سلام جناب مدنی
بابت این قلم بسیار روون و قابل فهمتون خیلی تشکر میکنم
چیزیکه در تمام طول خوندن این پست در ذهنم بود این بود که من به تازگی به چنین بلوغی رسیدم و همونطور که در انتهای پست قید کرده بودین، واقعا اضطراب و مورد توجه واقع نشدن از سوی دیگران درونم به شدت کم شد.
من مربی هستم و همونطور که میدونین این قشر از جامعه به شدت دستمزد کمی دارن، هیچ مزایایی هم ندارن
اما من تابحال که ۷ ماه از این فعالیت شغلیم میگذره، یکبارم به خودم نگفتم نه درآمد خوبی داری نه مزایایی
بلکه هربار واسه خودم چندین مورد پیشرفت درونی و برونی که همین مربیگری باعثشون بود رو لیست کردم و هربار بیشتر از بار قبل از این شغل کوچولوم راضی میشم
هرکسم شنیده که شغلم اینه گفته اینکه حقوقی نداره، تو اصن کارت کار نیس
اما من نه سعی کردم نگرش اون آدم رو به مربیگری تغییر بدم نه اصلا تاثیری به حالم و دیدگاهم به این شغل داشت و هربار به خودم میبالیدم که با چنین سماجت و ثبات قدمی کاری میکنی که همیشه بهش علاقمند بودی
پی نوشت ۱: من بهمن ۹۵ از مقطع لیسانس فارغالتحصیل شدم و خیلی واسم مهم بود که سریعا شاغل شم، مشغول کارهایی بشم که بهشون علاقمندم
پی نوشت ۲: من از ۱۲-۱۳ سالگی یادمه که همیشه میایستادم روبروی آینه و خودم رو در مقام یه سخنران و مربی میدیدم و واسه جمع تخیلی صحبت میکردم و آموزششون میدادم. توی دورهی کارشناسی اون تصویر خیلی دقیق شد و تبدیل به مربی دورههای نرمافزار تخصصی (ورد و فتوشاپ) و ICDL شد که الان من دقیقا توی همون جایگاه رویاییم هستم که این بهم حس غرور و رضایت خاصی میده
سلام
ممنونم از نوشته های مفیدتان، بخصوص مطالبی که در رابطه با کتاب خوانی می نویسید برایم بسیار آموزنده است و به صورت منظم پیگیرآنها هستم.
با خوندن هر دو مطلب “محک سه بچه خوک” فکر می کنم به مدل ذهنی خوک سوم این داستان، نزدیک تر باشم.
به نظرم در هر سه مدل استرس وجود دارد و تفاوت می تواند در روند استرس و نوع استرس وارد شده می باشد. مثلاً خوک اول شاید در ابتدای امر استرس کمتری داشته باشد و به سودآوری بیشتر دست پیدا کند اما به مرور زمان احتمال برعکس شدن این روند بیشتر است یعنی پس از گذشت مدت زمانی شاید نیاز باشد استرس های مزمن را تحمل کند.
خوک سوم هم شاید در آغاز به کار استرس و هزینه بیشتر از جمله تمسخرو اهانت اطرافیان را تحمل کند و منافع و حمایت های کمتری داشته باشد اما به مرور زمان از میزان استرس ها کاسته می شود و به سودآوری بیشتر دست پیدا می کند.
– برای خوک سوم سودمندی و آسایش در پایان کارمهم تر است و برای خوک اول راحتی و سودمندی درآغاز کار اهمیت دارد.
میثم جان
من توی بعضی از سازمان ها یا گروه های کاری مشاهده کردم که دور بودن شخصی که می خواد نقش رهبری سازمان رو به عهده داشته باشه از فضای کاری و مشکلاتی که کارکنان با اون مواجه هستند منجر شده سیاست ها یا تصمیم های غیر عملی و غیر واقع بینانه اتخاذ بشه.
