فوقش می‌میرم,انگیزه، طلاق یا زندگی؟، هنر زندگی, حال خوب داشتن,خوب شدن حال، خودم را گم کردم,دلم گرفته,شاد شدن,مشهور شدن

فوقِش می‌میرم!

سال‌های خیلی سختی بود (از دید بقیه!)، کلی وضعتون خوب باشه، بهترین امکانات  رو داشته باشی، ۱ سال بعدش، کارگر ساختمون باشی! و بری توی خونه مستاجری! برای چی؟ فقط یک ضمانت ساده بانکی، یک اعتماد. خیلی ساده  است که آدم بگه نه، پدرت  نباید  به دیگران  اعتماد می‌کرد، اما واقعیتش اینه که وضع بازارتوی اون سال‌ها بد بود، افراد بازار، باید  هوای هم رو می‌داشتند. اصلا برام مهم نیست که چرا اونجوری شد، چرا باید سر ما یه همچین بلایی می‌اومد؟ دنبال نصیحت‌ها و حرف‌های احمقانه افراد خودهمه چیزدان نیستم، چون احساس نمی‌کنم ضرر کردیم! ما ژن خوبی داشتیم (نزنید، صبر کنید حرفم رو بزنم)،  سرمایه جمع شده، از رانت و ارث پدری نبود، برای  همین هم توی چندسال دوباره  تونستیم خودمون رو جمع کنیم. حتی توی همون سال‌های به ظاهر بد،  کلی چیز برای خوشگذرونی داشتیم! کاشی‌کاری یاد گرفتم، آهنگری، لوله‌کشی… (اکثر بخش‌های خونه خودم رو توی دوره دکترا، خودم (با کمک پدر) ساختم). ما سه تا (با پدر و مادر)‌ جلوه پیشرفته «چه کسی پنیر مرا جابه‌جا کرد؟» بودیم.

اون روزها، افراد دور و بر  عوض  این که بیان کمکت کنن، بیان بهت روحیه بدن، شروع می‌کردن آیه یاس خوندن، شروع می‌کردن نصیحت‌کردن، شروع می‌کردن به  تحلیل‌های  احمقانه. آدم‌هایی با تفکر کارمندی، می‌اومدن برای ما با تفکر کشاورزی و بازاری، نظریه‌پردازی می‌کردند (هیچ تفکری به اون یکی برتری نداره، ولی حق نداره اون یکی بخش رو احمق بدونه).  حالا ما  باید به اون  آدم‌ها چی می‌گفتیم؟ می‌گفتیم آره  حق با تو هستش؟

من دیگه یک اصطلاحی پیدا کرده بودم که البته این رو از کتاب  «آیین زندگی» دیل کارنگی الهام گرفته بودم، هر کی می‌اومدحرفی  بزنه، بهش می‌گفتم:

ببین…. فوقش می‌میریم! هممون می‌میریم.

وقتی اتفاق بدی قراره بیفته، وقتی نگرانی  سراغ آدم می‌آد، کافیه به تهش فکر کنید. تهش چی می‌شه؟ بالاتر از سیاهی هم مگر رنگی هست؟

 

مخصوصا این روزها که دلار بالا رفته، اغلب اطرافیانم، با نگرانی دارن اخبار رو دنبال می‌کنن، به نوعی هر روز صبح می‌رن یک لیوان زهر (اخبار منفی)، می‌خورن و شروع می‌کنن به کار.

خوب چه کاریه. ته این اتفاقات  چیه؟ آمریکا حمله میکنه؟ می‌شیم مثل ونزوئلا؟ نترسید، خواهشن نترسید از اون روزها، یک بار به اون روزها فکر کنید و ببینید چی می‌شه تهش؟ ایراد تهدیدها  و مشکلات اینه که تصویر نصفه و نیمه ارائه می‌کنن… اون‌ها با ترس زنده‌اند وگرنه هیچ چیز نیستند. ۹۹ درصد مواقع توخالی‌هستند.

می‌پذیرم که ممکنه فکر می‌کنید، اگر من برم  به فلان کشور اروپایی یا آمریکا، اوضاعم خوب می‌شه. متاسفم براتون، اگر اینجا حالتون خوب نباشه، هیچ جا حالتون خوب نخواهد شد. خیلی از روانشناس‌های خانواده می‌گن اگر  شما در دوره مجردی، ضعف‌ها و حس‌های بدی  دارید، ازدواج اون‌ها رو بهتر نمی‌کنه، در بهترین حالت بدترشون نمی‌کنه.

