رابطه شغل و شاغل مثل رابطه زن و شوهر میمونه. وقتی شغلی رو شروع میکنی، انگار وارد یک زندگی شدی و چیزی که باعث میشه واردش بشی (در حالت خوبش) رابطه دوطرفه بین شما و طرف مقابل هستش. هر شخصی از طرف مقابلش یک انتظاراتی رو داره، شاید برخی انتظارات خیلی زیاد باشند، اما انتظاراتی هستند که مثل خط قرمز میمونن. مثلا این که به تو خیانت نشه، تحقیرت نکنه و … جزء خط قرمزهای تو محسوب میشه.
در زمان خروج از این رابطه هم، مهم نیست چه کسی از رابطه خارج شده و چه کسی درخواست ماندن کرده، مهم اینه که زندگی مشترک به پایان رسیده. موندن در یک رابطه اشتباه، آسیب بیشتری از جدایی داره. بهتره در اولین فرصتی که میشه، آدم از چنین روابطی خارج بشه. اینجوری حداقل آسیب به طرفین میرسه.
امروز خروج من از شغل هیئت علمی هم همین حکم رو داره، مثل هر طلاقی سخته، مهم نیست کی طرف مقابل رو ترک کرده، مهم اینه که طرفین نتونستن رابطه خوبی رو با هم داشته باشن. این که در یک شغل بمونی و ناچار باشی شغل دیگهای هم داشته باشی تا اموراتت بگذره، مثل این میمونه که به خاطر رابطه بدت با همسرت، بهش خیانت کنی. بهتره هر چه زودتر طرفین تکلیف خودشون رو بدونن. یک شغل دانشگاهی باید حداقلهایی رو داشته باشه، که متاسفانه امروزیها ندارن. مثلا با حقوق بسیار پایین فرهنگیان، اگر امنیت شغلی، صبر طرفین و احترام متقابل وجود نداشته باشه، دیگه هیچ مزیتی برای اون شغل نمیمونه. مگر این که با اسم اون، بری ده جای دیگه کار بگیری.
بسیاری از آدمهارو دیدم که از ترس اینکه مردم نگن «فلانی رو از فلان جا بیرون کردن» سالها و سالها در همون موقعیت بد باقی موندن. اصلا برام مهم نیست که دیگران بگن من رو از دانشگاه بیرون کردن یا خودم اومدم بیرون. مهم اینه که زندگی من با ارزشه و حاضر نیستم زمان با ارزشم رو در میان افراد و سیستمی که دوست ندارم خرج کنم.
خروج شما از دانشگاه به معنی بد دونستن اونجا نیست، همچنان که طلاق به معنی بد دونستن ازدواج یا جنس مخالف نیست. مهم اینه که هر کدوم دنبال رویای خودشون برن. نه من بدون دانشگاه میمیرم و دانشگاه بدون من نابود میشه. یعنی من بعید نیست سالها بعد، اگر موقعیت مناسبی در دانشگاه بهم پیشنهاد بشه برم، اما موقعیت فعلی دانشگاه اصلا برای من خوب نبود.
اتفاقا خیلی از اساتید و مسئولین به من گفتن، بمون، اوضاع عوض میشه، این افراد خارج خواهند شد و اوضاع اطرافیانت بهتر میشه. اما نکته اینه که زندگی خیلی سریعتر از این حرفهاست.
از ۳ ماه پیش که چنین تصمیمی گرفتم، کلی در مورد خروجم از دانشگاه تحقیق کردم. کلی آدم از هاروارد، پرینستون و دانشگاههای خوب دیگه خارج شدن و با شجاعت در موردش نوشتن، اما ایرانیها شاید به خاطر ترس، حیا، کمبود وقت یا حالا هر چیز دیگهای ننوشتن. در اینترنت جستجو کنید و ببینید چند نفر نوشتن در این مورد؟ صفر مورد! برای همین سعی دارم کامل در این مورد بنویسم و اگر شد موضوع رو تبدیل به یک کتاب کنم. البته بخش به بخش این کتاب رو در همین وبلاگ منتشر میکنم و در نهایت به صورت جامع منتشرش میکنم.