تصور می کنم ایفا کردن همزمان نقش رهبر و مدیر امکان پذیر نیست . بیشتر شبیه شطرنج بازی کردن با خود هست (عنوان پستی در وبلاگ محمدرضا شعبانعلی). http://mrshabanali.com/%D8%B4%D8%B7%D8%B1%D9%86%D8%AC-%D8%A8%D8%A7%D8%B2%DB%8C-%DA%A9%D8%B1%D8%AF%D9%86-%D8%A8%D8%A7-%D8%AE%D9%88%D8%AF-%D8%B3%D8%B1%DA%AF%D8%B1%D9%85-%DA%A9%D9%86%D9%86%D8%AF%D9%87-%DB%8C%D8%A7-%D9%85/
نزدیک بودن به فضای کار یک چیزه، درگیر شدن در کارهای جزئی یک چیز دیگه. فهمیدن و درک کارکنان یک چیزه، انجام کار همون کارکنان در کنارشون یک چیز دیگه.
همونطور که محمدرضا در مورد منابع زمان صحبت کرد، گاهی ما منبع نیروی انسانی هماهنگ هم خیلی کم داریم. یعنی شما وقتی یک شرکت ۳ نفره داری، ناچاری هر دو رو به یک نفر بدی. دقیقا مثل این که کسی رو نداری باهاش شطرنج بازی کنی، از طرف دیگه مجبوری شطرنج بازی کنی.
در ضمن وقتی از مدیر صحبت میکنیم، خیلی نباید سمت ردههای پایین رفت، مثل مدیر فنی یا مدیر پروژه. منظور همون مدیر کل اجرایی یا CEO هستش.
برايم بسيار جالب بود، چرا كه تا قبل از اين تنها تصوير يك را ديده بودم و همچنين ميان رهبري و مديريت تفاوت چنداني قائل نبودم (رهبري را بيشتر نفوذ در اشخاص و به نوعي هدايتشان به مسيري مي پنداشتم و مدير شخصي كه به اين مرتبه نرسيده-البته كمي درهم تنيده تر و مبهم تر).
در كمپاني هايي چون اپل، گوگل و … مي توان گفت نقش مديريت توسط CEO ست و نقش رهبر توسط هيئت مديره؟ يا كلا به گونه اي ديگر؟ (در اغاز كمپاني گوگل مديريتش توسط اريك اشميت بوده، مي توان گفت او رهبر و سرگي و لري مديران شركت بوده اند؟)
وظايف و تمايزهاي مدير و رهبر چيست؟
*: قالب جديد بلاگ بسيار عالي ست :).
خوشنود و كامروا باشيد.
معلومه نباید دیده باشی، به خاطر این که تصویر ۲ را خودم ساختم!
اتفاقا قالب را به پیشنهاد شما تغییر دادم. در مورد موضوع روانشناسی هم که گفتی، حداقل توی چند تا رشته محدود میتونم نقشه راه بدم. بهم وقت بدید.
در اغلب موارد این دو به جای هم به کار میروند، خیلی جاها هم یک نفر این کار را انجام میدهد.
اما بین manager و leader تفاوت زیاد هست. به نظر من و کلیتی که از کتابها برداشت کردم، مدیر کسی است که همگامی و نظم را تضمین میکند.
رهبر کسی است که راه را تعیین میکند. شاید مثال قایق که عکسش را آوردم خیلی خوب این تفاوت را نشان دهد.
در خیلی از سازمانها و شرکتها هر دو نقش را به CEO میسپارند. اما در شرکتهای توسعهیافتهتر، فقط مدیریت را میسپارند.
حیلی جاها هیئت مدیره نقش رهبر رو به عهده دارن. بسته به اختیاراتی که به مدیر میدن. مثلا اگر دقت کنید در سری اول، استیو جابز نقش رهبر را نداشت با این که CEO بود! اگر او نقش تعیین کننده و مسیر دهنده اپل را به عهده داشت، اخراج نمیشد! اما زمانی که برگشت و هیئت مدیره را قبضه کرد، هر دو نقش را صاحب شد.
