نکته مهم: استفاده از موضوعات نظامی برای درک بهتر موضوع هستند و هیچ ربطی با هیچ جای خاصی ندارند. متن هم کاملا گویا است.
۱- ماهی سبزیپلو سگ است.
یک ارتش رو در نظر بگیرید. فرمانده ارتش به سادگی میشماره و میگه ما ۱۰ هزار نفر کشته دادیم، اما پیروز شدیم. این یک افتخار برای فرمانده ارتشه. جالبه که حتی تعداد کشتهها رو رند هم میکنه، حالا ۶۰ تا زیاد، ۱۰۰ تا کم. اما برای اون ده هزار نفر و خانوادههاشون چی؟ هر کدوم از اون دههزار نفر یک زندگی و یک خانواده از بین رفته. سوال اینه که وقتی داری در مورد موفقیت صحبت میکنی، داری به عنوان یکی از اون ده هزار نفر حرف میزنی یا از دید فرمانده ارتش؟
گاهی این فیلمهای هالیوودی رو که میبینم، واقعا به این موضوع بیشتر حساس میشم. طرف همسرش کشته میشه و برای انتقام، شروع میکنه به کشتن و کشتن! شاید صدها نفر در اتوبان کشته میشن چون خلاف جهت جاده داره حرکت میکنه و باعث تصادف کلی ماشین میشه. حالا نکته اینه که اون آدمهایی که کشته شدن در راه انتقام کشته شدن یک نفر، آیا انسان نیستند؟ همسرانشان حق انتقام ندارند؟ حالا جالبه که فیلم انتقامجویان رو میبینی که با هزاران روش، کشتن هزاران آدم رو توجیه میکنن! یا توی اون یکی فیلم، طرف میاد یک روستا رو به خاک و خون میکشه.میدونید چی بیش از همه حالم رو بد میکنه؟ این که در اون فیلم وقتی یک نفر از اون همه جمعیت قربانی رو نجات میده میشه آدم خوبه! میشه قهرمان خوب داستان.
هدفم از این نوشته نقد جنگ و فیلمهای هالیوودی نیست، هرگز. چیزی نیست که در کنترل ما باشه. هدفم اینه که بگم، مسیر موفقیت خیلیها حکم اون سربازهای زنده برگشته از جنگه. اگرچه که باید برای جنگ کشته داد تا پیروز شد، اما کسی که مرده (جنگهای مذهبی رو مثال نمیزنم چون میشه حتی این کشته شدن رو هم توجیه کرد، شما جنگهای مالی رو در نظر بگیرید. جنگ بین دوتا وزارتخونه این مملکت رو در نظر بگیرید، جنگ بین دو تا حزب رو در نظر بگیرید) چه پیروزی نصیبش شده؟ خانوادش چی؟ طرف چند وقت پیش اومده به عنوان فعال اقتصادی و … صحبت میکنه، از پیروزیهاش میگه که به معنی له کردن کلی خانواده و انسانه.
فلان صاحب قبلی استارتاپ میاد و میگه، استارتاپهای ایرانی فلانن و فلان. یکی نیست بپرسه که اون موقع که داشتی سهام میفروختی هم همین رو میگفتی؟ اون موقع که کلی پول از این سمت و اون سمت گرفتی، همین رو میگفتی؟ اون موقع که کلی آدم رو توی سیستم خود جذب میکردی، همین رو میگفتی؟ ظرف سه سال یک کلاه سر برخی گذاشتی (کاری به این که خود اون سهامدارها پول رو چجوری به دست آوردن هم ندارم)، این همه به جامعه تکنولوژی ایران صدمه زدی و رفتی پیش سایر همصنفهات (خاوری و …). مگه چه فرقی با اونها داری؟ اونها هم از اعتماد یک سری استفاده کردن. اصلا نیازی به توجیهی که صاحبان استارتاپ میکنن ندارم، اینهمه دزدی با تکیه بر اعتماد دیگران رو زیاد دیدم. کلی سازمان و شرکت دارم میرم که ترسشون از فلان آدم فنی هست و فلان استاد دانشگاه شریف، که رفته اعتماد همه رو از بین برده، دیگه با این ترس و لرز و آن همه شرط و شروط، برای دیگرانی که میخوان کار درست و حسابی انجام بدن، جایی باز نگذاشتن.
