پیشنوشت: شاید از متن برداشت کنید که بخواهم مثل پایان فیلمها و کتابهای پرافتخار یا در لحظه پیروزی، تشکر کنم. اما شما این متن را به مثابه «مراجع یک مقاله» در نظر بگیرید. یعنی دادن ارجاع در آن واجب است و مهم نیست این مقاله (یا کتاب) چقدر افتضاح یا چقدر خوب باشد (پانوشت 0). شاید نوشته «فریب «هر کی تلاش کنه موفق می شه» رو نخورین» از جادی هم کمی من رو وسوسه کرد تا در مورد اینکه «چطور شد این وبلاگ رو آغاز کنم» بنویسم. نمیخواهم دیر بنویسم تا یک وقت سوء برداشت شود که پس از پیروزی (یا شکست) این متن را نوشته. این کار را میکنم تا نوشتهام بیشتر بوی واقعیت داشته باشد.
هدفم از این نوشته، ارجاع به پنج نفر است به نامهای منوچهر، محمدعلی، امیر، محمدرضا و جادی که تاثیر بسیار زیادی روی من داشتند. ترتیب قرارگیری بر اساس زمان آشنایی است.
۱- منوچهر
منوچهر نام پدرم است! اصل قصه به زمانی بر میگردد که او در حدود سالهای ۴۱ تحصیلدار منزل پدر امام خمینی در خمین بود. او در آن سالها، با توجه به بودجه ناچیز خود، کتابها را اجاره میکرد، با توجه به اینکه پول کمی هم داشت ناچار بود اکثر کتابها را در یک شب بخواند! یعنی کتاب را کرایه میکرد و فردا تحویل میداد! فکر کنم نیم ریال برای هرکتاب-شب (یک کتاب در یک شب).
وقتی سوادم به مرحله خواندن رسید، او بود که به من «نام کتابها»ی خوب را میگفت. از کتابهای عزیز نسین، کتابهای ترجمه ذبیحالله منصوری و … از حضورش در سخنرانیهای شریعتی، مطهری و کافی تا سبک زندگی برادر امام، آیتالله پسندیده. از ماجراجوییهای خودش در جایجای ایران تا ورشکستگی و خانهنشینی.
۲- محمدعلی
محمدعلی برادرم است. فکر کنم تا الان ۲۰ سال در بازار انقلاب تهران، به شغل شریف «کتابخوانی» مشغول بوده است! کتاب را میخواند و برای بازاریابی آموزش میدهد یا آماده میشود تا خود ارائه کند. اگر ناشرانی که او در آنجا فعالیت داشته را نام ببرم مانند (سَمت، جامعهشناسان، ققنوس، مروارید و…) متوجه عمق کار او خواهید شد. او معلم «نِی» من بود و مربی علمی من تا آخر لیسانس. از او «معرفی کردن کتاب» و از من «خواندن». اگر او (که ۲۰ سال پیش تندخوانی را آموخته بود) به من آموزش تندخوانی نمیداد، شاید نیمی از کتابهایی که تجربه کردهام را نخوانده بودم.
با این برادر، چطور میشود کتاب نخواند. به نظرم مهمترین گام در جهت کتابخوانی داشتن مربی کتابخوانی است! چون چالش اصلی آغاز و ادامه کتابخوانی، یافتن کتاب خوشمزه و پرمغز است! کتابی که به روحیه، سن، معلومات و سطح فرد نزدیک باشد. اگر کتاب خوب پیدا کنیم، احتمال کتابخوانی بسیار بالاتر میرود. در بخش «چطور کتاب بخوانیم و کتابخوان بمانیم»، به طور مفصل در مورد این موضوع بحث خواهم کرد.
۳- امیر
راستش من اگر یک چیز را خیلی خوب در دوره دکترای ۷ ساله خود یاد گرفته باشم، که آن را مدیون وسواس عمیق استاد راهنمایم امیر دانشگر هستم، اخلاق علمی است. فکر میکنم حداقل برای من آن ۷ سال، ارزشش را داشت.
چند مورد جزئی و کاربردی که از او یاد گرفتم:
الف) برخلاف عرف دانشگاهها و بسیاری قوانین، مهم نیست چه کسی بیشترین یا کمترین کار را در یک مقاله کرده، باید نویسندگان را به ترتیب الفبا آورد (مگر جاهایی که برای دفاع دانشجو مجبوریم). نکته اینجاست که نمیتوان در یک مقاله، کتاب، کار پژوهشی، شرکت و از این دست، سهم را دقیق تعیین کرد. ممکن است شما نکته کوچکی بگویید و بیش از این در شکل گیری یک موجودیت حضور نداشته باشید، اما بدون آن نکته، کل آن موجودیت شکل نمیگرفت.