در گوگل حال حاضر، Sundar Pichai نقش مدیر را دارد و لری پیج و سرگئی برین نقش رهبر. توی این مدل جدید، انتخابهای هوشمندانهتری رو از گوگل شاهد بودیم. یعنی من گوگل این چند سال اخیر رو نمیتونم با چند سال قبل مقایسه کنم، چون تونستن، به خوبی رهبری رو از مدیریت جدا کنن. نمونش، تمرکز بر سختافزار و روشهای درآمدزایی جدید هستش. حتی یوتیوب از ضررده داره به درآمدزا تبدیل میشه.
خیلی جالبه که خود بیل گیتس در جایی میگه ساتیا نادلا رهبر بهتری از من بوده! اما خیلی ساده میشه فهمید که بیل گیتس مدیر بهتری بوده. این جا تفاوت رهبر و مدیر رو میشه فهمید. یعنی بیل گیتس و بعدیها خیلی از روشهای پول درآوردنی که الان مایکروسافت باهاشون متحول شده رو اصلا ندیدن! با اینکه جلوی چشمشون بوده (اپل). فقط روی کار و کار و کار تمرکز داشتن، اگر ساتیا به داد اونجا نمیرسید، معلوم نبود مایکروسافت الان توی چه وضعی بود؟
یاهو، مدیران خیلی قدرتمندی رو تجربه کرده. حتی مدیر قدرتمند HP رو آوردن. اما متوجه نبودن که اون شرکتها به خاطر رهبرشون قدرتمند شدن و مدیر نقش خیلی پایینتری داره. دیدید که با چه فضاحتی نابود شد یاهو.
شاید ما توی شرکتهای آنچنانی کار نکنیم که بخوان هر دو نقش رو جداگانه داشته باشن، اما باید برای هر کدوم از نقشها برنامه جداگانه داشته باشیم. وقتی توی دام کارهای ساده میافتیم و احساس میکنیم روزی ۱۴ ساعت داریم مدیریت میکنیم، باید به خودمون هشدار بدیم که داریم از رهبری قافل میشیم. شاید داریم در مسیر اشتباهی پارو میزنیم. همه کارکنان و مدیران دارن با شدت تلاش میکنن، اما کسی نیست سکان رو به دست بگیره و اون تلاش باعث میشه با سرعت هرچه بیشتر به دره نزدیک بشن.
در واقع با نبود رهبری (شخصی، سازمانی و شرکتی) تلاش بیشتر باعث تصادف شدیدتر میشه. بهتره اون سیستمها با رهبری ضعیف کمتر کار کنن.
اگر این هشدار رو زود متوجه بشیم، شاید بشه وظایف رو بهتر با یک خطایی توی مدیران جزء تقسیم کرد. اگر ۱۰ درصد هم خطا داشته باشن بد نیست. خیلی اوقات اونها بهتر از ما عمل میکنن. نمونههای موفقش رو توی چند تا سازمان دیدم.
میثم مدنی عزیز
از خواندن نوشته های زیبایت بسیار لذت میبرم. مقدمه، میانه متن و نتیجه گیری های عالی داری و بسیار خوب از عکس ها درمیانه متنت استفاده می کنی و روایت های زیبایی داری
یک بار چند روز پیش درباره همین مسئله در وبلاگم نوشته بودم. درباره تلفن های همگانی جدید و تصمیم گیری براساس روندهای فعلی
این هم آدرسش:
http://mmeraji.blog.ir/1396/07/02/%D8%AA%D9%84%D9%81%D9%86-%D9%87%D9%85%DA%AF%D8%A7%D9%86%DB%8C-%D9%88-%D9%86%D9%85%D9%88%D9%86%D9%87-%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%D8%B2-%D8%AA%D8%B5%D9%85%DB%8C%D9%85-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%D8%B3%D8%A7%D8%B3-%D8%B1%D9%88%D9%86%D8%AF-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D9%81%D8%B9%D9%84%DB%8C
سلام. ممنون. خوندم، خیلی جالب بود.