من به خروجم افتخار میکنم و نگران از دست دادن نام و برند استاد دانشگاهی نیستم. برام مهم نیست که صدها نفر دارن تلاش میکنن به این موقعیت برسن. به دوستی که خیلی اصرار داشت با تمرکز روی این موضوع، من رو منصرف کنه، گفتم:
فرض کن هیئت علمی شدن مثل فتح قله یک کوه میمونه، کلی برای رسیدن بهش تلاش میکنی، کلی آدم تلاش میکنن تا به اونجا برسن و تو با کلی تلاش، وقت و هزینه میرسی اونجا. آیا به این خاطر، روی قله ادامه زندگی میدی؟ توی اون هوای سرد و مهآلود؟ توی اون اوضاع بد؟ ممکنه اگر بیای پایین میان مردم عادی، هیچ کس نفهمه قله کوه رو فتح کردی، آيا سعی میکنی برچسب صعودکننده به قله رو بزنی روی پیرهنت؟ اصلا از همه اینها بگذریم، فتح قله، یک کار فرعی در کل دنیا حساب میشه، تو اگر قله رو فتح نمیکردی، چیزی به مردم اضافه نمیشد یا چیزی هم از اونها کم نمیشد. فایده یک نانوا، فروشنده و … هزاران بار از تو بیشتره، پایین اومدن از قله هیچ ننگی نداره! صعود به قله هم آخر دنیا نیست.
ساعتها و ساعتها با خودم کلنجار رفتم، کلی زندگینامه خوندم، کلی آدم مشابه خودم رو دیدم، در نهایت تصمیمم به خروج شد. این جمله رو در انتها گفتم که بدونید اصلا تصمیم آسونی نبود، شاید یک ماه از من انرژی گرفت، چون یکی از ویژگیهای جالب هیئت علمی شدن اینه که برای برگشتن به همون پست، باید چند سال زمان صرف کنی! خیلی از امتیازات رو از دست میدی و شاید دیگه هیچ وقت نتونی چنین هزینهای برای یک شغل بدی.
خیلی از تصمیمات ما همینجوری هستند و باید یک چیز بزرگ در زندگیت رو فدا کنی. شاید ۹ سال برای رسیدن بهش تلاش کردی و در نهایت میفهمی یک چیز پوچ و بیارزش بوده! یکی از بدترین شغلهای بوده که میتونستم توی زندگی داشته باشمش!
یک نکته نهایی رو هم باید اینجا بگم. لزومی نداره شغلها و کارهایی که در آینده میکنم چشم همکاران و مدیران دانشگاه رو کور کنه! این یک تصور غلط و اشتباه در خروجه. چیزی که برای من در زندگی مهمه، استفاده درست از زندگیمه، قرار نیست به خاطر کسانی که ازشون خوشم نمیآد (حتی میآد!) خودم رو نابود کنم. همینم که هستم.
خب تبریک عرض میکنم.
من البته تصمیم مشابهی نداشتم؛ و تصمیمی که برای ترک بورسیۀ ماریکوری و ترک لندن گرفتم هم تا حدی خارج از انتخاب من بود. به قول شما مهم نیست کی کیو طلاق داده. مهمه که رابطه تموم شده.
من هم تصمیم گرفتم هیچ شغل و پوزیشن دیگهای را قبول نکنم و بیام بیرون و با دستای خودم کار کنم و پول دربیارم.
حس شما را تا حدی درک میکنم. اون زمان هم نگاههای عاقل اندر سفیهی به من میشد که خوشبختانه الان از شرش خلاص شدم و درگوشی بهتون بگم: به آزادی بعدش میارزید.
با مهر
یاور
سپاس یاور عزیز.
اتفاقا همین نوشتنها بود که بهم کمک کرد. از نوشتههای خودت، شاهین کلانتری، امین آرامش، محمدرضا شعبانعلی، هاروکی موراکامی، محمود دولتآبادی، و … کلی کمک گرفتم تا بتونم از این فضا جدا بشم. این نوشتههایی هم که خواهم نوشته ادای دینی است به آنها که نوشتند.
