هدفم از این بخش و توضیحات اضافی در چند بخش دیگه گفتگو در مورد یک دیدگاه از «ال» هستش.
من عاشق کتاب خوندن هستم اما وقتی که در زندگی مشگلی پیش میاد و می ببینم که ادم های که مطالعه نمی کنند بهتر با این مشکل رو به رو می شن خودم رو تنبیه می کنم و کتاب نمی خونم اما باز دوباره به سراغ کتاب خوندن میام و تنها چیزی که به من آرامش می ده خوندن کتاب است.
اول از هم باید بگم که نام این متن رو از کتاب مالکوم گلدول به نام «در کمتر از یک چشم به هم زدن» گرفتم. اون کتاب در مورد نقش حس در تصمیمگیری بحث میکنه و این که چطور تصمیمات سریع بگیریم. البته این متن تفاوت زیادی با اون محتوا داره.
یک کتاب قشنگ هست از «هنریت کلاوسر» به نام «بنویس تا اتفاق بیفتد» همسرم اون رو جالب دید و یک بار که رفته بودیم کتابفروشی، خریدش. در مورد نقش نوشتن رویاها، خواستهها و … خیلی به تفصیل صحبت میکنه. جالبیش هم اینه که یک دفترچه و یدونه از اون مداد قدیمیها توی بستش وجود داشت که میتونستی در عمل تمرینها رو توی اون بنویسی. البته من اون رو از نظر محتوا و ترجمه متوسط به پایین ارزیابیش کردم و به نظرم خیلی شبیه کتابهای راز و از این دست هست. من ایده کلیش رو دوست داشتم.
موضوعش اینه که آرزوهات رو بنویس، خواستهها و دعاهات رو بنویس. شکرگزاریت رو بنویس. تو خودت یادت میره که چی میخواستی و چی بودی؟ اما اگر به نوشتهها برگردی میبینی که به خیلیهاشون رسیدی. کاش به بعضی از آرزوهات نمیرسیدی.
یک فیلم دیگه بود به اسم I am Sam. من تکهای از فیلم رو یادم هست. (البته حتما با نقص همراهه چون مال ۱۰ سال پیشه).
همیشه از خدا میخواستم تا یک بچهای بهم بده. خدا آرزوم رو برآورده کرد و یک بچه با معلولیت ذهنی نصیبم کرد.
نکتم اینه که ما نهتنها آرزوهایی که بهشون رسیدیم رو فراموش میکنیم بلکه از خیلیهاشون هم مینالیم. باید حالا چکار کرد؟ به نظرم باید آگاهیمون رو بالاتر ببریم و دقیقتر آرزو کنیم.
خلاصه این که ما خیلی زود فراموش میکنیم، نهتنها آرزوهامون رو بلکه حتی موقعیتمون رو.
خستهام، مثل لاکپشتی که با اسبها مسابقه دو میدهد.
ما خیلی زود فراموش میکنیم. خیلی زود فراموش میکنیم که لاکپشتیم. خدا به ما کم داده ( در بعضی از کارکردها). من خیلی به این موضوع اعتقاد دارم که مشکلات، شکستها و عقبموندگیها و … مثل درد میمونن، قراره به ما نشون بده یک جای کار میلنگه. یک جای کار رو فراموش کردیم. جایی درد میگیره در بدن که سالها نمیدونستیم اصلا وجود داره. گاهی دیگران مشکلی حس نمیکنن چون سیستمهای خطاگیری بدنشون کار نمیکنن، شاید توی جهل مرکب درگیر شدند.
منِ لاکپشت با ۳ بار ورشکستگی در زندگی (فقط یکیش تقصیر خودم بوده)، محل زندگی و … نمیتونم خودم رو با افرادی مقایسه کنم که شکستی توی زندگی نداشتن. اونها خیلی خوب هستند. چه دوستان آکادمیکی که خیلی توی حوزشون قوی هستند و من احساس بیسوادی تمام میکنم بینشون، چه دوستانی با سن و سال بسیار کم که استارتاپشون و شرکتشون موفق شده و الان دارن میوههای موفقیتشون رو میچینن. چه دوستانی که در جوانی صاحب خونه و زندگی شدن و من ماهها در سن و سال اونها دچار بیپولی بودم.