از این جهت که چند وقت پیش داشتم به همین موضوع فکر میکردم که اگر من جای مخابرات بودم چه میکردم؟ شاید مراکز راهنمایی اینترنتی شهروندان، السیدیهای تبلیغاتی، استندهای خرید هوشمند کالا و خدمات و از این دست.
سلام؛ موضوعی که مطرح می کنید رو تا حدی درک می کنم و موافقم. وقتی حرف از تاثیرات ژنتیک میشه خیلی افراد جبهه گیری می کنند؛ چون یک نوع اجبار و داده ای غیرقابل تغییر رو پیش چشمشون میذاره. با اینکه به راحتی تفاوت های شخصی رو قبول می کنند؛ مثل اینکه کسی زود عصبانی میشه یا کسی کم خوابه یا کسی اهل سفره ولی دوست دارند اسمش رو سلیقه شخصی بذارند؛ از جنس انتخاب نه اجبار ژنتیک در صورتی که همه می دونیم انتخاب نیاز به فکر و درنگ داره، تمایلات شخصی آنی رو نمیشه انتخاب دونست؛ حداقل انتخاب آگاهانه یعنی هدفمند دونست.
زیاد می شنویم که میگن انسان نباید ارزش هاش رو از افراد جامعه بگیره، باید در درون خودش دنبال اهداف و ارزش های زندگیش باشه؛ مگه درون ما چه وجود داره؟ به نظر من ژنتیک، تجربه سالهای زندگی، افکارمان درباره شرایط جامعه و سایر مطالعاتمان.
لغت “شخصیت” به معنای داشتن خصوصیاتی مشخص و نسبتا پایدار است. اگر ما در خصوصیات اصلیمان ثبات نداشته باشیم عملا شخصیتی نداریم. من با مطالعات شخصیت شناسی که فراتر از چند تست موجود است به خصوصیات شخصیتیم پی بردم و از خیلی از شک ها، حسرت ها و رقابت ها نجات پیدا کردم. اینطوری می دونم در چه زمینه ای باید از خودم توقعات بالایی داشته باشم و تلاشم رو در همون زمینه ها متمرکز می کنم. انقدر عمر نمی کنم که بخوام در تمام زمینه ها رشد داشته باشم یا حتی خودم رو به میانه اون خصوصیات برسونم. مثلا من علاقمند به مهمانی و گفت و شنود در جمع های دوستانه نیستم و نخواهم بود یا من علاقمند به صحبت های عمیق و شخصی هستم و می خواهم مشاور دانش آموزان بشوم (این تمایلات به خصوصیات شخصیتی من مثل درونگرا و احساسی بودن برمی گردد).
من در اکثر کارهام بچه خوک اول یا دوم هستم.اما ته قلبم همیشه دوست داشتم بچه خوک سوم باشم .
نمیدونم حالا به عنوان بچه خوک اول یا دوم خودم را بپذیرم یا سعی کنم شبیه سومی بشم که بیشتر میپسندم!
۱- اول بپذیرید که شما خوب هستید و دیگرانی که از نوع دیگر بودهاند هم خوبند. ممکن است اشتباهات خیلی بدی در زندگی خود داشتهاید، اما آنها ربطی به خوب یا بد بودن شما ندارد. انتخابهای بد را کم کنید اما سعی کنید به فرایندهای انتخابهایی که تا به حال داشتهاید دقت کنید. چه چیزی بیشترین عامل انتخاب بد شما بوده.
۲- ببینید واکنش شما در مقابل استرس و سایر پارامترها چطور است؟ اگر خواستید مثلا دریافتی یک شغل را یا قیمت خرید یک منزل را در پارامترهای انتخاب خود بگنجانید، جایی هم برای شرایط اولیه خود بگذارید.
۳- اشکالی نداره که مدل خود را تغییر بدید. فقط همونطور که گفتم کمی نسبت به انتخابتون آگاهانهتر عمل کنید و چیزهای جانبی که گاهی از اصل مهمتر هستند رو هم در نظر بگیرید.
