۱- معنای زندگی
یکی از موضوعات رایج برای نوشتن، معنای زندگی است، همین که سر را بالا میبری، از شر کارهای گِل روزمره خلاص میشی، گوشهای مینشینی و با خودت فکر میکنی، یکی از رایجترین سوالهایی که به ذهنت میرسه، اینه که «خب که چی؟» این همه تلاش کنم که چی بشه؟ آيا زندگی ارزشش رو داره؟ جدا از کارهایی که دن گیلبرت و … برای اثبات کم اثر بودن پول و سرمایه (از حدی بیشتر) کردن، داستان زیر رو هم شاید شنیده باشید… (نقل به مضمون)
روزی یک اقتصادخوانده میرود در سواحل مکزیک و هم صحبت ماهیگیری میشود، ماهیگیر یک ماهی به اندازه مصرف روزانه میگیرد و خانه میبرد، دور هم با خانواده خوش میگذرونه، دور هم موسیقی مینوازن و تا دیروقت دور هم با شادی صحبت میکنن.
اقتصادخوانده میاد و میگه
* چرا بیشتر کار نمیکنی؟
– که چی بشه؟
* پول بیشتری در میآری.
– که چی بشه؟
* اونوقت میتونی کارت رو توسعه بدی، کشتی بخری و کلی ماهی بیشتر بگیری.
– که چی بشه؟
* اون وقت میتونی بعد ۱۵ سال با کلی پول بازنشست بشی!
– که چی بشه؟ (پانوشت ۱)
* اونوقت میتونی بری در ساحل خونهای داشته باشی، دور خانواده خوش بگذرونی و هر وقت بخوای بیدار بشی.
– مگه الان دارم چی کار میکنم؟
یعنی این همه خودم رو بکشم و تهش به اینجا برسم که هستم؟ مگه عقلم کمه این همه زندگی رو از دست بدم.
جدای از آموزندگی این موضوع باید چند نکته رو لحاظ کرد:
۱- دیگران بادمجون نیستند! شما به سادگی دارید زندگیتون رو میکنید، یک سری آدم طماع، زرنگ یا به قول امروزیها اقتصاد فهم، میان و هر چی وسایل و خونه اطراف شماست رو میخرن، باهاش خاک بازی میکنن و دیگه شما درآمدت اونقدر کم میشه که لباست رو نمیتونی بخری. همین بلا رو میتونید توی ارز کشورها، طلا و سایر کالاها ببینید، بدون این که درآمد زیاد شده باشه، درآمدها ۱ سوم میشه، به همین راحتی. یا ذر موراد بسیاری کشورهای دیگه یا افراد دیگه، به شما هجوم میآرن و نابودتون میکنن! (پانوشت ۲)
۲- خواب خواب میآره. تنبلی تنبلی و کار کار. این شمایید که باید سرنوشتتون رو در نظر بگیرید. یک نگاهی به وضعیت سرخپوستان آمریکایی، یا سوئدیها یا سایر کشورهایی که به رفاه مناسبی میرسن و بدون چالش زندگی میکنن کافیه تا ببینید چه بلایی سرتون میاد. چالش مناسب در زندگی، انسان رو سرحال میکنه. مثل فصلها تنوع میدن و ما را به کسی تبدیل میکنن که قبلا نبودیم. مهم نیست چی به دست آوردیم («یک لیوان شیر و دو ساعت پیادهروی! (امیدواری یا نامیدی)»رو نگاه کنید).
اما جدای این حرفها اگر دارید میبینید سلامتیتون، روانتون، افکارتون یا رشدتون داره به خطر میافته، تجدید نظری در کار داشته باشید.
۲- محیط امن
یکی از مواردی که به نظرم بد فهمیده میشه بحث محیط امنه. امیدوارم پیگیری بشه تا در مورد این مطلب خیلی مفصل بنویسم. گیر کردن در محیط امن میتونه بسیار خطرناک و آسیب زا باشه مثل همون سرخپوستهایی که گفتم.
به نظر من نباید در محیط امنِ «گیر نکردن در محیط امن» گیر افتاد:
– تغییر شغل بدون عمیق شدن کافی
– تغییر مرتب محتوای مورد مطالعه
هرزگی، تنوعطلبی یا … از این دست موضوعات
من گاهی این مثال رو میزنم که فرض کنید قراره یک پروژه خیلی بزرگ رو انجام بدید، شما میاید به خاطر این که در محیط امن گیر نکنید میشینید روی صندلی میخدار! در صورتی که باید بخشی که سختی برای شما ایجاد میکنه در راستای تقویت اهداف بلندمدتتونه!
چند تا مثال عملی برای این موضوع بزنم.
– فرض کنید یک زبان برنامهنویسی رو یاد میگیرید و به هر دلیلی تصمیم میگیرید زبانتون رو عوض کنید! یکی دو بار این کار رو بکنید میفهمم تا زبانی که باهاش راحتترین رو پیدا کنید ولی این که به خودتون اجازه قدرتمند شدن در اون زبان واحد رو ندید چون چهار نفر گفتن اون موضوع خوبه یا این موضوع خوبه. یا فلان زبان سریعتره، یا اون یکی زبان بازار کارش بیشتره! از این دست همه کارهها و هیچکارهها زیاد داریم و این رو به شدت بد میدونم. بهتره در این موارد قاعده ۲۰/۸۰ رو رعایت کنید و ۸۰ درصد تمرکزتون روی زبان اصلیتون باشه و ۲۰ درصد روی زبانهای دیگر وقت بگذارید، اون هم برای یادگرفتن.
