مطهره در «اتمام فصل چرا کتاب بخوانیم؟» یک موضوعی رو مطرح کرد:
سلام
کاش در انتهای فصل اول چرا کتاب بخوانیم تعدادی کتاب هم برای مطالعه معرفی میکردید. هر چند نیازها، سطح علم و دانش و علاقمندیهای افراد مختلف متفاوت است اما باز هم معرفی کتاب از سوی شما به نظرم مفید میباشد. خیلی ممنون و سپاسگزارم.
خود مطهره، تاحدودی پاسخ رو داده، اما دوست دارم، به این بهانه کمی بنویسم.
۱- کلاس چندمی؟
یادگیری یا آموختن یک جاهایی یاد دادن زبان از روی دیکشنریه. یعنی بیاید دونه دونه ترجمه کلمات مهم رو عنوان کنی و بعد طرف اونها رو حفظ کنه. من خیلی به این روش اعتقاد ندارم. اگر دقت کنید در حین تک تک پستهای این فصل سعی کردم بین ۱ تا ۴ کتاب رو معرفی کنم.
البته برای شروع، انتخاب و خرید، بخشهای مستقلی رو در نظر گرفتم.
موضوعی که خیلی مهمه (توی کتابخوانی) داشتن یک دانش خوب از سطح خود فرده. بگذارید براتون با یک مثال توضیح بدم (فارغ از علاقه و نظر):
۱- یه بچه ۳ ساله دارید. چه کتابی بهش معرفی میکنید؟
۲- یه بچه ۱۴ ساله؟
۳- یک نفر بازنشسته که کلی وقت اضافه داره و هیجان و … زیادی نداره
۴- یک نفر دانشجوی هنر
۵- یک نفر دانشجوی ریاضی یا مهندسی کامپیوتر
پیچیدن یک نسخه کلی برای همه، میتونه وحشتناک باشه. الان اینجا خود شما میپذیرید که کتابی که میخواهید به مدرکشون یا وضعیت بیرونی (ظاهری) معرفی کنید، وابسته است. حالا شما فکر کنید سطح سواد، علاقه واقعی و احساسات درونی که به میزان بیشتری در انتخاب کتاب مهمه، چقدر میتونن در این معرفی و انتخاب کتاب تاثیرگذار باشه.
نکتهای که به نظرم کار رو بسیار سخت میکنه اینه که ما معمولا نمیدونیم در چه سطحی هستیم، به چی علاقه داریم و احساسات درونی ما واقعا چی هست؟
ما معمولا نمیدونیم چقدر سواد داریم. ما معمولا نمیدونیم کلاس چندمیم. این توهم میتونه در کتابخوانی ما اختلال وارد کنه.
حکایت اون بنده خدایی میشیم که میره «مجتمع فنی تهران» و همزمان داره کلاس «چهارم ابتدایی» میخونه، بعد توی رسانهها و کانالها بهش میگن استاد دانشگاه (اگر چه استاد دانشگاهی نماد یک شغله، ظاهریه و تعریف مشخصی داره). اما مشکلم بحث فریب دادن خودمونه. ما هممون به شدت، یک درونی داریم که مرتب حمل بر خودستایی میکنه.
۲- آدمهای معمولی، اسمهای بزرگ
بدبختی اونجاست که حتی شما هم بخواهید خودتون رو به اندازه معرفی کنید و دچار این توهمات نشید، بازهم اطرافیانتون چنان با اطمینان، توهمشون رو اعلام میکنن که برای آدم خیلی سخت میشه که با خودش رو راست باشه.
خود من با این که چند پروژه ملی و ۳۰ تا پروژه متوسط دادهمحور انجام دادم و ۶ سال توی بهتریندانشگاهها درس دادم، خودم رو Data Scientist یا BigData Specialist و غیره نمیدونم، اما بسیاری از دانشجوها رو در لینکدین میبینم که عنوان خودشون رو اینجوری انتخاب کردن! صرفا به این خاطر که یک کار ساده در اون حوزه انجام دادن.
شاید بگید این مشکلش کجاست؟ بگذارید با یک مثال براتون توضیح بدم.
فرض کنید به باشگاه میروید و میخواهید تمرین وزنهبرداری کنید. توان فعلی شما ۴۰ کیلو وزنه است اما شما با توهماتتون فکر میکنید ۱۰۰ کیلوئه. نتیجه اون باشگاه تقویت شما نیست، بلکه آسیب دیدن شماست.
حتی بگذارید اوضاع رو سخت کنم. شما توانتون ۱۰۰ کیلوئه، اما غذای خوب نخوردید و انرژی ندارید. با خانواده هم مشکل پیدا کردید. حالا چی؟ باز هم آسیب.
این رخداد برای مطالعه، کار یا هر چیز دیگهای به وجود میآد.
شاید یک مثال دیگه بزنم تا بدونید با برآورد اشتباه، دیگه بدنتون بهتون اجازه نمیده اون کار رو تکرار کنید. البته زمانی که مجبور شدم کارگری کنم، این موضوع رو کاملا احساس کردم.
فرض کنید در حال تخریب یک دیوار با یک پُتک (چکش بزرگ) هستید. تا زمانی که پتک رو محکم در دست میگیرید و بر دیوار آجری محکم میزنید، همه چیز خوبه. اما زمانی که همان پتک را محکم به یک آهن یا سنگ بزرگ میزنید. پتک تمام انرژی را به دستان شما بر میگرداند و اصطلاحا دست شما میترسد. دیگه نمیتونید پتک رو دستتون بگیرید.