مثلا من فهمیدم که تحمل استرس شغلی رو ندارم، بنابراین با چند جا کار کردن (برای کم کردن استرس ناشی از عدم دریافت حقوق) و انتخاب شغلهای کم استرس مسیر بهتری رو برای خودم انتخاب کردم. الان احساس رضایت بیشتری دارم، به نظرم رشد خیلی بهتری هم داشتم.
باز هم این موضوع رو در قسمت ۳ ادامه خواهم داد.
سلام آقای مدنی با تشکر از پست تامل برانگیزتون.
چند سوال برای من پیش اومد که اینجا با مطرح میکنم و منتظر پاسخ های شما هستم؛
اول اینکه یک نوع تناقض در صحبت های شما مشاهده می شه؛ اینکه در ابتدای امر شما سعی در القای این مساله دارید که ما کاملا محصور در برابر برخی محدودیت های بیولوژیکی هستیم اما از طرف دیگه شرایط فعلی زندگی ما رو به انتخاب های خودمون نسبت می دید. من ارتباط بین این دو مساله رو متوجه نشدم اینکه آیا ما انقدر محدودیم که حتی انتخاب هامون هم تحت تاثیر مسائل ژنتیکی قرار میگیره؟ چرا بدون اینکه به خودمون و به عبارتی ژن هامون آسیب نرسونیم، ژن هارو با روش هایی مثل ” عادت” تحت تاثیر انتخاب ها و به عبارتی کمال گرایی هامون قرار ندیم؟
سوال دیگه اینکه اگه اینجوری بخوایم فکر کنیم که انگیزه ای برای تحول زندگی و گاهی تغییر انتخاب های غلطمون باقی نمیمونه. کسی که زندگیشو پوشالی ساخته شاید در اثر یک انتخاب اشتباه باشه نه لزوما توجه به توانایی ها و استعدادها و این طرز تفکر باعث میشه برای همیشه خودش رو از داشتن امن ترین سرپناه ها محروم بدونه و به عبارتی فقط سعی کنه خودش رو خوشحال و راضی نشون بده از اینکه هر آن قراره خونه رو سرش خراب بشه!
نکته ی دیگه اینکه مواردی مثل استرس، تهیج طلبی، خواب و نقطه ی شروع، کاملا میتونن تحت کنترل قرار بگیرن و شاید کنش و واکنش های ژن ها اثراتی روی این موارد داشته باشه همچنان که شما توضیح دادی، اما باز هم میشه روی اونها کنترل پیدا کرد و به نظرم اونقدر موارد حیاتی نیستن که انتخاب هامون رو برمبنای محدودیت های ناشی از این موارد قرار بدیم. مثلا استرس با خوردن یک لیوان گل گاوزبان یا دمنوش های آرامبخش یا در شرایط خیلی حاد با داروهای آرامبخش خاص، کاملا قابل کنترله( حداقل تجربه ی مورد اول برای من که خیلی فرد استرسی هستم همیشه جوابگو بوده). یا افراد تهیج طلب در همه ی لحظات زندگیشون به دنبال هیجان نیستن بلکه گاهی اگه روزی یکبار هم این نیازشون برطرف بشه کاملا احساس خوبی خواهند داشت که اینکار هم با انجام دادن ورزش های خاص کاملا قابل تحققه. یا زمان خواب که خود پژوهشگرها ثابت کردن بیشتر از هر چیزی متاثر از عادت کردن به زود یا دیر خوابیدن هستش. یا اگه من در یک روستا به دنیا اومده باشم شاید خیلی طول بکشه که خودم را به سطح فردی که در بالاشهر تهران زندگی میکنه برسونم اما این به معنی این نیست که اصلا نمیتونم به اون نقطه برسم همچنان که مثال های نقض بسیاری در این زمینه وجود داره.