– فرض کنید در شغلی وارد میشید، شش ماه تا دوسال طول میکشه تا به موضوعات حاشیهای مثل رفتو آمد، دوستان، صنعت هدف، دانش پایه … براتون عادی بشه و تازه بتونید توی کارتون رشد کنید! بعد ناگهان میبینی طرف خسته شد و میره سر کار بعدی. قبول دارم توی همین کار هم کلی چیز برای یاد گرفتن هست ولی اونقدر همه چیز رو ناقص یاد گرفتید که نمیشه ازش به عنوان سابقه کار یاد کردو صرفا در موضوعاتی مثل توان تغییر میشه بهتون امتیاز داد.
– فرض کنید موضوعی رو دارید در کتابخوانی پیش میرید و دو سه تا کتاب میخونید، بعد ناگهان شیفت میکنید روی موضوع بعدی، این یعنی تازه زمانی که قرار بوده کتابها رو خیلی سریع و عمیق بفهمید، کنار کشیدید. شخص من، ۲۰ تا کتاب رو لحاظ میکنم. یعنی برای تعویض موضوع (غیر از مواقعی که یک کتاب خیلی باحال میآد و نمیتونم جلوی وسوم رو بگیرم) باید ۲۰ تا کتاب اون حوزه رو بخونم. یا اگر تمرین کردنی باشه، ۱۰ تا کتاب تمریناتش رو هم حل کنم.
نگذارید حکایت اون آدمی بشه که هسته موز رو میندازه دور، چون کلی وقت هسته هلو و … رو مینداخته دور.
پانوشت ۱: یک نکته فرعی رو اینجا بگم که روش «پنج سوال» برای خیلی جاها کاربردیه، هر اتفاقی میافته ۵ چرا یا سوال میتونه ریشه اون رو مشخص کنه. فکر میکنم اولین جا، این موضوع رو در کتاب «استارتاپ ناب» دیدم.
پانوشت ۲: این داستان (یا تاریخ تشکیل حکومتها) رو نمیدونم کجا خوندم، اگر شما یادتونه یادآوری کنید.
روزگاری تمامی افراد در دهکدهها کشاورز بودند، تا این که برخی اوقات حیوانات وحشی میاومدن و به محصولات و افراد حمله میکردند. برای همین کشاورزا به این فکر افتادن که چند تا از نیروهای جوان و قوی رو فقط برای مقابله با این حملات تخصیص بدن! و درصدی از پولشون رو به اون نگهبانها بدن (حقوق یا مالیات). خلاصه این که بعد از چند وقت تمامی حیوانات وحشی و … دور میشن و کار زیادی برای این افراد باقی نمیمونه! بعد از چند وقت به سر این نگهبانها میزنه که چرا باید به این حقوق کم راضی باشیم؟ ما که از کشاورزها قویتر و مجهزتریم! این شد که به کشاورزها زور گفتن و حکومت تشکیل دادن، از اون به بعد چند برابر اون حقوق رو مالیات میگرفتن!
اینه که میگن هیچ وقت امنیت و نقاط قوت تجارت خودتون رو برونسپاری نکنید، و مواظب اون نیروهاتون باشید. به تعداد دولتهای نظامی که روی کار اومدن دقت کنید و ببینید که یک جورایی حالا حالا هم این داستان ادامه داره.
پانوشت ۳: تصویر بالای پست، یک تنبل درختی (sloth) است، توی خیلی از پستهای طنز به این موجود که نه آزاری به کسی دارد، کلی میخوابد، شنبهها به سر کار نمیرود، غذایش هم دم دستش اس و از دید بسیاری اشرف مخلوقات است حسادت میشود، چرا که یک زندگی آرام و خالی از دغدغه دارد. اما هر وقت خواستید به حال او غبطه بخورید، بدانید که این رده به شدت در حال انقراض است! از طرفی حیوانهایی که او را هم میخورند هم در حال انقراضند.
سلام آقای مدنی؛ خوشحالم که بازم مینویسید.
دکتر هلاکویی میگه اگه بهشت اونجوری باشه که میگن، مردم رو به راحتی افسرده و دیوونه میکنه ولی آدمایی مثل همین ماهیگیر مکزیکی قصه به نظرم به خوبی میتونن توی بهشت دووم بیارن 🙂 جایی که حرکت کردن نه از ترس و اجبار باشه و نه از طمع و بلندپروازی. انگیزه زندگی فقط با هم بودن و زیبایی پسندی باشه و همینطور رشد کردن. فکر میکنم بهشت جای رشد و آگاهی باشه بدون ترس و تهدید. نمیدونم.
من بعد از اینکه از شر دوران مدرسه و دانشگاه خلاص شدم دچار پوچی و گشتن دنبال معنای زندگی شدم؛ اضطراب و وسواس ذهنی بدی که داشتم همیشه قبل از این منو مشغول درس میکرد ولی وقتی رها شدم دیگه ذهنم از کنترل خارج شد. هنوزم پیشرفت هایی که مردم در نظر دارند و معیارهایی که دارند برام بی ارزشه و همون فاز در لاک خود بودن رو دارم.
مصاحبه ای از یووال هراری خوندم که از اهمیت روزی دو ساعت مدیتیشن در مرتب کردن ذهنش میگفت. قبلا از آدمی در این سطح فکری چنین توصیه ای نشنیده بودم و این موضوع رو جدی نمیگرفتم. الان دوست دارم یه دوره براش وقت بذارم.