۱- آرزو
اگر کمی فیلم ببینید، داستان بخوانید یا در گذشته تجسس کنید، میبینید که بشر دو سه آرزوی سفید (در مقابل فتح جهان و … که سیاهند) داشت.
یکی کیمیاگری، یعنی تبدیل اشیاء کم ارزش به پر ارزش. به نظر من امروزه بشر به کیمیاگری به معنای واقعی آن رسیده! فقط یک نگاه به گوشی، الماس مصنوعی، چیپهای مصنوعی و اینترنت بکنید، متوجه میشوید که خیلی هم موفق بوده است (بخشهای انتهایی «چرا کتاب بخوانیم» را در نقشه راه ببینید، یک بخش با همین موضوع خواهیم داشت).
موضوع دوم این بود که بشر با خود فکر میکرد حالا بر فرض که من در بیابان، صاحب پول آنچنانی بودم، به چه دردی میخورد؟ شاید باید وسیلهای ساخت که ما را در مکان و زمان حرکت دهد.
در این زمینه هم تقریبا موفق بود. در مکان که خودتان به وضوح میبینید. شتاب بسیار سریع دانش و تکنولوژی هم حداقل ما را به سرعت در زمان جابهجا کرد. کمی هم میتوانید بین کشورها، شهرها و روستاهای عقبافتاده (شاید سالم مانده!) و مدرنترها سفر کنید تا سفر در زمان را به خوبی حس کنید.
فکر میکنم اگر آدمهایی باشیم با طمع کم، میتوانیم به مبلمان تکیه دهیم و با لبخند ملیحی به تاریخ خودمان افتخار کنیم که دو ناشدنی را شدنی کردیم!
البته میپذیرم با سفر، به تنهایی نمیتوان به عصر اینکاها رفت، در زمان پیامبران زیست، بر ساختههای کوروش و درستکاری داریوش نظاره کرد. نمیتوان زجر و بدبختی مردم چین را در دورههای جنگ دید! خونهای ریخته شده در جنگهای صلیبی، شکار دایناسورها و جزایر فراموش شده آتلانتیس را مشاهده کرد.حتی خیلی از جاهایی که الان هستند هم نمیتوان رفت، یعنی یا پولش نیست یا شرایطش.
۲- مکانها،تمدنها و آواهایی که دیگر نیستند.
جزیره آتلانتیس فراموش شده در قعر آب را در نظر بگیرید. طبق برخی تحقیقات انگلیسیها، ۸ هزار و دویست سال پیش، یک سونامی بزرگ باعث میشود جزیرهای که انگلیس را به نروژ وصل میکرده به زیر آب برود. در واقع یک لغزش در زمین باعث میشود تا ۳۰۰ کیلومتر مکعب لایههای رسوبی روی آن شهر (به وسعت اسکاتلند) را به ارتفاع ۸ متر بپوشاند. در واقع این جزیره که «داگرلند» نام داشت، خالی از سکنه شود و به نوعی تماما به زیر آب رود.
تمدن اینکاها را در نظر بگیرید! یکی از پیشرفتهترین و باسوادترین ملتهای تاریخ. سیستمهای آبیاری آنها، پس از گذشت صدها سال، هنوز هم جزء عجیبترینهاست. سیستمهای خورشیدی، ساختمانسازی و …همه و همه عجیب بودند. علم و دانش بومیان آن منطقه دیگر نیست! کسی نمیداند مردمانش کجایند! چگونه منقرض شدند.
به تمدن بزرگ و ساختمانهای عجیب فرعونیان مصر نگاه کنید، چیزی مانده، جز چند هرم تقریبا در بسته؟
چه کسی آواهای موسیقیدانان بزرگ تاریخ مانند باربد، سرکش، رامتین، بامشاد و آفرین را شنیده؟ چه کسی صدای چنگ نکیسا را شنیده و هوش از سرش رفته؟ چه کسی از تلاش شبانهروزی برای کشف آهنگهای دگرگونکننده موتزارت، بتهوون، ویوالدی و … خبر دارد؟
کدام ما از «نشیط» آهنگساز شنیده است؟ آیا از آهنگهای فارابی، رازی و زریاب شنیدهاید؟ رساله قطبالدین شیرازی در موسیقی را که معروف است را دیدهاید؟ صدای عود مراغی و ارموی را که شنیده است؟
آیا فریاد ژاندارک همزمان با صدای شعلهها و شکستهشدن هیزمها در آتش را شنیدهاید که ۶ بار عیسی را صدا میزد؟ صدای زیبای داوود را که در عمق جان مردم نفوذ میکرد. صدای پای اسب و ضرب شمشیرها در جنگ که به صدای گریه یتیمها و بیوههای آن منجر میشد. صدای ضجهی زجهها از همزمانی درد زایمان و غم از دست دادن نوزاد را شنیدهاید؟ صدای امواج بلند طوفان نوح، تا سونامیهای بزرگ تاریخ (مانند آتلانتیس). هیچ کدام از این صداها دیگر نیست تا بشنوید.