ب) باید به شدت مطالعه کرد و تحقیق کرد، مهم نیست تعداد مقالهات کم باشند، عمق تحقیقات مهم است. کلاس کاری تحقیقات مهم است. مقاله اولی که نوشتم حدود 90 صفحه مطلب داشت که ۵ سال آمادهسازی آن طول کشید اما، نتایج و کیفیت آن از نظر خودم راضی کننده بود و به اصرار مجله دو تکه شد. شاید اگر استاد دیگری بود همین مقاله را دهها مقاله میکرد، اما نکرد و نگذاشت که بکنم.
ج) قرار نیست کورکورانه کارهای اساتید بزرگ را تکرار کنیم یا مطالبی که خیلی در رشد هستند را دنبال کنیم. میتوانیم خودمان هم وزنه باشیم. خودمان هم تعیینکننده باشیم. گاهی اساتید بزرگ، پروژهای را برای یک کار خاص گرفتهاند و در آن حوزه مرتب مقاله میدهند و آن مورد هیچ دخلی به ما ندارند.
د) تاثیر گذاری: وقتی برادران علمیام از وضع موجود به شدت ناراحت میشدند و میگفتند دیگر جای ما نیست یک پاراگرافی را بیان میکردند که بسیار به دلم نشست:
حکایت ما مانند شاگرد راننده کامیونی است که در کنار نشسته است، مرتب به سمت کامیون تیراندازی میشود. شما به جای گریه، باید مرتب آمادگی داشته باشید که به محض تیرخوردن راننده جای او را بگیرید!
۴ سال پس از استاد-تمام شدن دانشجوی دکتری گرفت و آن هم هر ۳ سال یک بار! کاری به درست و غلطی کار ندارم، اما مدلی از زندگی بود که دیگران نداشتند. یادگیری این مدل، تاثیر بسیاری در زندگی من داشت.
۴- محمدرضا
شعبانعلی عزیز، نمیتوانم بگویم چقدر روی من تاثیر گذاشتهای. به جرات میتوانم بگویم تکتک سخنرانیهای در دسترس تو را گوش دادهام، تکتک مطالب تو را خواندهام، کتابهای تو را خواندهام (پانوشت ۱ را ببینید). البته اعتراف میکنم که حضور تو در تلویزیون (با وجودآگاهی دادن دوستان) را ندیدم، چرا که تلویزیون نمیبینم. اما وقتی در یوتیوب، سوالها و رفتار مجریان برنامه با تو را دیدم، به تلویزیون ندیدنم بیشتر اطمینان یافتم.
من همانطور که در مورد مطالعه گفتم، گاهی فرایند از محتوا مهمتر میشود، فرایند ایجاد محتوای تو برای من ارزشمند بود. وبلاگ پرمحتوا، منظم و استاندارد تو، در من یک ایده کاشت که در کتابهایی که خواندهام نبود. این که میتوان یک وبلاگ داشت که به اندازه تدریس اهمیت داشته باشد.
سالها در بهترین دانشگاهها درس دادهام، اما به خاطر هیجان نداشتن دانشجو برای یادگیری در کلاس، از تدریس سرخورده شده بودم. معلمی را دوست داشتم ولی از زندانبانی در کلاس متنفر بودم. اما روش تو، برای تدریس و جلب انسانهای مشتاق به یادگیری الهامبخش بود. سخنان تو در مورد آموزش غیرحضوری (که البته پیشتر هم به روشهای مختلف گفته بودی) قوت قلب و انگیزهبخش بود.
دوست داشتم بنویسم، اما با دیدن وبلاگ تو و جادی شوق نوشتن وبلاگ در من زبانه کشید. برایم مهم نیست که حرفهای بالا، تملق خوانده شوند، چرا که حفظ بودن بسیاری از گفتههای تو در متنهایم مشخص است، چرا که من لایک زدن و کامنت کوتاه گذاشتن بلد نیستم، میتوانم این طور بنویسم و تو «این بخش» را یک پسند (لایک) تصور کن.
همچنین از تو برای معرفی کتابهای خوب ممنونم. برای اجازه به اسکریپتی (که از وجودش خبر نداشتم) برای لینک دادن به بلاگ من. سید ابراهیم رییسی (من آیتالله را دراول اسم مانند دکتر مهندس میدانم و سعی میکنم به کار نبرم) روزی میگفت من دنبال رای حلال هستم و کیفیت رای برایم مهم است. کاری به مسائل سیاسی ندارم، اما حداقل در وبلاگ، کسی که از وبلاگ شعبانعلی به جای دیگر برود، احتمال زیاد کیفیتی متفاوت دارد، که البته این نافی کیفیت دیگران نیست.
