۱- بهشت بیبرنامه و پایان
عکس بالا را ببینید، عکس زیر را ببینید…
زیبا نیست؟ وقتی این تصاویر را میدیدم، با خودم میگفتم، اگر فقط وقت داشته باشم…، اگر فقط مسیرم به آنجا بخورد… دوست دارم ساعتها در آنجا رانندگی کنم. مرتب بزنم کنار و لذت ببرم. خوشبختانه به خاطر برخی مسائل، مسیر من زیاد به تصاویر بالا افتاد. باید برای تعداد دفعات بسیاری به اردبیل میرفتم و بروم! به نظر میرسید به توفیق اجباری حضور در گردنه حیران دست پیدا کرده بودم.
از جاده فومن رفتیم، چقدر زیبا بود، همینطور میرفتم تا آستارا را رد کردم، مرتب به ابهت این درختان، تنوع رنگ و نژاد عجیب درختان، مسیرهای سختی که درختان در آنها رشد کردهبودند توجه میکردم. چقدر زیبا و نفس گیر. آرام آرام، هر چند دقیقه میایستادم و لذت میبردم. کل گردنه حدود ۳۵ کیلومتر بود … مثل هر سفری آن هم تمام شد….
دفعه بعد که آمدم، خیلی از این موارد برایم تکراری شده بود، البته هنوز هم از مسیر لذت میبرم اما رفتن کل مسیر با لحظهای بودن فرق دارد. راههایی بود که کشف نکرده بودم، مناظری بود که ندیده بودم. اما دیگر کلیتش خسته کننده شده بود در حالی که جزئیاتش محشر بود. در روزهای بارانی، مهدار و برفی. به خاطر خطری هم که رانندگی در آن گردنه داشت، مرتب با خودم میگفتم کی این گردنه تمام میشود؟ نهتنها لذت من از آن گردنه کم شده بود، بلکه مرتب دنبال رسیدن به تونل انتهای گردنه بودم.
باید کاری میکردم. یک بار کل گردنه را کیلومتر گرفتم (آن زمان گوگل مپ نبود، حتی تابلو هم نبود که چند کیلومتر مانده به انتهای گردنه). از آن به بعد گردنه را در سه فاز میرفتم. هر ۱/۳ گردنه که میرفتم کمی میایستادم، استراحت میکردم، منظره را میدیدم، لذت میبردم. دیگر خبری از انتظار بد رسیدن به انتهای تونل نبود.
گردنه حیران یک درس بزرگ برای من داشت:
حتی اگر برای بهشت هم برنامه نداشته باشی، کسالتبار میشود.
۲- مانیتور شمارشگر معکوس در مقابل ۳۰ میلیارد تومان
روری ساترلند در این ویدیو موضوع جالبی را مطرح میکند:
شش میلیون پوند هزینه شد تا مسیر سفر بین پاریس و لندن را حدود ۴۰ دقیقه کوتاهتر کند. شاید نصب نمایشگر سادهای در ایستگاهها برای نمایش زمان باقی مانده تا رسیدن قطار بعدی بهتر بود.طبیعت صبر کردن تنها به جنبه کمّی آن، یا زمان آن وابسته نیست، بلکه به سطح عدم اطمینانی که شما در حین این انتظار تجربه کردهاید نیز بستگی دارد. هفت دقیقه صبر کردن برای یک مترو با یک شمارنده ی معکوس، کمتر از چهار دقیقه انتظار پر استرس در حالی که می گویید «پس این متروی لعنتی کی میرسه؟» ناامیدکننده و غیر قابل تحمل است.
وی مثالهای زیادی از این موضوع میزند که نشان میدهد، دانستن میزان نزدیک شدن به یک هدف، چقدر میتواند در تحمل ناملایمات و سختیها کمککننده باشد. فرض کنید روزها تاریک نمیشدند، فرض کنید بچههای اطرافتان بزرگ نمیشدند، روزهای هفته نداشتیم، همینطوری روزها را پشت هم میگذراندیم.