متاسفانه بسیاری از تمدنها، آواها و مکانها دیگر نیستند. این فقدان بزرگی است. گویی زمان مانند سونامی بزرگی، تمامی زمین را هر چند سال به زیر آب میبرد و ما فقط مثل آتلانتیس میتوانیم وجودش را ببینیم و به تحقیق محققان اعتماد کنیم. شاید پژوهشها و شبیهسازیها هم به ما در تصور آن دورهها کمک کنند.
از همه اینها هم که بگذریم، زندگی مردم چیز دیگری است. دوستان جهانگرد من بزرگترین لذت دنیاگردی را صحبت با بومیهای هر منطقه میدانستند. از مرحله دیدن گذشته بودند. بسیاری از آنها در تصاویر اینترنت هست و میتوان دید، اما نوشیدن چای (نوشیدنی به معنای عام) محلی پای صحبت مردم خونگرم روستاییان هر منطقه از دنیا لذتی دیگر دارد.
۳- مکانها،تمدنها و آواهایی که هستند اما به تغییر بسیار
عنوان این نوشته را با یادآوری مقدمه کتاب «سباستین» از «منصور ضابطیان» الهام گرفتم. او در مقدمه آن کتاب مینویسید (نقل به مضمون):
سالها بود میخواستم برم کوبا، اما نمیشد. هر زمان میخواستم برم کلی کار میریخت روی سرم. کسی که باعث شد بالاخره برم اونجا شخص اوباما بود! من دوست داشتم کوبایی رو ببینم که روح فیدل توش باشه، هنوز قهرمانش «چهگوارا» باشه. این کوبا برای من دوستداشتنی بود نه کوبایی که مثل بقیه دنیا پر از مکدونالد و امپراتوریهای اقتصادی آمریکا بشه. دوست دارم توی شهری قدم بگذارم که چه گوارا رو دیوارش نقاشی شده نه جاستین بیبر.
قرار ملاقات باراک اوباما با کاسترو (پسر) باعث شد در رفتنم تعجیل کنم و قبل از این که کوبا هم بوی آمریکا بگیره برم اونجا و آخرین یادگارهای استقلال رو ببینم و ثبت کنم.
من ۴ سفرنامه منصور ضابطیان رو خوندم و بسیار لذت بردم. یه جورایی بوی «آلن دباتن» میده کارهاش. یعنی اگر شما کتابهای «مصایب و سختیهای کار»، «یک هفته در فرودگاه» یا «هنر سیر و سفر» از آلن دباتن رو با کتابهای ضابطیان بخونید، این رابطه عمیق رو درک خواهید کرد. بگذریم….
نکته این جاست که خیلی جاها مثل همون کوبا در تاریخ وجود داشتند که الان جور دیگری هستند! از مردم طبرستان بگیر که آداب و رسومشان در طول تاریخ تغییر کرده تا هگمتانه که الان در قالب شهر همدان اثرات آن تمدن عجیب را کم میبینید. از رخدادها و اتفاقات عجیب فومن بگیر تا قشونکشیها و منازعات تهران، از دلاوریهای مردم تبریز بگیر تا شوشتر که فقط نهرهای آبش مانده. از تخت جمشید که فقط قطعهسنگهایی از آن مانده تا ساختمانهای باستانی چغازنبیل همان شوشتر.
قلعههای الموت را با آن همه عظمت و تکنولوژی در نظر بگیرید. البته از حسن صباح قلعههای بسیاری به جا مانده اما این یکی خوب به جا مانده. شاید یک بنای ظاهری مانده باشد، اما بخش عمدهای به عمد، به سهو یا به جبر زمان دستخوش تغییرات شدید شده است.
در زیر هم نماهای بازسازی شده از این قلعه را مشاهده میکنید.
کتاب فوق توسط نشر ثالث (که به نظر من داره عالی کار میکنه، اما یکم قیمتاش نسبتا بالاست کلا!) به زبان فارسی ترجمه شده.
تصویر زیر و تصویر بالای صفحه هم مربوط به نمایش قلعه الموت در PRINCE OF PERSIA است.