سلام میثم عزیز
من خوشحال نشدم از این تصمیمت وبهت هم تبریک نمیگم!چون به نظرم تبریک گفتن نداره.چونکه زمانی که یه طلاق اتفاق میفته حالا یا عاطفی یا شغلی، خارج از هر دلیلی،قطعا ناراحت کننده است چرا که درانتخاب شغل برخلاف همسر شاید سال ها براش تلاش کردی که به اون نقطه برسی،برخلاف رابطه عاطفی که فک نکنم کسی مثلا 15سال تلاش کنه برای اینکه به کسی برسه،وحالا فک کن اگه کسی هم باشه بعد این همه عشق وعلاقه ای داشته ،ببینه اون شخص یاامور برخلاف اون چیزی هست که اون فک میکرده.ولی قطعا طلاق خیلی سخته(منظورم شغلیه)،واحتمالا روزای سختی داشتی وهمینطور تصمیمی که گرفتی هم سخت بوده هم مهم ،که به قول خودت شاید برای برای برگشت مجدد دیگه امکانش فراهم نشه،.البته میثم بااون مثال فتح قله ات موافق نیستم چراکه هرکسی که قله روفتح میکنه قطعا هدفش این نیست اونجا زندگی ویا همون قله بمونه!ولی بهر حال دلیلی بوده که گفتی(اگه من تو رده سنی ات بودم وهمکارت، امیدوار بودم که بتونم قانعت کنم بمونی:)اگر من بودم شاید میگفتم به استناد قاعده “المیسورُلایسقُطُ بالمعسورِ”(هرگاه انجام تکلیفی دشوار شد ان اندازه که ممکن ومقدور است ساقط نمیشود)هراندازه که ممکن هست تکلیف رو انجام بده.هرچند لابد انقدر سخت وناممکن بوده که ترک کردی.
ولی چیزی که برام خیلی مهم بود ودرس، پاراگراف اخر بود.اینکه دیوونه نیستی(ببخش این کلمه رو استفاده کردم)حالا که از اون موقعیت اومدی بیرون ،بگی به همه نشون میدم من کی بودم!ودانشگاه چه کسی رو ازدست داده.زندگی تو داری واینکه برا من ثابت کردی که واقعا زندگی ات مهم تر ازاین چیزاس که بخای بخاطر کسی یا فهموندن به کسی!از مسیر زندگی ات خارج بشی.
اتفاقا شش ماه پیش میخواستم جدا بشم از دانشگاه، دوستان و اطرافیان کمکم کردند.
اون وسطها یک رفتارهایی شد که میخواستم وسط ترم بکنم از دانشگاه،منتهی باید ترم رو تموم میکردم و بدون خونریزی مسئله رو حل میکردم.
حالا در ادامه شاید برات روشن بشه که چرا این کار رو کردم. ولی مهمترین دلیلش رو برات میگم. نمیشد به دانشگاه ادامه بدم مگر اخلاق و خط قرمزهام رو زیر پا میگذاشتم.
مثال قله رو برای این زدم که سخت بودن رسیدن به جایی، دلیلی برای موندن در اون موقعیت نیست. به هدف صعود کاری ندارم.
خیره انشالله. مساله مهمی نیست. حتی به نظر من به این انتخاب نباید انقدر اهمیت بدید و برای خودتون بزرگش کنید. فتح کردن قله ها هیچ اهمیتی نداره. حتی به نظر من بیماریه. اقا زندگی کنید. اثرگذار باشید. منشا خیر باشید حالا هر کجا که ممکنه. قله چیه دیگه!! چرا انقدر درگیر قله ها شدیم؟ درست کار کنیم و کار درست رو انجام بدهیم. نهایتا لحظه های عمر ماست که داره میره. ازش باید به بهترین شکل استفاده کنیم.
هیچ خبری نیست. این قله ها کفه به قول سیاسیون حبابه!!