به نظر شما کدام زندانی بیشتر دوام میآورد؟ زندانی اولی که میداند ۲۰ سال دیگر از زندان آزاد میشود و میتواند نزدیک شدن به آن دوره را بشمارد یا زندانی دومی که نمیداند چه زمانی آزاد میشود ولی ۱۵ سال زندانی است.
جالبه که بدونید
۱- یک کتاب بلند رو اگر دو جلدش کنید، احتمال تموم شدنش توسط خوانندگان بیشتره،
۲- قرصهایی که در دورنگ (روز و شب) ارائه میشن، احتمال مصرف کاملشون توسط بیماران بیشتره.
۳- اگر یک سریال مثل ۲۴ رو میومدن به عنوان یک فیلم سینمایی ۲۴ ساعته ارائه میکردن، شاید ۱۰ درصد بینندگان فعلی رو هم نداشت.
۴- اگر دوره تحصیلی شما به جای سه دوره ۴ ساله، به یک دوره ۱۲ ساله تقسیم میشد، افراد کمتری میتونستن اون رو به آخر ببرن.
از این دست مثالهای جالب زیاد هست. شاید بگید موارد بالا به خاطر برنامهریزی هستش، اما موضوع اینه که ما میتونیم برای همون کتاب طولانی هم برنامهریزی کنیم، چرا توی اون کمتر موفق هستیم؟ موضوع این است که برنامهریزی بلندمدت راحت نیست.
۳- نقشه زمین
برای چند لحظه به نقشه ایران (تصویر زیر) دقت کنید.
به نظر شما آیا عملی هست که ما نام تمام خیابانها در تمامی شهرها را در این نقشه نشان میدادیم؟ اصلا فکر کردن به آن صحیح است؟
حالا به نقشه تهران در زیر نگاه کنید. به نظر شما آیا عملی است که نام و شکل تمامی کوچهها را در این تصویر نشان دهیم؟
مشاهده میکنید که هر چه جلوتر میرویم، باز هم کلی اطلاعات را باید فراموش کنیم. نمیتوانید وقتی دارید در حال تفکر در مورد کشورها هستید به خیابانها هم نگاه کنید. لایه به لایه باید زوم کنید و تمرکز کنید.
در هر لایه از تحلیل باید برای خود بخشی را ندید بگیرید.
۴- آدم مگر در جاده هم گم میشود.
من این داستان را در یکی از کتابهای برنامهریزی خواندم، نه منبعش یادم هست و نه به آن مطمئنم. اما برای آموزش مفهوم مایلاستون (سنگهای کنار جاده که یک مایل یا بیشتر را نشان میدهند) عالیاست.
یک جاده خیلی بلند در بیابانهای نوادا در آمریکا وجود دارد (شبیه عکس زیر). مشاهده میشد که افراد زیادی که از این جاده میگذشتند گم میشدند! این اتفاق به میزان زیاد رخ میداد. بعدا متوجه شدند که مردم به خاطر این که نمیدانند کی به مقصد میرسند، راهشان را گم میکردند. از این رو در هر چند مایل یک بشکه خالی گذاشتند. این کار باعث میشد مردم بفهمند که بخش بزرگی از راه را آمدهاند.
بحث استفاده از مایل استون به زمان روم باستان بر میگردد. در ایران هم چنین کارهایی شده بود، از جمله کاروانسراها. در زیر میتوانید یکی از قدیمیترین مایلاستونهای تاریخ را مشاهده کنید.
مایلاستونها سنگهایی بودند که یک میزان مسافت مشخص را تعیین میکردند. مثلا وقتی شما میخواستید از تهران به اهواز بروید باید یک ماه در راه میبودید. اگر نشانههایی نبودند که برای آنها برنامهریزی کنید و با آنها برنامه سفر خود را تنظیم نمیکردید، رفتن این راه بسیار سخت میشد.
