این متن را از کتاب پر مغز (شاید مثل گلابی، تمام مغز) «نون نوشتن» از محمود دولتآبادی الهام گرفتم، جایی که مینویسد:
استنباط کردهام، نویسندهای همین که مقبول جامعه افتاد، به صورت بادکنکی رنگی، به وسیله تبلیغات به آسمان فرستاده میشود. یعنی سبک میشود و از خاک به هوا تبعید میشود. عکس این هم صادق است. نویسنده، پس از این که به همت سالها رنج و دشواری، هویت اجتماعی پیدا کرد، با هر چه ثقل یافته، به اعماق فرو میرود. برخی در اعماق شناور و قواص، برخی در باتلاق عمق گم و نابود میشوند. پس نویسنده باید بتواند بار گران زمین را بر گرده خود تاب بیاورد. بادبادکها را به هوا میفرستند تا بترکند و میترکند. تو را در اعماق پرتاب میکنند تا گم و نابود شوی، اما شناور اگر در عمق تاب بیاوری، امیدی به گم و نابود نشدنت هست. غواصی بیاموز، و تاب بیاور. تاب بیاور؛ بار گران جان را بر گرده بسودهی خود تاب بیاور!
راستش کتاب «نون نوشتن» اونقدر برام درسآموز هست که گاهگاهی چند بخشش (هر کدوم حداکثر ۲ صفحهاست) رو بخونم.
وقتی متن بالا رو با دقت خوندم ناگهان جرقهای در ذهنم زد که سبک نوشتن نویسندگان بزرگ، چگونه تحت تاثیر سبک زندگیشان قرار میگیرد. خیلی نویسندگان (حتی پائولو کوئلیو، مارکز و …) به محض این که به فروش بالایی میرسند، دیگر شور و هیجان و جذابیت داستانهایشان در کتابهای بعدی را از دست میدهند. شاید به همین خاطر است که خیلی نویسندگان و هنرمندان (که از دید دیگران احمق شمرده میشوند) باز هم حاضر نیستند سبک زندگی خود را تغییر دهند.
یک جورایی حس میکنم، هنرمندانی که با معروفیت و فروش موثر، سبک زندگی خود را زیاد تغییر میدهند، به نوعی به زندگی نوعیِ خودشان خیانت کردهاند. مگر میشود، یک زندگی (مانند یک همسر) تو را در گهواره خود نگه دارد، بزرگت کند، پولدارت کند، اما تو او را برای رسیدن به دیگری دور بیندازی؟
خیلی از ریاضیدانان و دانشمندان بزرگ تاریخ را هم دیدهام (یعنی در بارهشان خواندهام) که از گرفتن جایزههای بزرگ سر باز زدهاند. تا نکند خدای نکرده از مردم دور شوند. از آن زندگی که به آنها شور نوشتن داده دور شوند. ما خیلی از اوقات به این فکر میکنیم که کاش میشد وضعمان خوب میشد تا روی هنرمان یا دانشمان سرمایهگذاری کنیم. اما همین که به آن سبک جدید میرسیم، میبینیم که ای وای، چه میخواستیم و چه شد.
برای مثال وقتی از «گریگوری پرلمان» اثبات کننده حدس پوانکاره پرسیدند که چرا مهمترین جایزه در حوزه ریاضیات جهان یعنی مدال فیلدز را نگرفتهای خیلی ساده، برگشت و گفت:
من همه آنچه را که میخواهم، در اختیار دارم.
او از گرفتن جایزه یک میلیون دلاری هزاره کِلِی هم امتناع کرد. حتی جایزه انجمن ریاضی اروپا را هم نپذیرفت! فراتر رَوَم، حتی از کار خود در موسسه Steklov هم کنارهگیری کرد. او در این زمینه تنها نیست. از «وودی آلن» و «جرج اسکات» بگیر تا «رومن پولانسکی» تا «سینکلر لوییس».
سینکلر لوییس حتی با یک نامه کوتاه جایزه پولیتزر را رد کرد. شرح نامه را میتوانید در اینجا بخوانید اما شروع نامه بسیار زیباست، آن نامه با این جمله شروع میشود (فقط یک جمله را ترجمه کردم، چون خود متن انگلیسی بسیار زیباست):
All prizes, like all titles, are dangerous. The seekers for prizes tend to labor not for inherent excellence but for alien rewards: they tend to write this, or timorously to avoid writing that, in order to tickle the prejudices of a haphazard committee. And the Pulitzer Prize for novels is peculiarly objectionable because the terms of it have been constantly and grievously misrepresented.
تمامی جایزهها، مانند تمامی عناوین خطرناکند.
گاهی با خودم فکر میکنم که:
شاید بهتر باشد هنرمندان، مثل ونگوگ هیچ وقت تا زمان مرگ خود شناخته نشوند، تا آن چه را که باعث چنان شور تراوش هنری میشود را از دست ندهند. کاش میشد، پائولو کوئلیو، پولدار نمیشد! شاید بهتر بود، به هنرمندان خوب ما پول نمیدادند.