—
در آن بحرید کاین عالم کف او است
زمانی بیش دارید آشنایی
کف دریاست صورتهای عالم
ز کف بگذر اگر اهل صفایی
—
آدم باید برای خودش زندگی کنه. کجا راحت تریم کجا بیشتر اثرگذاریم. تازه برای هیشکی هم مهم نیست میثم مدنی قبلا هیئت علمی بوده حالا نیست. تکثرو تعدد به نظر من باعث میشه آدم ها کم کم دیگه دنبال این مسائل نباشن و برای کور کردن این و اون از همه خفن تر بودن جون نکنن. الان تو همین ایران خودمون پر هیئت علمیه! هیئت علمی یه پوزیشنی مثل مهندسی و کارگری و کارمندیه. خیلی وقتا یه کارگر تاثیرگذاریش از یه هیئت علمی با کلی مقاله آی اس ای (که اتفاقا هیچ اثری هم ندارند) بیشتره.
نمیگم موفق باشید که موفقیت هم لابد یعنی به یک قله دیگر رسیدن.
موثر باشید. ان شالله که همه موثر باشیممم.
به نکته خوبی اشاره کردی. یک موضوعی که بهم کمک کرد برای خروج، تقاضای بسیار افراد برای پست هیئت علمی بود.
از دو طرف این موضوع کمک کرد. اول این که دیدم افراد بهتری از من هستند در این حوزه. میتونن بهتر از من درس بدن، بهتر از من مقاله بنویسن، بهتر از من دهنشون رو ببندن. که بارها و بارها گفتم اگر بخوام روزی به کار آکادمیک ادامه بدم، ایران کار نخواهم کرد. حتما در دانشگاههای کشورهای پیشرفته کار خواهم کرد. بگذار پول من رو همان کسانی بدن که دارن از تحقیقات من استفاده میکنن.
نکته دوم هم این بود که چربیدن بسیار شدید تقاضا بر عرضه در این شغل، باعث شده که مدیران دانشگاه، هیچ درکی از نگهداری و اهمیت به هیئت علمی (به عنوان یک کارمند یا انسان) نداشته باشند! یعنی اصلا براشون مهم نیست تو حقوق میگیری؟ حالت خوبه؟ چی کم داری؟
تهش اینه که خوششون نمیآد، پشت در کلی آدم وایساده. در حوزه تخصصی خودم، وقتی کسی از من وقت خوب (در حد ۵۰ ساعت به بالا میخواد) حداقل باید یک سال پشت صف وایسه. کلی آدم اومدن که کمکم رو خواستن و بهشون گفتم برید سال دیگه بیاید، چون تا اون موقع وقتم پره (مگر موضوعشون خیلی جذاب باشه و وقت کم بخواد). در این حوزههاست که انسان میفهمه ارزش داره، این همه مطالعه و توانایی رو توی جوب نریخنه. اما در دانشگاه، مهم نیست چکار کنی، ارزش، حقوق و قدرت تو بر اساس تعداد سالیانی که اون تو بودی اضافه میشه!
سلام ميثم بزرگوار؛
بهت تبريك مي گم بابت تصميمت. نمي دونم بعداً چي پيش بياد ولي شخصاً براي من داشتن حالِ خوب از بودن با هرچيزي يا كسي خيلي مهمه و حدس مي زنم شما الان حالت خوبه. حداقل پرونده نيمه بازي را بستي كه باز بودنش رنجت مي داده.
چند سال پيش تجربه اي مشابه داشتم كه نُه سال همه جوره براش تلاش كردم و نتيجه مطلوبي بدست نمياوردم و هميشه حالم بَد بود، با همه رنجها و سختيها و ترسهايي كه از حرف و نگاه آدمها و چراهاشون داشتم، عزمم رو جزم كردم و سه سال قبل با قدرت و محترمانه پرونده اش رو بستم. خيلي خيلي سخت بود اما من مصمم براي اين تغيير و البته قدرتمند بودم.
از اون روز به بعد واقعاً و واقعاً حالم خوبه، به خودم مي بالم چون كار بزرگي كردم و درهاي موفقيت و شادي به واقع به روم باز شده، چون حالم خوب شده.
اين تجربه رو نوشتم كه بگم مي تونم احساس فعليت رو تا حد زيادي درك كنم.
آرزو مي كنم براي تو هم مثل من، از اين پس اتفاقهاي بهتر و هيجان انگيزتري پيش بياد كه هميشه از تصميمت راضي و خوشنود باشي.
