قرار نیست مثل این خانم که توی تلویزیون، نگاه متفاوت میکرد ابراز خوشبینی کنم،
داشتم به بچه توی رحم مادر فکر میکردم. زمانی که ضربههای کوچک میزند و همزمان هم مادر به این خاطر که بچهاش سالم است، از این درد خوشحال است. با خودم گفتم، خدا رو شکر، پاهای بچه دو سال زودتر قوی نشده، وگرنه شکم مادر را میشکافت! دیگر درد موجود لذتبخش نمیشد، بلکه گریهآور و آزاردهنده میشد. هم بچه را میکشت (پاره شدن رحم و محل زندگی) هم مادر را.
میخوام یک سری داستان و رخداد را همینجوری اینجا پرت کنم.
- فرض کنید به باشگاه میروید، ایجاد فشار اضافی روی ماهیچهها باعث رشد میشود اما ایجاد فشار بیشاز حد و زودهنگام باعث مشکلات مفصلی و از بین رفته هر چه ساختهاید میشود!
- فرض کنید با دو بار که باشگاه میروید، ماهیچههایتان به اندازه یک شخص حرفهای رشد کند، اما قلب و ذهن شما آمادگی این بزرگ شدن را ندارد، فکر میکنید چه میشود؟ بله شخص سکته قلبی یا مغزی میکند! مانند اجرای برنامهای روی کامپوتری ضعیف که منابع زیادی میخواهد. مشخص است که اصطلاحا برنامه هنگ میکند.
- سال ۸۷ بود، یکی از کلاسهای ما نیاوران برگزار میشد و ناچار بودیم برای رسیدن به آنجا، مینیبوس های پیچ شمران به نوبنیاد را سوار شویم، با این که مسیر نسبتا کوتاه است، اما یک ساعت طول میکشید (شاید هم کمتر طول میکشید ولی خیلی به چشم میآمد). ما در انتهای ماشین نشسته بودیم و آرام آرام با شخص کناری شروع به بحث کردیم. خلاصه این که خیلی از هم خوشمان آمد و وقتی خواستیم پیاده شویم، گفت ما ایرانیها عادت نداریم اول اسم هم را بپرسیم و تازه این انتها میپرسیم! بعد گفتم با این حرفت به این نتیجه رسیدم زیاد هم بد نشد نامت یادم نماند.
- رفته بودم پارک، کودکانی را میدیدم که شادمانه دور یک مسیر ساده، بازی سادهای را میکنند، از یک سرسره ساده بالا پایین میروند، تاب میخورند، الکی دنبال هم میکنند. از دید شما چقدر مسخرهاست! خوب که چی؟ این چه سرگرمی مسخرهای است؟ اما وقتی با خودم فکر میکردم، میدیدم که خدا رو شکر اندازه ما فکرشان نمیرسد تا غصه بخورند یا نگران باشند، یا به فکر کار باشند. چون نمیتوانند کار دیگری هم بکنند. سطح کارایی و دایره عمل آنها هم محدود است. چرا باید شادی و خوشی را از آنها بگیریم و بنشینیم با آنها حرف بزنیم،
بدبخت، دو روز دیگه آب ندارید بخورید، کار ندارید، زلزله، خشکسالی میآد. آمریکا حمله میکنه، میمیرید. سیاستهای اتحادیه اروپا اینجوریه، چین فلانه و … .
ته دل خودمان هم میگوییم، آخیش بچه رو آگاهش کردم. آینده رو نشونش دادم. قبول، بچه را آگاه کردید، بعدش چی؟ شادی و فعالیت کودکانه، حق کودک است، تو او را از مهمترین حقش محروم کردهای تا داده ناپختهای را تحویلش دهی.
سن بسیاری از ما، زمان شکفتن است، زمان فعالیت جسمی و ذهنی است، زمان بزرگ شدن است، قرار نیست آیندهنگری و نگرانی، بزرگترین حق ما را نابود کند. چون کاری هم نمیشود کرد با آن.
من همیشه گفتهام اگر میخواهید بروید تصمیم را بگیرید و بروید، اگر پایتان گیر است، بمانید و خوش باشید، بهترین دفاع شما فعال بودن، شاد بودن و به اندازه آگاه بودن است. دانشی که صرفا نگرانی میآورد مفید نیست. فرض کنید در شب رانندگی میکنید، آیا نیاز هست چراغ خودرو، تا انتهای مقصدتان را روشن کند؟ آیا باید نگران باشید که کمی جلوتر ممکن است یک ماشین تعادل را از دست داده باشد یا ثبات روانی نداشته باشد؟ به اندازه کمی جلوتر (حداکثر کمی بیشتر) برای شما کافی است.
دانایی اضافی، نگرانی اضافی، قدرتی که بیموقع به شما داده شود، قدرت پای کودک است در رحم مادر، هم مادر را میکشد و هم فرزند را!
با سلام و تحیت؛
خوشبختانه اخیراً از طریق یکی از دوستان عزیز متمم که وبلاگ دارن با وبلاگ شا آشنا شما. مطالب خیلی خوبی دارید که بنا دارم به صورت مرتب مطالعه کنم. این پست هم خیلی عالی بود و دید خوبی رو به آدم میده. با سپاس
بسیار عالی