نکاتی که شما فرمودید شاید در بیشتر موارد کاملا صدق پیدا کنن اما سوال من اینه که تا زمانی که میتونم با یه سری تغییر عادت ها، بالابردن ریسک پذیریم، کمی همت به خرج دادن و البته سختی های محدود و مقطعی رو تحمل کردن یه سرپناه محکم و امن برای خودم بسازم چرا به سقف و در و دیوارهای پوشالی رضایت بدم و در عین حال خودمو از یک عمر امنیت و آرامش محروم کنم؟
(عذرخواهی میکنم از طولانی شدن کامنت)
ممنونم از دقت نظرتون و دقت نوشتنتون.
راستش من در مورد بخشی از دیدگاه شما (و نه در پاسخ به شما) خواهم نوشت. نقدتون رو تا حدودی میپذیرم، خودم قبول دارم اون جوری که باید نتونستم پخته بنویسم. فرقش با کتاب توی همینه.
توی قسمت ۳ همین سری (فکر کنم شنبه وقت کنم بنویسم) سعی دارم کمی بهتر توصیف کنم ماجرا رو. ممنون که صبر میکنید.
فقط سه نکته رو هم در نظر بگیرید که توی قسمت ۳ بیشتر بازشون میکنم.
۱- اونهایی که از نقاط شروع بد به جای خوب رسیدن، یه جایی، یه جوری، شانس خروج از چاه رو پیدا کردن.
۲- موضوع اصلی نوشته من روی رقابت بود. توی رقابت، هزینه وزمان هم اهمیت داره. مثلا این که من بشم مثل دوستم که خونه چوبی داره، یا این که کلی عمرم رو از دست بدم تا بشم شبیه اون یکی دوستم درست نیست. شاید بتونم مثل اونها بشم، اما من میتونستم موقعیت خودم رو بهتر درک کنم و در یک فضای خیلی بهتر عمل کنم، به کسی تبدیل بشم که باید میشدیم. مثل قهرمانان ورزشی که حتی دبیرستان رو هم تموم نکردند. خود من کلی موقعیت شغلی خوب رو به خاطر این استرس زیاد نپذیرفتم. پشیمون هم نیستم که وای اگر میرفتم چقدر خوب میشد.
۳- مشکل چیزایی که گفتم و به عمد روی استعدادها تاکید نکردم این بود که ما نسبت به اون شرایطی که گفتم آگاهی نداریم! اگر هم داریم مرتب فراموششون میکنیم. اگر آگاهی داشته باشید، شاید، شاید بتونید با ترکیب بعضی از دانشهای دیگه جبرانش کنید. اما باز هم به نفعتونه کارای بهتری کنید. مثلا اگر عملکرد استرس خیلی بالا است، برید سمت کارهای کم استرس، برید سمت کارهایی که میشه در فضای سالم هم انجام داد. اون موقع در واقع استرس، نهتنها چیز بدی نخواهد بود، بلکه نگهبان شما برای رسیدن به هدفتون خواهد شد. مثلا منی که استرس اذیتم میکنه، سعی میکنم تعدادی سخنرانی یا رخداد متناسب با زمینهام به صورت کاملا محدود (۵ تا در سال) رو انجام بدم. استرس نگهبان من خواهد بود تا برای اون سخنرانی بهتر آماده بشم.
با سلام
من فکر می کنم بیشتر به سبک خوک دوم و سوم زندگی کرده ام یعنی کمال گرایی و سخت گیری نسبت به انجام درست کارها ،ولی این مسلئه گاها انرژی زیادی از من گرفته است اگر چه در تثبیت موقعیت همیشه کمک کننده بوده است .
در خصوص آنچه دوست دارم اینکه بتوانم انعطاف پذیری خودم را تقویت کنم ،و از سبک خوک اول استفاده کنم و برای همه کارها از مشارکت هم استفاده کنم و کمی هم ریسک پذیری بیشتری را تجربه کنم .