خیلی چیزها وجود دارند، اما آنقدر تغییر یافتهاند که تقریبا میتوانیم آنها را چیز دیگری به حساب بیاوریم. مثل این که خیار گلخانهای را با خیار بوتهای یکی بدانیم. بحث این که کدام خوشمزهتر است درست نیست، اما نکته روی اختلاف است و این که هر دو خیارند اما باهم فرق دارند.
۴- جاهایی که هنوز هستند اما در دسترس نیستند.
کمی که عمیقتر میشویم، با خود فکر میکنیم: من حتی پول سفر به دیوار چین را هم ندارم، چه برسد به حضور در عمق جنگلها…. حتی پولش هم بیاید عمرش نیست، انرژیاش نیست. چطور عظمت حکومت عثمانی را درک کنم؟ چطور همان بازماندههای تمدن اینکاها در پرو را تماشا کنم؟ مگر چقدر ریال داریم که بتوانیم با آن به یونان برویم و آثار باستانی آن را نظاره کنیم؟ چقدر پول داریم که برویم بالای برج ایفل بایستیم و نظارهگر فضا و زمان پاریس با آن همه نویسنده و هنرمند باشیم؟
چقدر قدرت و انرژی داریم تا بتوانیم مانند نویسندگان بزرگ، در کتابخانههای بزرگ بگردیم، تیم اکتشاف جمع کنیم و کوهها را یکی پس از دیگری بگردیم دنبال آثار باستانی؟ البته اگر خواستید شروع کنید، بازهم پیشنهاد میکنم کتابهای منصور ضابطیان را بخوانید.
بر فرض که پول بود، انرژی و زمان هم داشتم، داخل اهرام مصر را مگر میتوان دید؟ مناطق باستانی اعراب را مگر میشود رفت؟ مگر میتوانیم در قبایل آدمخوار حضور داشته باشیم. مگر به شهرهای ممنوعه چین میتوان به سادگی وارد شد؟ در واقع بسیاری از مناطق، فارغ از میزان پول، زمان و انرژی شما ممنوعه هستند، یا به خاطر قوانین حکومتی و سیاسی، یا به خاطر بیگانهستیزی برخی قبایل.
۵- در خیال
خیلی از مکانها و آواها هستند که هیچ وقت به زمین نیامدهاند و در ذهن افراد ساخته شدند! از شهرهای جادویی کتاب هریپاتر بگیر، از آدمهای حاضر در کتاب بینوایان بگیر، تا زیردریاییهای افسانهای ویکتور هوگو. از رباتهای ذهنی آیزاک آسیموف بگیر تا فرانکنشتاین مری شلی. از ولنتیان متولد شده در مریخ (از نوشتههای هیانلاین) بگیر تا اودیسه کلارک. از زمین آلوده به رادیواکتیو در «آیا آدم مصنوعیها خواب گوسفند برقی میبینند؟» بگیر تا مزرعه عجیب جورج اورول در «مزرعه حیوانات». از جوامع انسانی در کتاب «The Stars My Destination» تا سرزمینهای رویایی ارباب حلقهها.
صداهای زیبا و احمقانهای هم در خیال هست که در این دنیا امکان حضور ندارند! از صدای مسخره لیزر (که صدا ندارد) بگیر تا پرواز سفینهها در فضا. از صداهای ماشینی رباتهای ۵۰ سال بعد (که بعید است صدایی در کار باشد) تا صدای جاروی جادویی جادوگران.
مگر میشود آنها نبوده باشند؟ مگر میشود نباشد و چنین به تصویر کشید؟ مگر میشود جور دیگری غیر از کتاب، چنین مکانها، افراد و آواهایی را تصور کرد (در فیلم، تصور نمیکنید، بلکه یک مدل سادهشده را میبینید).
۶- کتاب
میدانم، وقتی که متنهای بالا را میخواندید، احتمالا لبخند ملیحتان کم کم جمع میشد و ناله حسرت، پوست صورتتان را شل میکرد. خوشبختانه یک مخترع آلمانی، 600 سال پیش مشکل ما را حل کرد! نه از طریق اختراع، بلکه از راه تجاریسازی (شاید هم اختراع) یک دستگاه که ۴۰۰ سال توسط کرهایها و چینیها استفاده میشده! آن هم در اروپا. آن شخص گوتنبرگ بود و اختراعش ماشین چاپ!