فکر هم نکنید این موضوع رو چیز بدی میدونم یا دارم به ایشون خورده میگیرم. من حتی به آقای خاوری هم ایرادی نمیبینم! حتی به کشور ما هم محدود نیست، نگاهی به کتابهایی چون سختی کارهای سخت بکنید، زندگی جابز، گیتز و زاکربرگ رو با دقت بخونید، زندگی گاوس، نیوتون و … رو بخونید. حتی زندگی فروید رو بخونید. انگار فقط اونهایی آسیب نمیزنند که قدرتی ندارند! یعنی نمیتونید آدمی رو پیدا کنید که قدرت گرفته باشه و آسیب نزده باشه! نمیتونید سرداری پیدا کنید که سربازاش کشته نشده باشن و کلی آدم رو نکشته باشه.
میدونید کجای ماجرا حال آدم رو بد میکنه؟ در دراز مدت این آدمها (میتونم دهها کتاب نام ببرم از همین دست) میشن آدمهای موفق. میشن الگوی جوانهای ممالک مختلف. این وسط هم کلی خون ریخته میشه و کسی نیست به اون آدمها نگاه کنه. کافیه در نظر بگیرید که هر بیزینسی یک اکوسیستمه پر از انواع موجودات آسیبپذیر. طرف میاد کلی خونه رو خرید و فروش میکنه، بازار اختلال ایجاد میکنه و میشه انسان موفق، کلی به اسکیموها یخچال میفروشه و بعد کلی کتاب هم مینویسه از روش موفقیت. اما اون سمت ماجرا چی؟ بازهم ناامیدتر میشم وقتی رسیدن به موقعیت این افراد میشه آرزو و رویای سایرین! وقتی این چنین افراد صاحب مجلات موفقیت میشن (هاردی)! وقتی صاحب تلویزیون میشن (ترامپ و …)، وقتی صاحب روزنامهها و کانالها و رسانههای مهم میشن. وقتی صاحب (استخدامکننده) بهترین هنرپیشهها، هنرمندان و دانشمندان میشن.
برای این که فضا بهتر بشه، این بخش رو با یک طنز به نظرم عمیق به پایان میبرم.
وقتی کلی بحث این که نباید ماهیهای قرمز رو برای تنگ شب عید خرید (چرا که حق زندگی دارند) بالا گرفته بود، شخصی برگشت و گفت: اون ماهی که سرخ میکنید میگذارید وسط سبزیپلو، سَگه؟
۲- ارتش به تو نیاز دارد!
باز هم تاکید میکنم، حرفهایی که در این نوشته میخوانید اصلا ربطی به مسائل نظامی ندارد، هرگز.
در نظر بگیرید که شما تمایلی به کشورگشایی حاکمتان ندارید. مثلا فرض کنید در زمان شاه، میخواستیم کشور X را تصرف کنیم. اما میآیند به شما میگویند که اگر شما نیایید، فلان پست جنگ خالی میماند و به این خاطر دوستان شما کشته میشوند. فرض کنید اختیار هم داشتید که بروید یا نروید. چه میکردید؟
خیلی از اوقات ما آرزوها و رویاهایی که انتخاب میکنیم از همین دست است. با خود میگویید بالاخره جامعه فلان پست را هم میخواهد، بالاخره شرکت به من نیاز دارد، بالاخره …
سوال اصلی اینجاست که چقدر آن کل با ارزشهای شما و آن کار با خود شما سازگار هستند؟
۳- روح
فیلم روح (Ghost(1990)) را بارها در تلویزیون دیدهام.جالبترین بخش این فیلم اون جایی بود که تا زمانی که اون روح (قهرمان اصلی داستان) نمیپذیرفت که مرده و هنوز باور داشت که زنده است، نمیتونست از قدرتهای یک روح استفاده کند. این موضوع به نوعی دیگر در کتاب «تله شادمانی» هم آمده. این کتاب را شاید قبلا توصیه کرده باشم، اما به نظرم کتابی بسیار مفید است.