در چنین مواردی من داستان اون موش و الهه آروزها رو مثال می‌زنم (نقل به مضمون، کارتونش هم  ساخته شده بود)

روزی موشی از این که گربه ببینه به شدت هراس داشت، قلبش تند  می‌تپید و  کلی حالش بد می‌شد، آهی از ته دل کشید وناگهان، یک فرشته  ظاهر شد. ظاهرا کار  اون فرشته، برآورده کردن آرزوها بوده. از موش ترسو آرزوش رو می‌پرسه و خب به قطع، اولین آرزوش: کم شدن  ترسش بوده. متاسفانه  موش‌ها کتاب نمی‌خونن و توسعه ذهنی رو نمی‌شناسن. برای  همین، از فرشته، شجاعت و دل‌بزرگی نخواست، ازش خواست اون  رو به یک گربه تبدیل کنه.

خب حالا آقا موشه ما  تبدیل به یک گربه شده بود. اما قلب وذهنش همون موش بود. برای همین با این که گربه شده بود، باز هم از گربه‌ها می‌ترسید.

دوباره آهی کشید، فرشته اومد، آرزو کرد، تبدیل به یک گربه  وحشی  جنگلی (جسه  گربه  وحشی خیلی بزرگ‌تره) شد، دوباره  روند  تکرار شد، دفعه بعد شیر  و فیل هم شد، اما راستش باز هم اوضاع همین بود.

دو تا حرف اصلی دارم توی این نوشته:

۱- یک بار در ماه (نه بیشتر) با خودتون کنار بیاید، بدترین چیزی که ممکنه براتون پیش بیاد چیه؟ بهش فکر کنید. خوب به نظرتون توی همون حالت نمی‌شه خوش بود (کتاب‌های مربوط به چه‌گوارا رو بخونید اگر نمی‌تونید تصور کنید اون اوضاع رو). فوقش فقیر می‌شید می‌رید شهرستان، می‌افتید زندان، می‌افتید فلج می‌شید. نترسید، تصور کنید که چطور در اون حالات می‌تونید خوش بگذرونید. مثلا من داشتم به این فکر می‌کردم اگر بیفتم زندان، می‌شینم کتاب خوندن و نوشتن. اگر فلج بشم چجوری زندگیم رو پی بگیرم. فقط حواستون باشه،‌حداکثر یک بار در ماه و نه بیشتر.

۲- همیشه توی ذهنتون داشته باشید، اگر ذهن و قلبتون آرام نباشه، مهم نیست کجایید، هر جا برید همینه، لباستون یا پوستتون عوض می‌شه. می‌شید مثل اون موشه. من به عنوان کسی که دو بار وضع خیلی خوب و خیلی بد رو تجربه کردم، با قاطعیت بهتون می‌گم، پول و موقعیت آسایش می‌آره، آرامش نمی‌آره. نمی‌دونید چقدر توی اون اوضاع بد مالی، خوش گذروندم (بیشتر می‌نویسم در این مورد). تنها مشکلم اطرافیان بود، که یا ترکشون کردم یا جواب‌های سنگین و قاطعی بهشون می‌دادم که دیگه بهم کاری نداشته باشن.

 


پانوشت: گفتار Bernie S. Siegel رو در عکس بالا می‌بینید که می‌گه:

اگر روزی خدا روی زمین بیام و بگه می‌خوام تا آخر عمرت خوشحال باشی… چه کار می‌کردی؟

Bernie S. Siegel یک جراح آمریکایی هستش، که کتاب‌های خیلی مشهوری در زمینه ارتباط بیمار با فرایند درمان داره. لیست کتاب‌هاش رو می‌تونیداینجا ببینید، البته معروف‌ترین کتابش Love, Medicine and Miracles هست.

6 دیدگاه در “فوقِش می‌میرم!”

  1. سلام.
    دقیقا یادمه که بهمن 94 بود که داشتم برای زیمنس کار می‌کردم که دزد به مغازه پدرم زد و همه دار وندار اون مغازه رو جمع کرده بود و برده بود.
    پدرم توی فکر مغازه بود که همراه مادرم داشتند میرفتند سمت بیمارستان که تصادف کردند و هر دوشون روی تخت بیمارستان تا ماهها بعدش نتونستند تکون بخورند.
    از این طرف هم از جاهای مختلف برای من دعوت‎‌نامه می‌اومد. پدرم هم به خاطر حساسیت بالا و احتمال فلج شدن، با پروتزهایی که با پرینتر سه بعدی طراحی شده بودند همراه با لیزر، جراحی شد.(توسط پزشکی ایرانی آلمانی )
    مادرم هم چند ماهی نمیتونست راه بره و چند تایی عمل جراحی داشت.
    خلاصه من چیزی نزدیک به 30 هزار یورو توی حسابم داشتم که خرج این دوران شد.
    اما به قول خودتون یک لحظه فکر کردم که آخرش چی میشه؟ نهایتش من میمیرم . اما دوست دارم وقتی که مُردم ، راحت بمیرم و ناراحت نباشم.
    به همین خاطر تصمیم گرفتم که دو سال از عمرم رو صرف کنم اما به نتیجه برسم.
    توی همین مدت هم تونستم خونه خودم رو از مستاجر پس بگیرم و دوباره برای چند تایی شرکت خارجی پروژه کار کنم. ( اما نه در حد کار قبلی)
    اما توی این دوسال هم سواد و هم دانشم تخصصی‌ام و شخصیتی‌ام( شناخت از خودم) رو طوری افزایش دادم که می تونم این دوسال رو با کل دوران زندگی‌ام مقایسه کنم.
    اما در نهایت خواستم این رو بگم که توی دوران جوانی‌ام نمردم ، اما دوران مرگ رو سپری کردم و دوباره متولد شدم و این تولد بهترین نعمتی است که من میتوانم به آن افتخارکنم.
    ——————————–
    من این متن موشی رو که آرزو داشت گربه بشه و بعدش… از کتاب مسافر خوشبختی نوشته امیر مدرسی خوندم. کتابشون حاوی 105 داستان از این دسته داستانهای کوتاه و زیباست. پیشنهاد میکنم که کتابش رو مطالعه بفرمایید. برای بعضی مواقع حال خوب کنک، خیلی عالیه.