توجه کنید امکان برنامهریزی برای رسیدن به یک مایلاستون، به همان اندازه اهمیت دارد که لذت بردن از موفقیت کوچک به اتمام رساندن بخش کوچکی از هدف.
حاکمان یا خود مردم، برای مسافتهای مشخص، در کنار راهها سنگهایی قرار میدادند که نشانه رسیدن به مقصد بود. در حال حاضر هم داشتن مایل استونهای مشخص در مدیریت پروژه، زندگی یا هر چیزی که نیاز به برنامهریزی بلندمدت داشته باشد ضروری است. تابلوهای نشاندهنده تعداد کیلومتر، مدارک علمی، سطحهای آموزشی، شغلی و … همه و همه یک جور مایلاستون هستند.
برنامهریزی باید در چند لایه صورت بگیرد. چند ساله. مثلا شما باید برنامهریزی کنید در ۸ ماه، ۲ سال، ۱۰ سال و ۳۰ سال بعد کجایید؟ یک مقصد مشخص را تعیین میکنید و تلاش میکنید با توجه به برنامه زمانی خود آن مایلاستون را رد کنید. مثلا ممکن است با خود بگویید تا ۸ ماه این تعداد کتاب را میخوانم، در عرض ۲ سال فلان مهارت را به دست میآورم، در ۱۰ سال باید به آن مقصد مشخص برسم. برای ۳۰ ساله هم بیشتر باید روی مفاهیم و ارزشهای کلی زندگی تاکید کنید.
قراردادن این سنگهای مشخص در آینده، یکی از مهمترین کارهایی است که باید انجام دهیم. مهم نیست گاهی این سنگها زیر چرخ ما بیاید. حتی کمی شاید آزار دهنده باشد این رسیدنها، کمی مسیر ما را دورتر کند، اما حداقل کمکمان میکنند به هدفهای بزرگمان برسیم. هدفهای کوچک را باید هفتگی، ماهانه و سالانه در راستای اهداف بلندمدت طراحی کنیم. انگار در همین قطعات بزرگ هم باید قطعات کوچکتری را قرار دهیم. مایلاستونهایی در میان دو مایلاستون.
این گونه است که باید مرتب در آینده خود سنگ بیندازیم.
۵- نتیجه گیری
مطالعه کتاب و کتابخوانی در چند لایه به ما تعیین و تنظیم این سنگهای هدف را یاد میدهند.
۱- جلد، فصل، بخش، زیربخش، پاراگراف!
به نظرتان آشنا نیست؟ شما برای مطالعه هر کتاب باید برنامهریزی کنید. مثلا با خود بگویید در این هفته کل کتاب X را میخوانم. روز اول دو فصل، سه روز بعد ۳ فصل و در هفت روز بعد ۲ فصل را خواهم خواند.
با این کار تا حدود زیادی تمرین میکنید که چگونه به صورت چندلایه برنامهریزی کنید. مطالعه کتاب، تمرین ماهانه هدفگذاری چندسطحی است.
۲- واقعا چگونه برای ۱۰ سال بعد هدف تعیین کنم؟
شما اگر آگاهی کافی نداشته باشید، چگونه میتوانید در مورد ۱۰ سال بعد برنامهریزی کنید؟ من هر سال زمان انتخاب رشته دانشگاه، تجربه جالبی را با دانشآموزان دارم.
وقتی از علاقهشان مثلا به رشته برق میگویند، ۲ سوال ساده از آنها میپرسم:
۱- درسهای رشته کامپیوتر چقدر با رشته برق فرق دارد (از لحاظ فرایند و محتوا، نه لزوما اسم)
۲- سه شغل احتمالی که یک مهندس برق در آن مشغول به کار خواهد شد را نام ببر.
دانشآموزانی که به حق، به میزان زیادی برای آن تلاش کردهاند چیزی نمیدانند. به نظرتان آنها چگونه میتوانند از علاقه حرف بزنند وقتی نمیدانند با چه سر و کار دارند؟ یاد این عشقهای مجازی میافتم که دو نفر بدون دیدن عکس و رفتار واقعی هم عاشق یکدیگر میشوند و برای آینده خود برنامهریزی میکنند.