ما تا زمانی که حقایق بیعدالتی، قدرت رسانهها در ساخت رویاهای ما و دانش پایین خود را نپذیریم، نمیتوانیم از قدرتهای درونی خودمان استفاده کنیم.
نگذاریم افراد زیر بغلمان هندوانه بگذارند و جیبمان را بزنند، یا بدتر از آن در قلبمان خنجر فرو کنند.
این بحث را به سادگی نمیتوانم جمع کنم و مطمئنم احتمالا زیادهروی کرده باشم. اما خوب وبلاگ است دیگر. ادامه این بحث در «آقای چهگوارا، من رفیق تو نیستم» خواهد آمد.
پانوشت ۱: توصیه میکنم با دید بخش ۱، کتاب «کشتگان بر سر قدرت» اثر مسعود بهنود را بخوانید.
میثم ینی میخوای بگی ما دنبال موفقیت نباشیم؟چراکه موفقیت اون چیزی که میگن نیست؟وانهاصرفا نتیجه رومیگن ونه هزینه های پنهانی که براش شده؟
واینکه مثلا بجای رفتن پزشکی بااین انگیزه خدمت ونجات انسانها!توجه اصلی به ارزش هاوتوانایی های خودمون باشه تانیازجامعه؟خب راهکارش چیه؟فرضا مابه قدرت رسانه ها در انتخاب آرزو پی بردیم،یابی عدالتی،چیکاکنیم؟به رسانه ها توجه نکنیم؟یاعدم توجه به بیعدالتی؟وارزش هایش خودمون رو محور قراربدیم؟
درضمن نوع نوشته هات خیلی قشنگه،علتش اینه که یه موضوع روجنبه های دیگه شو هم مدنظر قرار میدی،وروجنبه هایی دست میذاری که اصلا درموردش صبتی نمیشه.
بیشتر هدفم اینه که بگم، یه جنبههایی هست که نمیبینیم، یک سری انتظاراتی هست که داریم و نباید داشته باشیم (از جمله عدالت که باهاش میلیاردها انسان رو بیچاره کردند). کلیدواژههایی هست در حد «چه سری چه دمی عجب پایی» که مردم هر روز و هربار باهاش گول میخورن و «پنیرشون» رو رها میکنن. همون چیزی که در مورد یزدان گفتم در مورد خیلی از دوستای دیگه هم برقراره.
یکی از استاد نشان دادن جنبههای پشتپرده ماجرا رو مالکوم گلدول میدونم (توی معروفها). سخرانی آخرش رو گوش کنی متوجه میشی که چقدر قشنگ موضوع داوود و جالوت رو به تصویر میکشه.
بیشتر مینویسم تا شفافتر بشه.