سلام
در این چند روز بارها به این دو سوال فکر کردم. از همان ابتدا می دانستم که به سبک خوک سوم زندگی می کنم مثال های متعددی دارم. از دوران دانشجویی که تمایلی به مطالعه جزوه اساتید نداشتیم و همیشه می خواستم اصل کتاب معرفی شده را بخوانم تا سال های گذشته که شرایط دشواری را برای کسب و تثبیت موقعیت شغلی ام تحمل کردم. اما چیزی در ته دلم با این سبک، صاف نمی شود. وقتی برای ساخت خانه ای اینقدر تلاش می کنی رها کردنش دشوار می شود. اگر اشتباه ساخته ای، نمی توانی بپذیری که باید خراب کرد و دوباره ساخت. سخت است که از آن خارج شوی و به دنبال راه حل باشی.
من این سبک را قبول دارم و نمی توانم به زندگی با سبک دیگری فکر کنم. به این احساس که جای پایم محکم است، نیاز دارم ولی نمی خواهم که پاگیر
شوم. می خواهم که لذت ببرم، دوست دارم با توانایی و آگاهی از زمان رهاکردن و از نو ساختن، به مسیرم ادامه دهم.
پینوشت: تصاویر و متن داستان برایم خیلی آشنا بود ولی مطمئن بودم با اسم خرس آن را نشنیده ام. جستجویی کردم، زمان کودکی ما دهه شصتی ها، این داستان با نام سه بچه فیل بود با همان سرنوشت تلخ برای دوتای اول. حتی پی دی اف کتاب هم هست، نوشته مصطفی ابوالقاسمی.
سلام.
راستش چندبار سوالها را خواندم و بهشان فکر کردم. برای من پاسخ دادن به آنها سخت است. چون زندگی در نظرم برای انسان ابعاد متفاوتی دارد. هر تصمیممان را در زندگی میتوانیم با منطق یکی از خوکها انجام دهیم. من سوال را برای خودم میبرم در مسیر همان چیزی که ابتدا گفتهاید یعنی بُعد مسیرِ شغلیِ زندگیم. راستش چیزی که تا الان بودهام شاید بیشتر شبیه به خوک سوم باشد. محتاط بودن در مسیری که رفتهام.
متاسفانه اگر نمرههای خوبی در دانشگاه کسب کنی ترغیب میشوی که ادامه دهی تا با اعتبار بیشتری شروع به کار کنی(لااقل برای رشتههای علوم چون موقعیتهای متنوعی برای کار پیش رو ندارند. ادامه تحصیل گزینه سنگینتری میشود و مدرک بیشتر ملاک قرار میگیرد.)، این رفتار برای من خوک سوم را تداعی میکند(صبر کن برای یک موقعیت تضمین شده). اما فکر میکنم روش درست این است که از خوک اول شروع کنی. همواره آجر نیست که بتوانی خانه آجری بسازی. از همان پوشال و کاهگل شروع کن یادبگیر اصلا خانه ساختن را تابعد . فکر میکنم این داستان یک تصویر غلط به آدم میدهد یا شاید هم تصویری که زیادی ساده شده است. رسیدن به خانه آجری با پذیرفتن ریسک خانه کاهگلی ممکن نیست.
بیشترین چیزهایی که اکنون من را آزار میدهند تصمیمهایی بوده که از روی احتیاط گرفتهام(نگرفتهام). اگر تصمیمی را به دور از احتیاط و مصلحت گرفتهام و هرچند نتیجه خوبی هم نداشته باز موجب رضایتم بوده. پس در سعیم این است که در آینده ریسک پذیری بیشتری داشته باشم.
ببخشید بابت طولانی شدن.
چیزهای مهمی از نوشتههایتان آموختم. بینهایت سپاسگزارم.
من فکر می کنم مثل خوک دوم زندگی می کنم. زیاد سرسری نمی گیرم اما زمان زیادی هم نمی ذارم
هر چند دوست دارم مثل خوک سوم باشم.