من حرفم اینه که به خاطر معرفی اشتباه کتاب، توهم بیش از حد و انتظار بیمورد، دستهای ذهن اکثر ما ترسیده. دیگه ما میترسیم کتاب دست بگیریم. چرا؟ چون پدر و مادر خوندن کتابهای سنگین (با توجه به سن) رو مزیت میدونستن و اگر یک کتاب دانشگاهی یا یک دوره خیلی پیشرفته رو میرفتید همه جا پزش رو میدادن، اما اگر شما کتاب در سطح خودتون میخوندید، اگر در حد توانتون مطالعه میکردید (یه چیزی مثل کتاب داستان) افتخاری نداشت. انگار دروغ بودن افتخار داره. پدر و مادرهای ما هم بذر توهمزایی رو در درون ما رشد دادن. کافیه یک پسری که هنوز اصول اولیه رفتار رو نخونده یک کتاب سنگین در مورد رفتار و فلسفه رو برداره بخونه تا بهش افتخار کنن. این موضوع متاسفانه حتی در مورد ضد ارزشها هم رخ داده و بازیگران و خوانندههایی که تاحالا تماما ضد ارزش بودن، ۵ میلیون عضو دارن.
به نظر من مشکل اصلی جایی است که به خاطر کلی ادعا، کلی بزرگگویی از انجام کارهای مهم ولی بدون افتخار سرباز میزنید. از مطالعه کامل یک کتاب طفره میروید. چه لزومی دارد وقتی میتوانید دو جمله از فلان کتاب را نقل کنید، کلاش را بخوانید؟ غرورتان اجازه نمیدهد، وقتی سطحتان در حد ابتدایی است و خود را در حد بالاترین رده، جای زدهاید، بروید و کتابهای هم سطح خودتان را بخوانید. تا آخر عمر یا پتکی در دست نمیگیرید یا همیشه درد میکشید.
۳- حالا چکار کنیم؟ حالا چی بخونیم؟
من روی صحبتم با کتابخوانهای غیرحرفهایه.یعنی کسایی که به طور پیوسته ۴۰ کتاب نخوندن. حرفهایها رو که خودم درس پس میدم پیششون (افرادی با مطالعه ۲۰۰ کتاب به صورت مداوم). توی چند گام کتاب رو انتخاب کنید و بخونید.
۱- علایق و سطح خودتون رو بشناسید. با خودتون روراست باشید. به این فکر نکنید که الان این کتاب رو خوندم برم به دوستام بگم یا توی فلان شبکه اجتماعی به اشتراک بگذارم (خطر لقب بزرگ). ببینید من خودم کلی کنسرت رفتم و کتاب خوندم، اما سعی دارم در صورتی بهش اشاره کنم که یک دوماهی ازش گذشته باشه و کامل خونده باشَمِش.
۲- اجبارهای خودتون رو بشناسید و سعی کنید کتابها رو از خارج حیطه اجبارها بخونید. من این نوشته محمدرضا رو دوست داشتم مخصوصا اونجا که میگه:
من به طور خاص کتابهایی را در نظر دارم که ما آگاهانه و از روی اختیار و با هدف گذران وقت یا افزایش آگاهی و یا تجربهی لذت مطالعه بدون اجبار مستقیم بیرونی آنها را میخوانیم.
منظور من اینه که کتابهای درسی رو جزء کتابخوانیتون ندونید. کتابهای CookBook که برای کارتون مطالعه میکنید رو در نظر نگیرید.
۳- به کتابخانهها، نمایشگاههای کتاب و فروشگاهها برید و فقط ورق بزنید. ببینید با کدوم ارتباط میگیرید. اگر اوایل کارید از این که کتاب بیربط یا داستان بردارید نترسید. اونها رو نرمش در نظر بگیرید. به وقتش سنگین خواهیم کرد. دو کتاب انتخاب کنید و شروع کنید (توجه کنید که اگر رشتهای رو علاقه دارید مسلما با کتابهای اون حوزه راحتتر ارتباط برقرار میکنید).
۴- هیچ وقت (تا زمانی که بعدا بهش اشاره میکنم) بیش از دو کتاب نخرید. هر بار که میخواهید کتاب بخرید موارد ۱، ۲ و ۳ رو با توجه به اون زمان انتخاب کنید.
۵- ادامه بدید تا به ۴۰امین کتاب برسید (مداوم و پشت هم).
۶- سعی کنید برنامه داشته باشید، خطر قرمز داشته باشید. زمان مشخصی رو در هفته تعیین کنید.
اینها حرفهای کلی و مختصری بود که میتونستم در این فاز براتون بنویسم، به قطع اکثر مطالب فوق در فصلهای آتی تشریح میشن.
پانوشت: تصویر فوق، دوستان من (تا درجه ۳) است. من ۸۵ هزار نفر را در شبکه (به فاصله ۳) خودم دارم که dataScientis هستند! عجیب این که بیش از ۹۰ درصد افرادی را که رصد کردهام، حداکثر در حد دانشجوی علوم داده هستند (به معنی دانشجو نه حاضر در دانشگاه). این توهم باعث میشود که تعداد محصولات و مقالات واقعی این حوزه، به ۱۰۰ هم نرسد.