موفق تر باشي.
ممنون سارای عزیز
حالِ خوب داشتن ممکنه کمی آدم رو گمراه کنه! حتی ممکن بود در دانشگاه حال بهتری داشته باشم (با گول زدن خودم و بیخیالی از هدر دادن برخی منابع، یا بیخیال شدن خط قرمزها).
حتی ممکنه معکوس عمل کنه. مثلا ممکنه آدم بعد از جدایی تا مدتی مرتب دلش برای زندگی قبلی تنگ بشه. حالش بد بشه، و حتی فکر کنه زندگی همیشه اینجوریه.
حس می کنم کسانی که در سطوح بالاتر جامعه زندگی می کنند (از نظر فرهنگی و اجتماعی و نه درآمدی) و نمیخوان به خودشون و دیگران هم آسیب بزنند و سالم زندگی کنند گاهی باید هزینه های بیشتری برای خوب زندگی کردن بدن و درد و غصه بیشتری رو متحمل بشن، گاهی اوقات پذیرش این برای من سخت میشه یعنی زمان میبره عادی بشه.
فرایند چنین تصمیماتی هرچند با رشد همراهه اما انرژی زیادی از آدم می گیره از طرفی هزینه ای که برای رسیدن دادی و همچنین هزینه ای که برای متوقف کردن پرداخت می کنی (روحی و مالی)
گاهی راضی میشی میلیونها پول پرداخت کنی ولی از دست کسی یا چیزی راحت بشی.
موفق باشی
نویسنده مورد علاقه من لویی فردینان سلین است و دلم میخواهد برای این تصمیمی که گرفتهای چند عبارت را از کتاب دوستداشتنی مرگ قسطی نقل قولی کنم.
« من، روزی که لازم میشد، از زندگی تقریباً آنقدر گیرم آمده بود که بتوانم صورتحساب مرگ را جیرینگی بدهم… مستمری ” زیباییشناختی ” داشتم… از ابدیت بینصیب نمانده بودم.» صفحه 24 کتاب
در قسمتی دیگری از کتاب در صفحه 48 اینگونه مینویسد که :
” مردن مفت و مجانی نیست! باید با کفنِ خوشگلِ مصور به قصههایِ گلدوزی خدمت حضرت عزرائیل برسی. نفس آخر کلی کار میبرد. سئانس آخر سینماست… باید به هر قیمتی از خودت مایه بگذاری”
به نظرم با گرفتن اصلیت از مرگ و دادنش به زندگی، آنچه مطرح میشود القای حسی است که در سِیر زندگی بتدریج به آن میرسیم، یعنی که زندگیمان بیهوده نبوده است، از خودمان مایه گذاشته و در عوض چیز مهم و ارزشمندی، «تکهای از ابدیت» را از کام مرگ بیرون کشیدهایم. یعنی که مسئله پرداخت قسطیِ مرگ نیست، نسیه بریِ زندگی است. این خوشبینی است یا بد بینی؟ انتخابش با ماست.
——————————
جدای از تصمیمی که گرفتهای، من خوشحالم که تصمیم گرفتی که یک مسئله قسطی را دیگر ادامه ندهی و نقد جوابش را بدهی و هزینهاش را پرداخت کنی.
اما اینجا باید با خودت بنگری که آیا نسبت به این تصمیم خوشبین هستی یا بدبین؟
اگر خوشبین هستی، میتوانی با تمام قوا به زندگیات ادامه دهی و به خودت افتخار کنی که توانایی این را داشتی که یک مسئله قسطی را نقدی تمام کنی و دیگر چندین و چند سال به فکر قسط دادن نباشی.
تصمیمی که کمتر آدمی میتواند آن را انجام دهد. (من چنین دیدی دارم. درست همانطور که تصمیم گرفتم به کشور دیگری مهاجرت نکنم و پیش پدر و مادر بیمارم بمانم. حال بعد از چند سال آنقدر از این تصمیم خوشحالم که زندگی در کشور دیگر مرا خوشحال نمیکرد.)
به نظرم بعضی وقتها باید نقد جواب مرگ را داد و زندگی کرد. به قول کوچه بازاریها باید زد توی دهنش و سرویساش کرد تا دیگه جرئت نکنه جلو بیاد. :))
موفق باشی و سربلند.