میدونید گاهی از موقعیت کنونیم ناراضی میشم و با خودم میگم، این همه تلاش که چی؟ این همه دانشجوهات و دوستات به سادگی صدها میلیون رو پارو کردند و تو باید چند سال دیگه کار کنی تا به موقعیت اونها برسی. گاهی به لحاظ آکادمی و تدریس احساس میکنم وقت کافی ندارم و دارم گند میزنم.
مشکل ، به طور کلی ، در جامعه مدرن ، این است که تمام جهان را تبدیل به یک مدرسه می کند. همه شلوار جین می پوشند ، همه شبیه هم هستند. و در عین حال، نیستند. بنابراین ما روح برابری را داریم همراه با نابرابری های عمیق. که برای بسیاری – می تواند وضعیت بسیار پر اضطرابی بسازد.
در این زمانه احتمالا همانقدر بعید است که شما به اندازه بیل گیتس ثروتمند و معروف شوید که در قرن ۱۷ بعید بود که شما به درجات اشراف زادگان فرانسوی دست یابید. اما نکته این است که همچین احساسی ندارد. توسط مجلات و خروجی رسانه های دیگر احساسی ساخته می شود که اگر شما انرژی داشته باشید، چند ایده هوشمندانه درباره فناوری یک گاراژ, شما هم میتوانید یک چیز بزرگ شروع کنید. پیامدهای این مشکل را خودشان در کتابفروشیها احساس می کنند. هنگامی که شما را به یک کتابفروشی بزرگ می روید و نگاهی به قسمت خود آموز ها می کنید همانطور که من بعضی اوقات میکنم اگر شما کتابهای خود آموز نوشته شده را تجزیه و تحلیل کنید: در دنیا امروزه، اساسا دو نوع از آنها وجود دارد. نوع اول به شما می گوید ، “شما می توانید! می توانید موفق شوید! هر چیزی ممکن است!” و نوع دیگر به شما میگوید که چگونه با چیزی کنار بیایید که ما مودبانه آنرا “عدم اعتماد بنفس” می نامیم یا غیر مودبانه می گوییم “احساس بسیار بدی درباره خود داشتن”.
توی همه موارد بالا خودم رو یک لاکپشت میدونم که داره با اسبها مسابقه میده.
البته بهتون بگم کل تخیلات و ناراحتیهای بالا برای چند لحظه هم بیشتر نمیمونن توی ذهنم! میدونید چرا؟ چون توی اون چند لحظه این همه خوبی زندگی رو فراموش کرده بودم. این همه دوستان خوب رو. این همه انگیزه جالب برای ادامه زندگی رو. این همه جا و متن برای اکتشاف، این همه سبک تدریس که تست کردم. همه و همه رو دوست دارم.
بگذارید حداقل به لحاظ مالی براتون چیزی رو بگم که کمتر کسی چنین تجربههایی رو داشته.
من سه بار به شدت فقیر و غنی شدم. از ماشین آنچنانیم توی دبیرستان تا کارگری توی دانشگاه! از وضع خیلی خوب توی دانشگاه (دوره لیسانس) تا بیپولی شدید در دوره فوق (کلاهبرداریها) و از پول زیاد در اوایل دکتری تا بدقولی یک سری سازمانهاو فقر شدید تا آخر دکتری … تاحالا حس نکردم که پول، مدرک یا سایر موارد به شادی و حس خوبم اضافه کردن. حتی مدالها، مدرکها، هیتعلمی شدن (که یه روزی آرزوم بود)، هیچ کدوم دوام شادی زیادی نداشتند. شاید به خاطر بعضیهاشون یکی دو روز خوشحال بودم، اما بیشتر دوام نداشتند.
من بهتون میگم، گاهی خوندن کتاب، به شما درد بیشتری رو تحمیل میکنه، گاهی مشکلات زیادتری رو به شما نشون میده. این یعنی چشماتون به روی مسايل خودتون باز میشه. حالا شاید بپرسید پس چرا مشکلات دیگران رو با مطالعه زیاد نمیبینم؟ موضوع اینه که باید برید روی خم جردن هم مطالعه کنید و مرتب با خودتون تکرارش کنید.