البته به نظرم بستگی به موقیت و شرایط می تونه هر کدوم از این حالت ها اتفاق بیفته
من توی مسائل مختلف نقش خوک های مختلفی رو میگیرم. می دونم که توی مسئله کار و کارراهه شغلی خوک سومم. من از همه همکلاسیام حقوق کمتری می گیرم و مدت زمان بیشتری توی یه محل کار می مونم. انقدر میمونم که اونجا یاد بگیرم. تا وقتی دارم یاد میگیرم سختیاشو تحمل میکنم. ولی خوب دوستام در مقایسه با من زودتر محل کارشون رو ترک می کنن و با حقوق بیشتر میرن. جای جدید. دلیلیش این هست که فکر میکنم فعلا باید تجربه به دست بیارم و از عهده چالش ها بر بیام.
ولی مثلا تو موضوع خرید ماشین من نقش خوک اول داشتم تا گواهینامه گرفتم. یه ماشین ارزون خریدم و اصلا به مسئله امنیتم تو این ماشین فکر نکردم. می شد منتطر بمونم با پس انداز بیشتر و کسب مهارت بیشتر ماشین بهتری بخرم ولی این کار رو نکردم.
این که تحت تأثیر چه عاملی تو قالب کدوم خوک عمل مبکنم رو نمیدونم.
From مرضیه on نکاتی در مورد به روز شدن نقشه راه کتابخوانی: ۵۴ عنوان جدید
Go to commentFrom معصومه خزاعی on میخواهید نقش کدام خوک را بازی کنید؟ محک سهبچه خوک (2)
Go to commentFrom احسان کارگزارفرد on مدیر، رهبر و رئیس: نگذارید پوپولیسم وارد کسب و کارتان شود!
Go to commentFrom میثم مدنی on مدیر، رهبر و رئیس: نگذارید پوپولیسم وارد کسب و کارتان شود!
Go to commentFrom عليرضا on مدیر، رهبر و رئیس: نگذارید پوپولیسم وارد کسب و کارتان شود!
Go to commentFrom میثم مدنی on مدیر، رهبر و رئیس: نگذارید پوپولیسم وارد کسب و کارتان شود!
Go to commentFrom محمدرضا معراجی on داستان برگ چغندر و ریاضی
Go to commentFrom میثم مدنی on داستان برگ چغندر و ریاضی
Go to commentFrom مهشید on میخواهید نقش کدام خوک را بازی کنید؟ محک سهبچه خوک (2)
Go to commentFrom میم on میخواهید نقش کدام خوک را بازی کنید؟ محک سهبچه خوک (2)
Go to commentFrom میثم مدنی on میخواهید نقش کدام خوک را بازی کنید؟ محک سهبچه خوک (2)
Go to commentFrom سمیرا شیری on میخواهید نقش کدام خوک را بازی کنید؟ محک سهبچه خوک (2)
Go to commentFrom میثم مدنی on میخواهید نقش کدام خوک را بازی کنید؟ محک سهبچه خوک (2)
Go to commentFrom میخواهید نقش کدام خوک را بازی کنید؟ محک سهبچه خوک (2) - گاهنوشتههای میثم مدنی on میخواهید نقش کدام خوک را بازی کنید؟ محک سهبچه خوک (۱)
Go to commentFrom حسن کشاورز on میخواهید نقش کدام خوک را بازی کنید؟ محک سهبچه خوک (۱)
Go to commentFrom فاطمه on میخواهید نقش کدام خوک را بازی کنید؟ محک سهبچه خوک (۱)
Go to commentFrom آیا فضای استارتاپی (و کارآفرینی) کشور در حال تبدیل شدن به یک شبکه هرمی است؟ - گاهنوشتههای میثم مدنی on میخواهید نقش کدام خوک را بازی کنید؟ محک سهبچه خوک (۱)
Go to commentFrom سارا on میخواهید نقش کدام خوک را بازی کنید؟ محک سهبچه خوک (۱)
Go to commentFrom احسان کارگزارفرد on میخواهید نقش کدام خوک را بازی کنید؟ محک سهبچه خوک (۱)
Go to commentFrom مرضیه on میخواهید نقش کدام خوک را بازی کنید؟ محک سهبچه خوک (۱)
Go to comment