اگر چه، هیچ چیز مثل دیدن وحس کردن از نزدیک نمیشود، اما به سرعت، هزینه و امکانپذیر بودنش میارزد. به قول مولوی
آب جیحون را اگر نتوان کشید هم به قدر تشنگی باید چشید
برای تمام جاها، آواها و تمدنهای بالا، کتاب هست برای خواندن. میتوان در ذهن ساخت، از اصلش هم بهتر و سالمتر. میتوان سفر کرد با سرعت نور، با قابلیت جابهجایی زمان، قابلیت تعمیر و تغییر چیزها. شاید هیچ معماری نتواند ایدهها و ساختمانهای داخل کتابها را به مانند ذهن ما بسازد.
از این رو باز میتوانیم لبخند بزنیم که به راستی رویاهای انسان باستان، همگی (با کمی ارفاق) به واقعیت تبدیل شده. پس لبخند را روی لبانتان و در ذهنتان نگاه دارید.
پیشنهادم این است که اگر این بار کتابی را باز کردید، برای صحنههایش، صداهایش، تصاویری که میسازد کمی وقت بگذارید. به آرامی صحنه و بازیگران را بازسازی کنید، تُن و نوع صداها را بسازید، فضای آنجا را در ذهن استشمام کنید. حالا، بخوان و غرق شو….
سفر و کتاب دو تا علاقه من هستند، اگر بخوام صادق باشم راه فرار من از خودم و دنیای خودم هستن. خیلی فکر کردم تا به این نتیجه رسیدم. چون اگر زندگی در زمان و مکان حال برای من جذاب بود یا همه وقت و انرژیم رو می گرفت نیازی به سیر در دنیای دیگه با کتاب یا مکانی هر جا غیر از اینجا نبود. من نمی دونم اساسا ادمی وجود داره که در زمان و مکان حالش غرق باشه و راضی باشه یا نه. ولی واقعیت اینه که نمیدونم کی به این نتیجه رسیدم ولی می دونم که در نهایت لذتی که بعد از سفر و یا خوندن کتاب نصیب من شده اونقدر عمیق و نسبت به بقیه لذت ها ماندگار تر و با عوارض جانبی کمتر بوده که من این دور رو برای فرار یا هر چیز دیگه ای انتخاب کردم.
آلن دوباتن تو کتاب هنر سیر و سفر خامی این احساس من رو خوب تحلیل می کنه که همش کار حافظه هست که بعد از سفر به طور خاص فقط اسکرین شات هایی رو نگه می داره که جسم محدود و روح اشفته و اینده نگر رو از اون فضا جدا می کنه و ازین طریق با خاطره سازی ماندگارش میکنه. و البته لذت بخش. وقتی می خونی احساس می کنی فریب خورده ذهنی هستی که گزینشی عمل میکنه(می تونه به یکی از فصل های کتاب هنر شفاف اندیشیدن اضافه شه).
فریب یا واقعیت، فرار یا جستجوی لذت نتیجه نهایی این هست که من ناگزیر یا بهتر بگم با وجود نا آگاهی نسبت به مسیرهای دیگه این دو راه رو انتخاب کردم. سفر یا کتاب…
خوش شناسم از این جهت که تبلیغات و رسانه روی هر دو مسیر(مطالعه یا سفر) دید مثبت رو منعکس می کنه.
و بدشانسی رو جایی میبینم که توی سن 70 سالگی با خودم بگم کاش راه بهتری رو برای فرار انتخاب کرده بودم و یا ای کاش اصلا فرار نمی کردم
سپاس بابت این اشتراک زیبای احساساتتون.لذت وافر بردم.
من هم مثل شما پیشنهادم این هست که کسانی که به سفر خارج از کشور علاقه مند هستند حتما و حتما کتابهای مارکوپلو، مارکودوپلو، برگ اضافی و سباستین جناب منصور ظابطیان رو مطالعه کنند و تا حد امکان تصویر سازی کنند. یک سفر مجازی دلپذیر رو تجربه می کنند و اگر هم مثل من خوش اقبال باشند, بعدها که سفر کنند این تصاویر و نوشته ها و صدای خوش منصور ظابطیان دوست داشتنی به واقعیت شگفت انگیزتری مبدل خواهد شد.
با سپاس
حس میکنم این متن پ×رنِ حلال بود! انقدددر که جذاب نوشته شده بود متنش. واو… نمیدونم متن این نوشته به یکباره به ذهن نویسنده جاری شده و مستقیم تایپ شده یا با ادیت و چندبار بازخوانی و ویرایش به این صورت در آمده… ولی هرچی که هست، یک حجم زیادی از حظ را تجربه کردم با مخصوصا نیمه دوم متن… عالی… عالی.. سپاس!🤦