ارادتمند همیشگی
سعید فعلهگری
سلام میثم عزیز
خیلی دوست داشتم تا وقتی دانشگاه هستی با صدرا خدمتت برسیم اما متاسفانه خیلی زود دیر شد. (ما هم بهشتی هستیم.)
در فرصت بعدی این شانسو از دست نمیدیم. 😉
سلامت و سربلند باشی
سپاس ایمان عزیز، انشالله، می بینمتون.
صفر مورد نیست، من تجربهم رو تو پادپُرس نوشتم. پیش از خروجم، تجربه مشابه یکی از دوستان شریفی رو در بلاگش خوندم که الان متاسفانه در دسترس نیست.
دلیل ننوشتن یا کم نوشتن فکر نمیکنم حیا و بی وقتی و ترس و … باشه، صرفا این مسئله، تغییر شغل از سمت استادی، چیزِ چندان مهمی نیست.
یعنی مهم نیست میثم استاد دانشگاهه یا تحلیلگر دیتا در شرکت گوگل؛ مهم اینه که میثم در هر شغلی که انتخاب کرده، چقدر تاثیرگذاره و چطور باعث میشه دنیا به جای بهتری برای زیستن تبدیل شه.
امیدوارم زودتر تصمیم بگیری، کتابی درباره ی اثربخشیهای مختلفی که در دنیای اطرافت داری بنویسی و حتما مشتاقم بخونمش.
با احترام همیشگی
لاله
مطمئنم صفر مورد نیست، اما در جستجو صفر مورده.
نکته اینه که وقتی من به سادگی پیدا نکردم،خودت هم به راحتی پیدا نکردی، پس نشون میده زیاد فرقی نمیکنه.
جورج برکلی یه جایی گفته: اگر درختی در جنگل بیفتد و کسی در آن اطراف نباشد که صدای آن را بشنود، آیا اصلا صدایی تولید شده؟
اگر لطف کنی لینک پادپرس و اونیکی رو بگذاری اینجا خیلی ممنون میشم.
توی نوشته بعدی به این مورد اشاره میکنم که برخی شغلها سریع میشه بهشون دسترسی داشت و برخی شغلها باید کلی سال تلاش کنی تا بهش برسی. بنابراین یک شغل عادی نیست! یعنی مثلا شما با دو سال شاید بتونی کار برنامه نویسی بگیری، آیا میتونی با ۲ سال استاد دانشگاه بشی؟
نکته اینه که ۱۳ سال تا ۱۵ سال (برای من) طول کشیده تا به این شغل برسم. تازه از زمانی که مصاحبه میدی فقط ۱۸ ماه طول میدن تا حکم بخوره. تجربهای هست که باید گفت تا بقیه بدونن چه خبره. شاید دوست نداشته باشن این شغل رو ولی فکر کنن دوست دارن.
سلام میثم عزیز
صلاح مملکت خویش خسروان دانند.
تبریک بهت میگم نه بخاطر خروج از دانشگاه بلکه بخاطر جسارت و قاطعیت در تصمیم گیری.
موفق باشی
سلام
6 سال پیش مطلبی مرتبط با این موضوع نوشته بودم
https://shodan.persianblog.ir/B358b5a5QMtDw4L8b3XW-استاد-دانشگاه
سلام تبریک میگم به خاطر جسارت و شجاعت شما. منم دقیقا بعد از ۲۰ ماه از عصویت هیات علمی در این اوضاع فجیع اقتصادی انصراف دادم چون دقیقا همه زندگی آدم پول و لقب نیست. انسان بودن و سالم زندگی کردن هم مهم هست که متاسفانه در محیط های آکادمیک تمام این مسائل رنگ باخته اند. امیدوارم در قسمت دوم زندگیمان بتوانیم مثمرثمر باشیم.
من تازه متوجه شدم که از دانشگاه خارج شدی! تیریک و تسلیتش رو نمیدونم اما برای یک دوست خوب خوشحالم که وارد دوره جدیدی شده و داره کیف میکنه
ارادتمند