سلام اقای مدنی عزیز
متاسفانه عدالتی در کار نیست
از اون قسمت که به بی عدالتی در جهان معتقد هستین خیلی خوشم اومد شاید دو سالی بشه که منم به این نتیجه رسیدم
اما این حرف از سر خشم و ناراحتی نیست بلکه که دیگاه ام نسبت به قضیه عدالت اینطوری شده
البته در توضیح این نگاه زیبا به بی عدالتی ناتوانم
دو مورد که از حرف های شما در مورد برسی دقیق تر زندگی افراد مختلف برداشت میکنم رو در ادامه میاورم
دیدگاه اول : تلاش کنیم و از شکست خوردن نترسیم که البته شما در پست (چرا کتاب بخوانیم؟ بخش سی و دوم: فقط برای تفریح نگاه سوپِرمَنی به آموختنیها را کنار بگذارید) توضیح دادین
دیدگاه دوم (که به این نوشته نزدیکتر است):اگر ما شخص یا اشخاص خاصی را دنبال میکینم و به عنوان الگوی خودمون قرار میدیم ودر خیلی از محافل هم مثال های از موفقیت ها انها میشنویم (ممکن است برای رسیدن به جایی که هستن هزینه های بسیاری داده باشند و یک نیمه پنهان هم دارند که ما گاهی انرا نمیبینم. به قول سروش صحت عزیز لطفا به موفق ها بر نخوره منظورم همه نیستن)
اصلا نمیخوام بگم که ادم ها حتمن باید از راه درست برای پیشرفت استفاده کنن (نه اینکه بهش اعتقاد نداشته باشم یا سبک زندگی ام نباشه) اما فکر میکنم مسله این نوشته این نیست
فکر میکنم میخوایین بگین انقدر همه چیز را آبی نیلی دیدن به غیر ازینکه در بلند مدت حال ما بد کند هیچ فایده ای ندارد
پی نوشت یک : بخش چرا کتاب بخوانیم قسمت هشتم شاید به شفاف شدن ماجرا کمک کند
پی نوشت دو :فقط برای اینکه ذهنم شفاف تر شود نوشتم و هیچ تعصبی بر برداشتم هایم از حرف های شما ندارم
ممنونم از دیدگاهتون.
تا میزان زیادی به چیزی که نوشتم نزدیک بود. یک مثال بزنم برات. وقتی کنگفوتوا کار میکردم، توی مبارزه قرار بود که کسی توی صورت مشت نزنه (قانونشه) بعد توی یک مبارزه (دقیقا روز قبل از سخنرانیم) حریفم با تمام وجود یک مشت توی صورتم زد. بعد مربی و حریفم برای توجیه اون حرکت گفتند باید حواست میبود، اما من گفتم اصلا توی قانون نبود که. تو باید جریمه بشی. پذیرفته شد و حریف من جریمه شد. اما میدونید مشکل چی بود؟ من فردا با چشم کبود سخنرانی کردم.
به همین دلیل، خوشبختانه هنوز یادم مونده. موضوع من اینه که ما گاهی یک قانونهایی رو توی ذهنمون داریم که میخوایم زندگی با ما اونجوری رفتار کنه. اما مشکل این جاست که چنین خبری نیست. کسی قانون رو رعایت نمیکنه. حتی اگر جریمهای برای طرف باشه، اون جریمه دردی از شما دوا نمیکنه. فرض کن اصلا کسی که از شما دزدی کرده کشته بشه. دیگه شما نمیتونی اون احساس آرامش رو داشته باشی یا مال شما گاهی بر نمیگرده. از طرفی شما خودت رو نمیتونی بزنی به قانونشکنی. از طرفی وقتی دقت میکنی، میبینی که اون قهرمانهای حاضر در رشته تو (تقریبا هیچ کدوم) از مسیر تو قهرمان نشدن نه فقط این که قانون رو رعایت نکرده باشن، بلکه این که حتی در گروه دیگری بودن، ژن متفاوتی داشتن و ….
حالا سوال اینه که توی این شرایط باید چکار کرد.
هدفم ایجاد چنین سوالهایی در ذهن مخاطب بود. که البته اگر تا به حال ایجاد نشده در قسمتهای بعدی این سری، سوال رو بیشتر توضیح خواهم داد.
یکی از زیباترین جمله های پست
ما تا زمانی که حقایق بیعدالتی، قدرت رسانهها در ساخت رویاهای ما و دانش پایین خود را نپذیریم، نمیتوانیم از قدرتهای درونی خودمان استفاده کنیم.