اما کافیست کمی «محک ادرار در مقابل شکلات» را روی خود پیاده کنم، تا زبان خود را بگَزَم و بگویم: این آرزو، نفرینی بیش نیست. شاید بهتر است دانشمندان، هنرمندان و نویسندگان، خودشان با اراده خود، روی زمین بمانند، تا نه به زمین فرو روند، و نه چون بادکنک توسط جامعه از زمین فاصله بگیرند.
خواستم با متن بالا چند نکته را بیان کنم:
۱- اگر هنرمندید، خیلی در آرزوی پول یا سبک دیگران نباشید. فکر نکنید که اگر انقدر پول داشتم یا آنقدر سرمایه داشتم فلان میکردم. بزرگترین سرمایه شما، همانی است که در آن زندگی میکنید. همان داستانهای اطراف شماست. وقتی کمی سفرنامههای افراد مختلف را میخواندم (مثل سفرنامههای ناصر خسرو، آلن دباتن، ضابطیان)، با خودم میگفتم، اگر این آدم میرفت در یک هتل مجلل و با فلان هواپیمای اختصاصی سفر میکرد، چه لذتی را میتوانست به عامه مردم منتقل کند؟ اگر تولستوی قرار بود فشارهای اجتماعی را تحمل نکند، چگونه میتوانست یک نویسنده بزرگ شود؟ این است که خود تولستوی میگوید:
آدمی تا زمانی که سختیهایش را میفهمد ، زنده است.
ولی وقتی سختیهای دیگران را درک میکند ، آن وقت یک انسان است !
او اگرچه در اواخر عمر ساکن ساختمانهای مجلل شده بود، اما مواظب سبک زندگی خود بود.
۲- در انتخاب کتاب، احتیاط کنید. اگر کتابی از یک نویسنده عالی خواندهاید، ولی کتابهای بعدی او را خیلی عالی نمیبینید. دلیل آن گاهی تغییر سبک زندگی شخص است. این، بلای خانمانسوز نویسندگان آمریکای لاتین است. اما به خاطر سبک زندگی، معمولا نویسندگان فرانسوی و انگلیسی کمتر دچار این آفت شدهاند. بنابراین شاید بهتر باشد بعد از آشنایی با نویسندگان بزرگ، کتابهایشان را بر اساس تاریخ نوشته شدن بخوانید و کمی به سبک زندگی آنها هم نگاه کنید. ببینید که روی کدام کتاب ضعیف شدهاند. بعد متوجه میشوید که تغییر سبک زندگی چه بلایی سر نویسنده آورده است. من گاهی فکر میکردم هنرمندان بزرگ برای ریاکاری به آن سبک زندگی میکنند. اما بعدها دیدم خیر… آفت جدایی از جامعه داستانخیز را فهمیدهاند.
۳- در هدفگذاریهای خود مواظب باشید. معلوم نیست چه بر سر شما خواهد آمد. کلی تقلا میکنید تا پول به دست آورید به خاطر این که هنر خود را ادامه دهید. در این راه ارتقاء هنر خود را متوقف و انبار میکنید. وقتی که به پول میرسید، دیگر انگیزهای و رمقی برای هنر پنهان شده در انبار نیست. شما او را فراموش میکنید. خوشبختانه، آمار به اندازه کافی پشتیبان این گزاره هست که:
اگر هنرمندید، با همان چیزی که هستید هنر بیافرینید، معمولا برای خلق یک اثر هنری بزرگ، پول زیادی لازم نبوده، بلکه هنرمند از جان خود مایه گذاشته.
البته توجه کنید که متون بالا، به هیچ وجه بیانگر عدم حمایت از هنرمند و نویسنده نیست. موضوع تمرکز ذهنی است. اتفاقا به نظر من حمایت لازم است.
نویسنده یا هنرمند لزومی ندارد به سکههایی که در کلاه او انداخته میشود توجه کند، بهتر است تا جایی که میتواند بهترین آهنگ خود را بنوازد. وظیفه دیگران هم انداختن دستمزد برای آن آهنگ زیبا در کلاه است، در صورتی که از آهنگ لذت برده باشند.
سلام، با تشکر از وبلاگ بسیار خوب و مفید شما.
مبحثی در کتاب Drive دنیل پینک هست راجع به انگیزه های درونی و بیرونی، پژوهش هایی رو بیان کرده که انگیزه هایی بیرونی، خلاقیت رو از بین میبره، و انگیزه های درونی و لذتی که شخص میبره باعث شکوفایی شخص میشه، این مبحث رو دن آریلی هم تایید کرده،
به نظر شما این موضوع میتونه تاثیر گذار باشه در کارهای بعدی یک نویسنده؟
آیا نویسنده به دنبال پاداش بیرونی نمیگرده ؟
خیلی ممنون. قصد داشتم در بحث مسیر شغلی این موضوع رو باز کنم.