شاید مهمترین چیز محمدرضا برای من، مدل زندگیش است! من شجاعت را در ایجاد مدل زندگی بر اساس ارزشها، فارغ از بینش و سرزنش اطرافیان میدانم. مدل زندگی را باید هر روز در انتخابهای خود رعایت کنی، ریاپذیر نیست! من حتی انسانهای تاریخی که مدل متفاوتی از زندگی را برگزیدند و از دید همگان «و از جمله من» خوب نیستند را تحسین میکنم (مثل محمود احمدینژاد). هر شخص با مدل زندگی متفاوت را میتوان الگویی یافت برای دیدن چیزهایی که قبلا نمیدیدی. حتی دیوها و پلیدها هم برای من درس دارند، چرا که مدل ویژه خود را دارند. حال فرض کن کسی مدل جدیدی ارائه کند که با ارزشهای تو سازگاری هم دارد، چقدر عالیست. هر مدل زندگی مانند یک فانوسی است که گوشهای از دنیای تاریک امروز را (مانند کتابها) روشن میکنند. در هر صورت میتوانم به محمدرضا بگویم
کتاب تو خواندنی است.
۵- جادی
جادی مدل خاصی از زندگی را برگزیده است، که با توجه به متن بالا برای من احترام زیادی دارد. شاید مهمترین تاثیر او در من، توانایی داشتن یک وبلاگ فان/علمی است. یعنی میتوان از مسائل مختلف گفت و در آن میان، مطالب علمی و ارزشهای جدید را مطرح کرد. من او را با دوره لینوکس رایگانی که گذاشته بود شناختم، بعدها دو کتابی که به رایگان و با کیفیت بسیار ترجمه و تهیه کرده بود را خواندم («لینوکس و زندگی» و «فقط برای تفریح»).اگر از من بخواهند جادی را در یک عبارت توصیف کنم، میگویم:
او همان قدر که متنبازها را آموزش میدهد، رفتارش هم ذهنباز است. کارهایی هم که میکند متن باز است. این هماهنگی بین چیزی که میآموزی و چیزی که عمل میکنی، از نظر من تحسین برانگیز است.
جالب این است که تا به حال نه جادی و نه محمدرضا را دیدهام و نه با هم مکاتبهای داشتهایم. اما من هر دو را تحسین میکنم.
پانوشت ۰: البته اگر کسی که برای تو بالاترین استاندارد وبلاگنویسی را دارد، معرفیات کند خود افتخار بزرگی است. چه، این معرفی به سودم باشد، یا به ضررم.
پانوشت ۱: کلا وقتی کسی را میبینم که استانداردهایی را در نوشتن رعایت میکند، سعی میکنم کل مطالب و کارهایش را مطالعه کنم. در مورد فیلم و موسیقی هم اینطوریم. سختترین بخش کتاب و مطلب خواندن، فیلم دیدن، موسیقی گوش دادن انتخاب آن است. چون به شدت میتواند روح و جان شما را به بازی بگیرد. پس اگر مولف استانداردی را پیدا کنم، اولویت با اوست مگر خود او، مولف دیگری را معرفی کند. همانها را هم به زور برسانم بخوانم.
پانوشت ۲: من از دید خودم، زندگی خوب و شادی دارم، پرچالش و هیجانانگیز، آرام و پردوست. نیازی به قصر ندارم برای شاد بودن. به قول شعبانعلی در اینجا سبک زندگی مهم است و نه سطح زندگی. همه را مدیون خواندن کتاب میدانم. ماها عادت به غر زدن از وضع موجود داریم تا عیوب خود را بپوشانیم و آن را عامل شکست معرفی کنیم. برای همین در صحبتها اغلب مردم از فقر خود میگویند، از ظلم سیاست، از ضعف سیستم دانشگاهی تا شاید ضعف خود را بپوشانند. من اگر هم مشکلاتی در زندگی داشتهام مقصرش خودم بودهام ولی شرایط و آدمها خوب بودهاند.
پانوشت ۳: تصویر بالای صفحه مربوط به گفتهای از ارشمیدس است با متن
شما یک جای پا به من بدهید، من جهان (زمین) را جابهجا میکنم.
ربط آن به متن را خودتان تفسیر کنید.
«همه را مدیون خواندن کتاب میدانم…»
این جمله خیلی جذابیت داشت برایم.
– – – –
این درست که برادر محترم ۲۰ سال قبل تندخوانی را فراگرفته و بعد به شما استاد عزیز یاد داده اند… اما! فکر میکنم این هم در ژن(!) شما بوده ! کما اینکه در پاراگراف های ابتدایی بیان کردید که پدر گرامی تان شبی یک جلد میخوانده اند! ..مرحبا به ایشان واقعا که بدون تکنیک با این سرعت text میخواندند!
– – – – –
چیزی که فکر کردن به آن تابحال مرا ۳-۴ بار عمیقا از حس شکرگزاری دور کرده و به حسرت و غبطه کشانده، این مسئله است که کودکی ما چگونه گذشت! کودکی ای که با دیدن سریال های شب های برره و دیگر چیز های شبیه این طی شد! …
مقایسه کودکی خودم با میثم مدنی و شعبانعلی و امثالهم..!