    ارادتمند
    سعید فعله گری

    1. سلام
      من هم بهت افتخار می‌کنم.
      ممنون از معرفی کتاب.
      به نظرم آنچه که بهش تبدیل شدی، خیلی مهم‌تر از چیزی هست که ممکن بود داشته باشی. توی بحث “to be” یا “to have” درموردش زیاد می‌نویسم.

  2. میثم عزیز
    یه چیزی که به نظرم میاد اینه که،به نظر زمان مواجهه با این مشکلات هم مهمه.چرا که من هم درهجده سالگی با همچین موانعی برخورد داشتم،ولی همون اطرافیان،تقریبا من رو شکست دادند!وباعث شدن چندسال عقب بیفتم وتازه بعد از خوندن کتابی مث همین ایین زندگی،وکلی سرگردانی،تونستم راه مواجهه با این مشکلات رو پیدا کنم.والبته اون زمان انقدرها مطالعه نداشتم،که بتونم راهیی پیدا کنم ،این شد که بشدت تحت تاثیر قرار گرفتم وتقریبا تمرکزم رو از دست دادم.برا همون من فک میکنم دو عامل موثره،یکی کتاب خوندن یکی هم سن.شما هم درسنی مواجهه با مشکل شدی که تقریبا میتونستی عبور کنی ازاون مشکلات هرچندبه سختی،مثلا میفهمیدی استدلال هاش چرته!ولی شاید تواون سن به هر حال قانع بشی .حالا بماند که از نظر علمی هم دراون زمان درسطح بالایی بودی.علت اینکه اون دوران خوشگذرونی داشتی همین تمرکزی بوده که داشتی.وگرنه امکانپذیر نیست.تمرکز رو میگیرن ازت.بعد شما اینم درنظر بگیر قبلش یه پشتوانه داشتی،چه موفقیت های مالی چه علمی.همین خودش باعث اعتماد به نفس میشه که،هرچی هم بهت بگن شماباقدرت جلو بری وشاید فقط چندروز بتونن،فکرتو رو درگیر کنن.نمونه دیگه اش هم محمدرضای عزیز،که من گاهیی برخی پست های روزنوشته ها رو میخوندم میگفتم معلوم نیست چی بهش گفتن که درجواب اونا داره مینویسه.حالا شما فک کن یه آدم معمولی باشی،وهمچین مشکل برات پیش بیاد ،خیلی راحت نمیتونی عبور کنی ازاین موانع.مثلا ببین کسی که تو ایران میره پزشکی وحقوق امثالهم اگه به مشکل بخوره خیلی راحتر اون مشکل رو حل میکنه،باوجود هرسختی .درسته ممکنه به اونا هم کلی ایراد بگیرن ولی درنهایت یه امنیتی داره وهمین باعث عبورش میشه.حالا فک کن کسی رفته تاریخ یا ادبیات یا علوم پایه،همین مشکل پیش بیاد،کافیه نخواد سه سال بخونه،تا نکشنش ول نمیکنن!بعد تازه به جایی هم برسه اولین حرفه اینه،این همه درس خوندی،همین طرف رفته پرستاری الان دو برار توحقوق میگیره!من تنها چیزی که به نظرم میاد برا این گروه دوم اینه که مجهز بشن به مطالعه تا دراون مواقع بتونن با یه ارامش نسبی برن جلو.اینا باید دنبال انگیزش درونی باشن تا بیرونی.
    راستی میثم هروقت وقت کردی،اگه تجربه ای در مورد زبان یاد گرفتن،درصورت وقت داشتن ،ممنوم میشیم بنویسی.

    1. ممنون جعفر عزیز، اون موقع سال سوم دبیرستان بودم. اما خدا رو شکر، به اندازه کافی اعتماد به نفس و مطالعه داشتم.
      درمورد اون نکته دوم… حتما.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.