متاسفانه موضوع به همین جا ختم نمیشود. اگر به اندازه کافی نسبت به حوزههای جدید آگاهی نداشته باشیم و ندانیم آن بیرون چه خبر است، مثل یک زندانی خواهیم بود که سالهاست در زندان است و اصلا خبری از وجود موبایل و کامپیوتر (به شکل امروزی) ندارد. اگر بخواهد برای خود شغل انتخاب کند، احتمالا ممکن است به حلاجی و … (شغلهای منسوخشده) فکر کند (داستان برگ چغندر و ریاضی به این موضوع بیربط نیست).
از طرفی با مطالعه زندگینامه افراد موفق و بزرگ، با روشهای هدفگذاری و قراردادن مایلاستون در زندگی آشنا میشوید. تقریبی از این که رسیدن به هر هدف چقدر طول میکشد به دست میآورید.
شما باید برای طراحی اهداف خود یک شناخت و دید روشن نسبت به آینده داشته باشید.
۳- از کجا بدانم به سختیاش میارزد؟ چگونه ریسکها را تحمل کنم؟ رخدادهای محتمل چیست؟
شاید یک هدف بسیار سخت تعیین کنید و تلاش کنید تا به آن برسید. از کجا بدانیم هدف ما آموختهشده یا احساسی نیست؟ (منِ قهرمان و کارت کرواسی را ببینید). چقدر احتمال دارد نتوانم به هدفم برسم؟ شما به اندازه کافی آگاهی لازم دارید. باید مطالعه کنید.
ممکن است بپرسید چرا از تجربه کردن یا شنیدن تجربه برای آگاهی استفاده نکنم؟ آیا اینها کافی نیست؟ یک جواب کوتاه این که این موضوع ممکن است ریسکهایی را به همراه داشته باشد مثالهایی را در (محمود حوایجی: میلیونر خودساختهای که الگوی بسیاری از ماست) آوردهام. توجه داشته باشید که ما معمولا آدمهای توانمندی برای کشیدن نکات کلیدی تجربیات نیستیم! وقتی داریم با یک نفر مصاحبه میکنیم، چگونه میتوانیم حرفهای صحیح، به اندازه و کافی را استخراج کنیم؟ این کار مهارت بسیاری میطلبد. این موضوع را در «چرا کتاب بخوانیم؟ * حصول به گنجِ ابعاد تجربه.» باز خواهم کرد.
پانوشت: من در این متن زیاد به بلاگ خودم ارجاع دادم. خواستم توضیح دهم که میخواستم آن متنها را قبل از این نوشته بنویسم و به نوعی آن پستها را برای چنین متنهایی نوشتهام.
مثل همیشه، پرمغز و خواندنی..
سلام میثم عزیز
از خوندن این پستت بسیار لذت بردم. در راستای دغدغه این روزهای من بود.