پانوشت ۱: گاهی به این فکر میکنم که اگر یک اسب بودم و در مسابقههای احمقانه شرکت داده میشدم، برنده شدن من چه سودی داشت؟ فقط تجاوز بیشتر (گرفتن اسپرم) و دوندگی بیشتر! البته که مسابقه اگر اصولی باشه باعث ارتقا من میشه و کمکم میکنه بهتر و بهتر بشم، اما خیلی از مسابقاتی که درش شرکت کردیم، جایزهای بیش از تجاوز و دوندگی بیشتر ندارند. بهتره به فکر تغییر زمینه مسابقات باشید.
میثم جان سلام. یه مدت نبودی و ما مشتاق دیدار. خوشحالم دوباره مینویسی و مستفیذ میکنی مارو.همون وسطهای خوندن این مطلبت بغض کردم. انگار داشتی از من میگفتی. با تمام وجود درک میکنم. نابرابری همیشه هست، بوده و خواهد بود. همیشه به کسایی که تونستن خودشون رو از این نابرابری های جدا کنند و گلیم خودشونو کشیدن بیرون آفرین میگم و غبطه میخورم. اما همه که مثل هم نیستن، همه ما متفاوتیم و هرکسی یه شخصیتی داره، بعضیا خیلی عاقلانه تر رفتار میکنن و بعضیام مثل من شاید کمتر عاقلانه رفتار کردند. بعضیا تلاش و پشتکار تو ذاتشونه و عده ای کمتر. همه که شرایط مالی شون مهیا نیست. همه که تو جاهای با امکانات بدنیا نیومدن، خیلیا مثه من تو روستا(که تا دبیرستان حتی نمیدونست کتاب غیر درسی چیه؟؟!!) از اون به بعد هم که براساس همون تفکرات روستایی و شاید تربیت خانوادگی و جبر محیطی چندان مطلب جالبی وجود نداشت. نه خودم فهمیدم و نه کسی بود که بگه راه و چاهو…همیشه خوب می نوشتم، شعر ، داستان، انشاء مدرسه و…اما هیچوقت کسی نگفت بیا عزیزم این راهته و برو از مسیر زندگیت لذت ببر…تا چشم وا کردم دیدم دوتا مدرک یکی لیسانس و یکی فوق لیسانس تو دستمه، اما نه دوستشون دارم و نه چیزی ازشون فهمیدم. این همه سال حتی رویاها و آرزوهامم مردن، تا دلت بخواد کتاب انگیزشی و موفقیت و ….خوندم. اما انگار هربار که میخونم یه وجب بیشتر فرو میرم…بعد از سی و اندی سال تازه کم کم خودمو دارم میشناسم، بنظرت ظلم نیست…؟ ما از مشاور هم شانس نداشتیم. یه مشاور داشتیم دبیرستان، میگفت شما خودتونو سرکار گذاشتین برین یه حرفه ایی، صنعتی چیزی یاد بگیرین بدردتون بخوره، از بیسوادی و ناآگاهی مشاور که کاملا مطمئنم و به این ایمان دارم که تو زندگیش حتی یه کتاب مشاوره نخونده و اصلا نمی دونست روانشناسی یعنی چی، در واقع معلم یه درس دیگه بود بخاطر خالی نبودن عریضه گذاشته بودنش مشاور!!هر چند بعدها معلوم شد اگه به حرفش گوش میدادیم و میرفتیم دنبال کار بازار و حرفه و صنعت حالا حداقل شاید از لحاظ مادی وضعیت بهتری داشتیم. بعضی وقت ها از خودم تعجب میکنم و بشدت متنفر میشم از اینکه اون همه استعداد هوش رو تو ادبیات و نوشتن نمی دیدم و عوضش رفتم رشته ریاضی، جایی که باید کلی تقلا می کردم تا بتونم یه نمره قابل قبول کسب کنم…خلاصه الان میدونم باید چیکار کنم اما موندم چیکار کنم؟!!
گناه هیچیو گردن هیچکس نمیندازم، اما واقعا شرایط بد میتونه خیلی از استعدادها رو نابود کنه و اجازه رشد و شکوفایی رو ازشون بگیره. هرچند استثناء هایی هم هستش که همین شرایط بد باعث کشف و شکوفا شدنشون شده، اما همه که استثنایی نیستند، خیلیا مثه من معمولی هستن….
