ساعت خوشی را هم نداشتید. خلاصه این که مهارت نداشتن و اشتباه در کنترل ذهن، ممکن است تجربه شما را دچار آسیب کند.
مسلما یکی باید محصولات کارخانجات مختلف را بخرد. فرض کنید سامسونگ یا اپل یک موبایل جدید میسازند. ۳ درصد سرعت پردازشگر را زیادتر کرده و شما را وادار میکنند تا آن را بخرید! خودرو، خوراکی و … هم همینطور. واقعا اینها سعادت نیستند. اما صبح تا شب، از برتری فلان ماشین، فلان محل یا … صحبت میشود. شما فکر میکنید که وای حالا من بدون آنها چکار کنم؟ در مورد روابط و تجربیات هم همینطور است. مثلا شما در جایی کار میکنید و مرتب گوگل و … را میبینید که کارمندانش چه زندگی دارند. در این صورت تجربه خوب شما از کار، به یک تجربه بد تبدیل خواهد شد (شاید مطالعه کارهای دن آریلی مکمل این بخش باشد).
یکی از بزرگترین مشکلات هم این است که شما آینده را نمیبینید! مثلا شما پیری خود را نمیتوانید درک کنید که داشتن یک همسر خوب، چطور میتواند آن را تحت تاثیر قرار دهد. شما ممکن است صرفا به راحتی این روزهای خود فکر کنید.
در واقع گاهی نداشتن یک بُعد تجربه، از نداشتن کل آن تجربه بهتر است! حداقل داده و اطلاعات غلط ندارید!
۶- دنیای پس از کتاب و علم
زمانی بود که (قبل از ظهور علم و کتاب) محک پذیرش یک حرف توسط یک دانشمند یا عارف، توانایی خودش در انجام آن بود. مثلا اگر عارف یا دانشمندی ادعا میکرد که فلان چیز برای سلامتی خوبه و خودش احوال خوبی نداشت، کسی باور نمیکرد. اگر کسی صحبت از اخلاق میکرد و خود به اخلاق پایبند نبود، حرفهایش مورد قبول واقع نمیشد.
این شد که صحبت از خوبیها، کرامات و برتریهای یک دانشمند-عارف-شاه-وزیر، به یک امر اقتصادی تبدیل شد. یک جورهایی همان برندیندگ و تبلیغات امروزی. اما متاسفانه دسترسی و راستیآزمایی حرفها مثل امروز ممکن نبود و هر کس میتوانست در مورد مریدش بگوید، فلانی روی آب راه میرفت، فلانی پرواز میکرد و ..
هر چه هم که شخص بیشتر در عزلت و تنهایی به سر میبرد و از مردم فاصله بیشتری داشت، امکان مدیحهسرایی و کرامتگویی برای وی بیشتر میشد. فرض کن میگفتند که فلانی با انگشتش آهن را میبرد، چه کسی میتوانست آن را نفی کند؟ کافی بود دو تا مرید شهادت دهند! بعد از چند وقت خود مریدها هم به دروغ خود ایمان میآوردند (مثلا همان ویدیویی گلدول را مشاهده کنید).
اینگونه است که پس از ظهور ضبط ویدیویی موبایلها، کرامات، جادو، جن و … رنگباختهاند. چون توان گذر از راستیآزماییهای علمی را ندارند. دیگر سالهاست کسی نمیتواند مدعی شود که من کرامت راه رفتن روی آب را دارم!
اگر شما بتوانید کتابی بنویسید که به اندازه کافی قابلیت نقد شدن را دارد، به اندازه کافی زیر چکش منتقدین و دانشمندان دوام آورده است، مهم نیست که آدم خوشخلقی باشید! مهم نیست من ملکوم گلدول را یک انسان وارسته ببینم! استدلالش را میبینم و نظر منتقدین را بررسی میکنم.
امروزه ممکن است شما جراح قلب باشید و مردم را به سیگار نکشیدن، چربی کم خوردن و.. تشویق کنید، اما خود به شدت سیگاری باشید و از چاقی مفرط رنج ببرید.
ممکن است شما در مورد تصمیمگیری بنویسید و خودتان در تصمیمات ساده زندگی درمانده باشید.
ممکن است کلی در مورد روابط زناشویی بنویسید و خود نابود شده باشید.
پس نگاه به رخدادها از نگاه کتاب، این کمک را خواهد کرد که بتوانید نگاهی عمیق، وسیع و کمنقص و راستیآزماییشده داشته باشید. این نگاه را نمیتوانید در نوشتههای کوتاه (از جهت عمق، وسعت، راستیآزمایی نشدن و …)، تجربه فردی و فیلم (به جهت سرعت و کوتاهی) داشته باشید.
این نوشته سعی دارد شما را ترغیب کند تا کتابهای قطورتر، عمیقتر، وسیعتر و نقدشدهتر بخوانید.
پانوشت ۱: Masashi Kishimoto یک هنرمند نقاش manga است که مجموعه Naruto (با بیش از ۲۳۵ میلیون نسخه فروش) از آثار اوست.
سلام
موارد کاربردی بودند واقعن.
مورد ۵ من رو یاد اون بخش کتاب تفکر سریع کند کانمن انداخت که به تفصیل راجع به پایان های بعد روی برداشت ذهنی صحبت میکرد. دو تا مثالش که یادمی:
۱-یک ساعت آهنگی رو داشتی گوش میکردی و لذت میبردی اخر سی دی یه خش باعث به وجود اومدن صدای ناخوشایند و از بین رفتن تمام لذت موسیقی میشه …
۲-اگه از شخصی که به تازگی طلاق گرفته راجع به زندگی مشترکش بپرسی میگه تماما زنج و عذاب بود. در صورتی که مطمینن زمانهای لذت بخش و خوشی رو هم با همسرش داشته.
من خودم هر وقت تو زندگی مشترک مشکلی پیدا میکنم و به اشتباه حس پشیمونی و طلب مجدد دوران مجردی بهم دست میده همیشه مورد دوم رو برای خودم یادآوری میکنم و …
در تایید نوشته شما ، به تجربه فهمیدم که باید ۶۰۰ صغحه کتاب میخوندم به همراه یک ماه درگیر بودن با همون کتاب و یادداشت برداری و چالش و … تا اون یه مثال تو زندگی م تاثیر پراگماتیک داشته باشه وگرنه روزی هزارتا از این توصیه ها و مثال ها تو تلگرام و اینستاگرام و شبکه های اجتماعی از جلوی چشممون بدون هیچ تاثیری رد میشن
ممون.
اتفاقا الان که فکر میکنم، کتاب «انسان در جستجوی معنی» از ویکتور فرانکل» هم چنین مثالهایی رو داره.
ترجمه عکس نوشته:
“لبخندبهترین راه برای دور کردن مشکلات است،حتی غیر واقعی آن”
ترجمه هایی نادقیق و نادرست :
عکس نوشته اول:
“لبخند همواره بهترین راه برای کنار آمدن با مشکل است حتی یک لبخند تصنعی [نیز این خاصیت را دارد]”
عکس نوشته دوم:
” هر زمان که تلویزییون آمریکا را دیده ام شاهد یک سری تحریف واقعیت منسجم بوده ام .کسانی که تماشای تلویزیون را انتخاب می کنند دچار نوعی توهم می شوند. اساسا چیزی که در این کشور می بینیم دولتی متشکل از جمعیتی متوهم است”