همون طوره که شما میگید.
ببینید فرض کنید شما برای راندن یک ماشین به یک موتور نیاز دارید و یک فرمان. موتور حکم انگیزاننده و پیشبرنده را دارد و فرمان جهتدهنده به مسیر. هیچ کدام به تنهایی کار نمیکنند. موضوع این است که ما به سادگی میتوانیم انگیزههای بیرونی را بیافرینیم. چون سادهتر، انگیزاننده و پیشبرنده هستند. اما تمرکز روی آن، شما را از مسیر دور میکند و بعد از مدتی، به جهت نداشتن مسیر مناسب سوختش تمام شده یا اصلا در مسیر کاملا متفاوتی حرکت میکنید.
موضوع این است که بیشترین وظیفه ما، تبیین اهداف درونی و تمرکز بر آنهاست. بیرونیها خودبه خود ایجاد خواهند شد. در واقع غرایض حیوانی ما پشتیبان این انگیزهها هستند و به طور غریضی در آنها مهارت داریم!
اگر با رفتارها، عادات و استعدادهای مبنا آشنایی داشته باشید، در واقع باید مبنا را انگیزههای درونی قرار دهیم تا بقیه انگیزهها (میانی و بیرونی) در کنار آن شکل بگیرند.
با این کار، در سراب بیانگیزگی، باتلاق افسردگی و درههای جوگیری قرار نخواهیم گرفت.
موضوع اینه که ما معمولا نویسندههای بزرگمون، آموزش زیادی در انگیزهدادن ندارند! خود محمود دولتآبادی به شدت از نداشتن استاد خوب گلایه میکنه! به شدت از این که چقدر انگیزههای بیرونی در جامعه حاکم شده شکایت میکنه. این موضوع به ایشون هم محدود نیست، خیلی از دانشمندان و هنرمندان تاریخ در این برزخ قرار داشتند. مثال زیاده. استفاده من از محمود دولتآبادی هم برای همین موضوعه! عوض این که بخواد درگیر شهرت و قدرت بشه، همه چیز رو کم اهمیت کرده.
همونطور هم که در متن گفتم، بیشترین مشکل رو در نویسندگان آمریکای جنوبی دیدم، اما فرانسویها و انگلیسیها به خاطر تمرکز بر چنین انگیزههای درونی، دچار این آفت نشدند.
یک مشکل رو هم باید اعلام کنم. گاهی اوقات مبارزه روزانه با خیلی از چیزها راحتنیست، مخصوصا اگر متاهل باشی! مخصوصا اگر برای رهایی از فقر نوشته باشی. یعنی نمیتونید در نهایت تجمل زندگی کنی و ازش تاثیر نگیری. نمیتونی در کاخ خودت، پذیرای هنرمندان دوست فقیرت باشی! معمولا دور و برت پر میشه از ثروتمندانی که دیگه دنبال افزایش پول هستند تا افزایش مهارت و قدرت. چون در اطراف خود دیدهاند که پول و سرمایه، ارزشآفرینی اجتماعی و مالی بیشتری نسبت به هنر ایجاد میکند. دیگه شما بیشتر برات میصرفه بری یک گالری بزنی تا خودت هنر تولید کنی! میصرفه بری کلی آدم بیاری در مدرسه تو، درس نویسندگی بخونن تا این که خودت نویسندگی کنی! اصلا حرفم این نیست که زدن گالری، دلالی، مدرسه و .. بده بلکه برای یک هنرمند یک آفت خواهد شد این موضوع! همین میشه که استاد دانشگاهها، صاحبگالریها، مدرسهای هنر خیلی کمی داریم که آثار هنری بزرگ خلق کنند! حتی فردریش گاوس افسانهای رو پس از قدرت گرفتن نگاه کن! فروید رو پس از قدرت گرفتن نگاه کن. پینک فلوید رو بعد از کنسرتهای pulse نگاه کن، ببین چند نفر تونستن زندگی هنری، علمی و ….خودشون رو بعد از قدرت حفظ کنند؟
بعضی آدمها مثل گاندی از آفت این موضوعات مطلع بودند که زندگیشون رو تغییر ندادند. یه جورایی انسانها در مقابل پاداش درونی ضعیف هستند و با کوچکترین تغییر بد در فضاچینی، فریب میخوریم.
با سلام
بنظرم نمیشه به نویسندگان آمریکای جنوبی خرده ای گرفت خوب شاید علت تغییر سبک زندگیشون این باشه که از یک سطح پایین تر سعی می کنند خودشون رو بکشونند به یک سطح استاندارد ولی نویسنده اروپایی در یک سطح استاندارد و رفاه داره زندگی میکنه.
همین موضوعه که نویسنده های اروپایی تعداد کتاب های موفق بیشتری رو می دن. اما آمریکا جنوبی ها بعد از چند اثر اول خراب می کنن.