یزدان عزیز، درک میکنم چی میگی. فقط یک خطری تهدیدت میکنه. اون خطر میتونه اثرات جانبی زیادی داشته باشه. نمیتونم توی دیدگاه بگم، توی هفته در موردش مینویسم.
سلام میثم جان.
روزی چندبار سر میزنم که ببینم مطلب جدیدی گذاشتی یا نه، و اینکه منتظر پاسخت هستم بشدت: “یزدان عزیز، درک میکنم چی میگی. فقط یک خطری تهدیدت میکنه. اون خطر میتونه اثرات جانبی زیادی داشته باشه. نمیتونم توی دیدگاه بگم، توی هفته در موردش مینویسم.”
ببشخید که دیر شد. ولی بالاخره گذاشتم «هشدار به یزدان: ما گول میخوریم و باز هم گول میخوریم. مواد لازم: یک رسانه خوب»
با سلام:
ممنونم از متن خوبتون. هرچند نیاز به خوندن دوباره اون دارم تا بهتر متوجه بشم. شما در یکی از متن هاتون به کتاب شور زندگی اشاره کردید همون روز اون کتاب رو خریدم و خوندنش رو شروع کردم. خیلی از جاهاش تمام وجودم رو به درد اورد. خیلی جمله هاش نیاز به تکرار چند باره داشت. اما خیلی عجیبه احساس ها و نظراتی که مردم راجع به یک نفر میدن بعد از سال ها و حتی یک قرن تغییر نکرده. تمام کتاب رو که می خوندم مثل کشیدن یک سیگار بود تلخ بود اما دوست داشتی بخونیش. قلبت درد می گرفت اما دوست داشتی ادامه بدی. امروز حرف های قشنگ تری رو بلدم اما هنوز نمی تونم مثل یک ادمی که مطالعه می کنه متفاوت رفتار کنم. کتاب خوندن انتظارم رو از خودم بالا می بره و وقتی خوب عمل نمی کنم احساس می کنم به خودم باختم. تابحال حسش کردید باختن به خودتون رو…
به هر حال ممنونم از وبلاگتون. همیشه ادم رو به فکر وادار می کنه. من به شخصه شاید هر متنی رو که شما می زارید چندین بار و حتی بعد از روزها دوباره می خونم می گم شاید تو این چند روز اتفاقی افتاده که الان بهتر و با دید متفاوت بهتر بهش نگاه کنم
ممنونم. با توجه به رشتتون توصیه میکنم حتما، حتما کتاب شور ذهن رو هم بخونید. فکر میکنم الان آمادگیش رو داشته باشید. اگر خوندید بگید تا بعدیش رو هم بگم. سرشار از انگیزه و فکرهای نو هست.
یک موضوعی هست که دوست دارم در آخرین بخشها بگم. اما یک نکته رو از طرف من به خاطر داشته باش. چیزی رو که سریع احساس میکنی معلومه اثر بلندمدت نداشته. کتاب خوندن خیلی سریع اثر نمیگذاره. حتی با یدونه هم تاثییر نمیگذاره، کافیه یکم بگذره از یک تعدادی کتاب رد کنی، بعد با دقت بررسی کنی.
خیلی چیزها مثل بو میمونن. مثل چهره میمونن. اگر تغییر بوی دائمی منزل کم کم باشه، آدم تغییرات رو احساس نمیکنه، همونطور که افزایش قد رو احساس نمیکنه. اما اگر یک بوی متفاوت بپیچه توی خونه، شما در جا متوجه میشی. به قطع نمیتونی از کتاب که یک تاثیر آرام و بلند مدت داره انتظار داشته باشی تا بوی تغییرات ناشی از اون رو حس کنی.
سلام
میثم جان چند بار مطلبی رو که برام نوشتی خوندم، فرصت نشده دیدگاهمو برات بنویسم چون میدونم یکم طولانیه.
میتونی راجع به این جمله ات یک بیشتر توضیح بدی:”حالا شاید بپرسید پس چرا مشکلات دیگران رو با مطالعه زیاد نمیبینم؟ موضوع اینه که باید برید روی خم جردن هم مطالعه کنید و مرتب با خودتون تکرارش کنید.”
عنوان یکی از نوشته هامه که توی نقشه راه قولش رو دادم. قصد دارم توی همین روزها بنویسمش. می نویسم در موردش