چندین روز گذشته رو به مطالعه مجموعه با متمم تا نوروز شعبانعلی دوست داشتنی مشغول بودم. به اندازه وسعم از آموزه های شعبانعلی جرعه نوشیدم. توی بخشی از اون نوشته ها روی مفهوم برنامه ریزی بحث کرده بود. فضای زندگی امروز رو فضای پر از ابهام می دونست. تشبیه کرده بود به رانندگی در مه غلیظ. اینکه شما فقط پیش روی خودت رو _ به زحمت_ می بینی. به همین دلیل نمی تونی برای دورنمای آینده خودت هدفی رو تعیین کنی. چون نمی دونی چه تغییراتی ممکنه به وجود بیاد. حتی به قول خودت ممکنه داستان برگ چغندر و ریاضی پیش بیاد. خوب توی این شرایط چطور میشه آدم برای زندگیش (و نه کتاب خوندنش) مایل استون تعریف کنه؟ هدفی که من امروز تعیین کردم فردا ارزشش رو از دست داده یا گاهی محو شده. اصلا شاید من مسیر اشتباهی رو هدف گذاری کرده باشم. می دونی چجوری تردید به جون آدم میفته و پاهای آدم رو سست می کنه؟ نقطه اتکای این نوع زندگی و هدف گذاری چی می تونه باشه؟ آدمی که توی زندگی مثل محمود حوایجی نیست و نمی تونه باشه _ و از قضا می دونه که نمی تونه مث اون باشه_باید چکار کنه؟ به کتاب خوندن و وبلاگ خوندنش ادامه بده؟ حتی اگر بهبودی خاصی رو توی شغلش مشاهده نکنه؟
پی نوشت:
1- مجموعه مطالب با متمم تا نوروز : http://mrshabanali.com/category/%D8%A8%D8%A7-%D9%85%D8%AA%D9%85%D9%85-%D8%AA%D8%A7-%D8%B9%DB%8C%D8%AF-%D9%86%D9%88%D8%B1%D9%88%D8%B2/
2- مدیریت تغییر از طریق تعیین نقطه اتکا برای تغییر http://mrshabanali.com/%d9%85%d8%af%db%8c%d8%b1%db%8c%d8%aa-%d8%aa%d8%ba%db%8c%db%8c%d8%b1-%d8%a7%d8%b2-%d8%b7%d8%b1%db%8c%d9%82-%d8%aa%d8%b9%db%8c%db%8c%d9%86-%d9%86%d9%82%d8%b7%d9%87%e2%80%8c-%d8%a7%d8%aa%da%a9%d8%a7/
متاسفانه هیچ کس جواب دقیقی نداره برای سوالت! ما توی این دنیا صرفا میتونیم ریسکمون رو کم کنیم و شادیمون رو خوب نگه داریم.
یکمی مطالعه در مورد فلسفه اپیکوریسم و نقدهایی که بهش وارد میشه میتونه توی کشف لذت کمک کنه (در موردش مینویسم). اونهایی که با مدیریت پروژه جدید آشنا هستند میدونن که حداقل توی نرمافزار خیلی به سمت Agile یا حالت خاصش به سمت «اسکرام» رفتیم. این نوع هدفگذاریها تا حدودی کمک میکنه توی اهداف کوتاهمدتمون خوب بریم جلو.
موضوع بعدی که کمک میکنه، قناعت و عزت نفسه (همون بحث سه بچه خوک). اما این هم خطر تله ناحیه امن رو ایجاد میکنه! یعنی میافتی توی یک ناحیه امن و بعد از بیست سال میبینی، فقط الکی خوش بودی و هیچ رشدی با توجه به استعدادهات نداشتی و وارد چالش خوبی نشدی. این میشه که سعی میکنی از KPI مخصوص خودت برای کارات استفاده کنی! اما اون رو هم بازیش رو یاد میگیری! میای OKR استفاده میکنی! شرمنده ولی اون رو هم یاد میگیری چجوری باهاش بازی کنی!
میخوای واقعیت رو بهت بگم؟ باید مرتب با خودت شطرنج بازی کنی! اون بخشی که مدیریت میکنه باید مرتب اون یکی بخش رو گول بزنه. اما نمیتونه خیلی به این کار ادامه میده. بنابراین باید مرتب به آگاهیش ادامه بده تا به محض این که این سمت یاد گرفت، اون ترفتند جدیدی رو به کار گرفته باشه. بخوام یک مثال ملموس بزنم برات، مثل بحث تکنولوژیهای جدید آمریکا و ژاپن که چین و کره بعد از چند وقت کپیشون میکنن. بنابراین مرتب باید کشورهای پیشرفته در حال دویدن باشن تا اون یکیها از پشت این ها جمع کنن.
آخرین موضوع نگاه به بحث مسیر شغلی و چرخه زندگی به جای شغل و حال هست. اونجا (که در موردش زیاد مینویسم) متوجه میشی که باید یک جور دیگه به زندگی نگاه کرد و شغل و حالت زیاد مهم نیست.